تا نگردي بي خبر از جسم و جان
كي خبر يابي ز جانان يك زمان
نمایش نسخه قابل چاپ
تا نگردي بي خبر از جسم و جان
كي خبر يابي ز جانان يك زمان
نیست در عالم زهجران تلخ تر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن...
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
رسید مژده که ایّام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
دل ز یاد او چو خالی شد ز غم پر می شود
کعبه چون از حق تهی شد از صنم پر می شود
دل برين پيرزن عشوه گر دهر مبند
كاين عروسيست كه در بند(!!) بسي دامادست
* عقد (درستش اینه)!نقل قول:
تیغ بر آر از نیام زهر بر افکن به جام
کز قِبل ما قبول وز طرف ما رضاست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسّمی کن و جان بین که چون همی سپرم
مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
به هر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
بگردابی چو می افتادم از غم
بتدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یارب منزلی بود
برین جان پریشان رحمت آرید
که روزی کاردانی کاملی بود
دهد نطفه را صورتي چون پري
كه كردست بر آب صورتگري؟
یک شهر بی عقیده و یک ملک چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود؟
دیوانه ای که مزه دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور
ای گل بشکر آنکه تویی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور
راز نهان دار و خمش گر خمشی تلخ بود
کآنچه جگر سوز بود باز جگر سازه شود
در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود