من نه آنم که زجور تو بنالم حاشا // بنده معتقد و چاکر دولت خواهم
نمایش نسخه قابل چاپ
من نه آنم که زجور تو بنالم حاشا // بنده معتقد و چاکر دولت خواهم
ما چو دادیم دل و دیده ز طوفان بلا
گو بیا سیل غم خانه ز بنیاد ببر
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
شد رهزن سلامت، زلف تو، وین عجب نیست!
گر راهزن تو باشی... صد کاروان توان زد!
حضرت حافظ
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
حضرت حافظ
عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم
سپر کنم سرودستت ندارم از فتراک
کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
منسوب به مولانا
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بازی چرخ یکی زین همه باری بکند
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کاتش دران توان زد
حضرت حافظ
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن
ناله میلرزد ، میرقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که به پرهیزم من
نیستم به فلک گر من مهجور
زخمه شو شنوم در حال مستی
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
جانهای جمله مستان دل های دل پرستان
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
در ره دین آن بود فرزانه ای...کو ندارد ریش خود را شانه ای
خویش را از ریش خود آگه کند...ریش را دستار خوان ره کند
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این رهنباشد کار بی اجر
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سوال حیرت آمد
در گذر از گل که گل هر نو بهار
بر تو می خندد نه در تو ،شرم دار