دیر زمانی بود که فکر می کردم که اگر کنار دریا بنشینم و به آن نگاه کنم تمام حس تنهایی من از بین خواهد رفت و من و دریا ما می شویم. من هر روز کنار ساحل دریا می نشستم و به امواج نگاه می کردم که یه روز خروشان بود و یه روز آرام و ساکت. در دلم احساس عجیبی شکوفامی شد واحساس می کردم که دیگر تنها نیستم و کسی هست که به حرف من گوش دهد.آری من عاشق شده بودم .عاشق دریا.هر چه که این دریا خروشان تر میشد آتش عشق در وجود من بیشتر و بیشتر وزیدن می کرد تا زمانی که دیدم تنها در آغوش دریا می توانم این شعله را خاموش کنم اما دریا آغوشش را برای من باز نکرد و گفت تو در من غرق خواهی شد و من این تنهایی را به غرق شدن ترجیح می دهم. پس مرا به حال خویش رها کرد و من ذره ذره آب می شدم و کسی نبود که حتی یک نیمه لیوان آب بر روی آتش عشقم بپاشد تا حداقل خاکستری از وجودم بر جای بماند . اما حیف که در این دنیای هزار رنگ جایی برای خاکستری من نیست و من باید که بروم. پس بمانید و خوش باشید که حتی باد هم خاکستری نخواهد شد.
نویسنده :الیاس
نوشته شده در ساعت 5:30 بامداد جمعه مورخ 11/4/1389