-
بیا بیدار و بی تابم، دلم آغوش میخواهد
مرا محصور کن در خود، تنم تن پوش میخواهد
ببین دستان سردم را، بپرس احوال قلبم را
ببوس امشب لبانم را، که او هم نوش میخواهد
نگاهی کن به چشمانم، بکش دستی به موهایم...
فدای شانه های تو، سر من دوش میخواهد
دلت را با دل تنگم؛ یکی کن مهربان من
که حسرت های دیرینه کمی پاپوش میخواهد
اگر پرحرف و پر دردم، غم عشق تو سنگین است
نگو ای نازنین این زن، فقط یک گوش میخواهد
من از ابراز احساسم، نباید دست بردار
اگرچه چشم ظاهر بین مرا خاموش میخواهد
-
حسودم،به انگشت هایت
وقتی موهایت را مرتب می کنند
حسودم،
به چشم هایت
وقتی تو را در آینه می بینند
و حسودم،
به زنی که رد شدن از لنزهای رنگی اش
رنگ پیراهنت را عوض می کند
چه کار کنم؟
من زنِ روشنفکری نیستم
انسانی غارنشینم،
که قلبم هنوز در سرم می تپد؛
- که بادی که پنجرههای خانه ام را به هم میکوبد،
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟
و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم می آورد،
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟ -
حسودم
و هی می ترسم از تو
از خودم
از او
می ترسم و هی شماره ات را می گیرم
و صدای زنی ناشناس
که شاید عطر تو از گل های پیراهنش می چکد
که شاید بوی تو از انگشتانش می چکد
که شاید حروف نام تو از لبانش می چکد
هر لحظه از دسترسم دورترت می کند
تو دور میشوی
من
فرو
میروم در غار تنهاییام
کنار وهمِ خفاشی که این روزها
دنیایم را وارونه کرده¬ست.
ا
-
هربار به تو فکر میکنمیکی از دکمههایم شل میشودانقراض آغوشم یک نسل به تأخیر میافتدو چیزی به نبضم اضافه میشودکه در شعرهایم نمیگنجدکافیست تورا به نام بخوانمتا ببینی لکنت، عاشقانهترینِ لهجههاستو چگونه لرزش لبهای من دنیا را به حاشیه میبَرددوستت دارمبا تمام واژههایی که در گلویم گیر کردهاندو تمام هجاهای غمگینی که به خاطر تو شعر میشوددوستت دارم با صدای بلنددوستت دارم با صدای آهستهدوستت دارمو خواستن تو جنینیست در منکه نه سقط میشودنه به دنیا می آید.
-
یک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟
- نگاهم می کنی
و چشم هایت چقدر خسته اند !
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –
نگاه می کنی به من
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سال ها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست به عصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست
نگاه می کنی به خودت
که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار می کنی
میان سطرهایش راه می روی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی
واژه ها
دوباره برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد .
از مجموعه ی حرفی بزرگتر از دهان پنجره