"یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم"
خسته ام،خسته از این زندگیِ اجباری!
نمایش نسخه قابل چاپ
"یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم"
خسته ام،خسته از این زندگیِ اجباری!
یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است
تو در زدی آنطور که هرچیز دو تا شد
انگار که روح از تن اشیاء جدا شد
فرصت بده آرام بگیرد ضربانم
تا از یقه ام دلهره ها را بتکانم
بگذار فراموش کنم اسم خودم را
باید که به آتش بکشم جسم خودم را
تا چشم تو در چشم من افتاد، برقصم
با روسری ات پشت سر باد، برقصم
مرا دل بهر آن شاهی دو نیم است
که از تیغ کجش دین مستقیم است
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي، من به خدا رسيده ام
رهي معيري
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می خور که دمی خوشتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خواهد تافت
ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﻮﮎ ﺳﺎﺯﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﺭﯾﺪﮔﯽ "ﻓﺎ"ﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ترسم نرسی به خانه ای اعرابی
کاین ره که تو می روی به ترکستان است
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم
من اول سفره دار هل اتایم
وصی مصطفی من مرتضایم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
حافظ
تو مگر قول ندادی ندهی مو به نسیم
دل عشاق به یک زلزله ویران نکنی؟
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم
دمسردی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،
همانا که در فارس انشای من
چو مشک است بی قیمت اندر ختن
سعدی
نه به درد شادانم نه به یاد درمانم
چه خم و چمی دارد عالم پریشانی
کفر دین براندازم دین کفر پردازم
عیسوی دمی دارد عالم پریشانی