-
دکتر علی شریعتی
سلام
دوستان محترم لطفا" اینجا اشعار و نثرهای ادبی دکتر شریعتی رو قراربدید .
ممنون.
آثار موجود:
وقتی
چه نعمت های بزرگی ...
می سوزم
کار بی چرا
فاصله
معشوق من
کویر ، آسمان ،سکوت
طلوع اهورایی
کبوتران من
با لاله که گفت
مسیح
زندگی
سخت
سرود آفرینش
ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
کدام چشمه
مهربانی
آغاز
بازگردید
من درحالیکه همه ی بودنم ...
ما و ماه
-
وقتی ...
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من اورا دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم
وچه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن !
-
چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام.
هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده.
روح های غیر عادی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار چندی مرا بر سر راهشان کنارشان نشانده است.
تنها نعمتی که برای تو آرزو میکنم
تصادف با یکی دو روح خارق العلاده
با یکی دو دل بزرگ با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست.
چرا نمیگویم بیشتر؟
بیشتر نیست.
<<یکی>>بیشترین عدد ممکن است.
<<دو>> را برای وزن کلام آوردم و نیست.
علی شریعتی
-
می سوزم
چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سر آمد جوانی
سر آمد جوانی و مارا نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزو سوز
بود کاندراین جمع نا آشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زمهر و وفا لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم که در آن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرانگاهش
چنین دل شکاف جگر سوز از چیست ؟
ندانم که در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد
-
کار بی چرا
عشق تنها کار بی چرای عالم است ،
چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد .
-
فاصله
آه ! که چقدر فاصله ی ما دور است .
فکر می کنم هیچ وقت نرسی
و من در کتار این دنیا تنها بمانم
و تو همیشه منظره ی من باشی
و در پیش چشم های من ،
درسینه ی چشم انداز من
قبله ی نگاه من
وهیچ وقت نه درکنار چشم های من ،
هیچ وقت !
در این زاویه همواره تنها خواهم بود بی تو
تو را خواهم دید
و آنگاه چه بگویم
به یک نابینا ، یک بیگانه ، یک دوردست
که چه ها می بینم ؟
-
معشوق من
معشوق من چنان لطیف است ،
که خود را به «بودن » نیالوده است !
که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد ،
نه معشوق من بود .
-
کویر ، آسمان ، سکوت
نه ، پروانه ی من گریخت ...
به شتاب یک شوق ،
به سبک باری یک خیال ،
به پریشانی یک آرزوی آشفته ...
چه می دانم چگونه ؟
از تنهایی اتاق گریختم
خود را در پی او، به در خانه رساندم
گشودم ، بیرون را نگریستم
کویر ... آسمان ... سکوت !
-
طلوع اهورایی
در خواب های من
هر لحظه جلوه ی پریزادی می یابی
و در برابر پنجره ی زندگی من
در سینه ی آسمان افراشته ی خیال من
در دور دست افق های کبود من
و در دامان آفتاب بلند دوست داشتن
هر دم شکوهی آریایی می گیری و طلوعی اهورایی!
-
کبوتران من
اما نه او باید برگردد
کبوتران معصوم ،چشم به راه بازگشت اویند
اگر برنگردد آنها بی آب و دانه می مانند
سراسیمه می شوند
غمگین می شوند...
ای کبوتران من
که بر سر برج عاشقی آشیان دارید
فردا همراه با نخستین پیک خورشید بامدادی
به سوی شما پرواز می کنم
-
بالاله که گفت...
از دیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده از دیده برون می آید
دل خون شده از این غصه که از قصه ی عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
می رفت و دو چشم انتظارم برراه
کان عمر که رفته باز چون می آید
بالاله که گفت حال مارا که چنین
دل سوخته و غرقه به خون می آید
کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع
کز صحبت تو بوی جنون می آید
-
مسیح
ومسیح متولد شد
گلی سپید بر دامنی رویید
که بر آن تنها وتنها "روح القدس" نشسته بود ،
غنچه ی عشقی بر شاخه ی سبزی
که از بوسه ی عاشقانه ی نسیمی بارور شده بود
نسیمی که از دم پاک و اهورایی خداوند
در "هوای " مریم برخاسته بود
روح شگفتی که از کالبد زیبای "کلمه" سرکشیده بود
کلمه ای که با "قلم زرین" خداوند
بر دفتر ابرفام روح نا آرام رام مریم
نقش شده بود
-
بگذار شیطنت عشق چشمان تورا به عریانی خویش بگشاید
اما هرگز گوری را به خاطر آرامش تحمل مکن
-
زندگي
زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میكنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میكنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می كنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم؟
-
سخت
آری تو مملو از بودن و توانستن و حس کردن و تپیدن ،
و ای پر از زندگی
ای سرشار از بودن !
تو نمی دانی که برای این دوست تو
که اکنون جز یک قفس استخوانی ای که پر از هواست ، نیست ،
و برروی سینه ی پوک و خالی اش ،
سنگ سنگین و بی رحم لحد را نهاده اند ...
درد کشیدن چه سخت است!
-
اين ظلم است كه معلم را به شمع تشبيه كنيم شمع را مي سازند تا بسوزد ولي معلم مي سوزد تا بسازد .