مرز های مُلک،
همچو سرحداتِ دامن گسترِ اندیشه، بی سامان.
آرش کمان گیر - سیاوش کسرایی
نمایش نسخه قابل چاپ
مرز های مُلک،
همچو سرحداتِ دامن گسترِ اندیشه، بی سامان.
آرش کمان گیر - سیاوش کسرایی
نه نه نه
این هزار مرتبه گفتم نه
دیگر توان نمانده توانایی
در بند بند من
از تاب رفته است
حمید مصدق - با خویشتن نشستن در خود شکستن
تک و تنها به تو میاندیشم
به تو میاندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار
دریای نیلگون
بر ما جه می رود
چون ماهیان فتاده به دریا
بر موج ها رها ؟
حمید مصدق - با خویشتن نشستن در خود شکستن
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد.
آرش کمان گیر - شاهکاری از سیاوش کسرایی
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
حمید مصدق - آبی،خاکستری،سیاه
دو آوای تنهای سرگشته بودیم،
رها، در گذرگاه هستی،
به سوی هم از دورها پر گشودیم.
فریدون مشیری - نخستین نگاه
مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
حمید مصدق - درفش کاویانی (درآمد)