تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباید جای پیغام سروش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
نمایش نسخه قابل چاپ
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباید جای پیغام سروش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی
یا رب چه چشمه ای ست محبت که من از آن
یک قطره آب خوردم و دریا گریستم....
(واقف هندی)
ما به آن مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
دلی چون شمع میباید که بر حالم ببخشاید
که جز وی کس نمی بینم که می سوزد ببالینم
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
مادر تمام هستی ام فدای شرم نگاهت
فردوس قرینت شود از روی صوابتیارب به در کعبه نظر از چه رو کنمچون شاهد مادر نظری است عین ثوابت
خودم
مادر! موسیقی بهشت همانا صدای توست
گوش دلم به زمزمه ی لای لای توست...
(شهریار)
- - - Updated - - -
چه جالب آقا الیاس!
هردوتامون همزمان به یه شعر جواب دادیم و هردومون هم با یه موضوع!!
- - - Updated - - -
تا صبح محشر از شرم، چون شب برون نیاید
خورشید اگر ببیند یک روز ماه من را !
(واله اصفهانی)
از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
این آتش عشق است نسوزد همه کس را
اشک گرم و آه سرد و روی زرد و سوز دل
حاصل عشقند و من این نکته می دانم چو شمع
(علی اطهری کرمانی)
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
دلم رميده شد و غافلم من درويش
كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیای لطف توام نشانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ عاشق مسکین من چه جانی داد
دوش خيال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم مي نمي خورم گفت مکن زيان کني
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز ز من کران کني
یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی
کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی
(سنايي)