یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخوانه ندارد
نمایش نسخه قابل چاپ
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخوانه ندارد
دل غرق نگاهیست که مابین دو پلکش
یک قهوهای سوختهی خیرهکنندهست
تا دور دست هر جا ای رهسپار خسته
سهمت همیشگی باد زان طالع خجسته
همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است:5:
سرخی سیب بر لبت،وسوسه کن که آدمم
عهد پدر شکسته ام گر نروم به سوی تو
وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تارکنم افغان و شناسی تو به آواز مرا
آن یار که عاشق جمالش شده ام
هم نزد وی است رقیه و تریاکم
من یاد تو را سجده کنم ای صنم اکنون
برخیز و بیا خود بت بتخانه من باش..
دانی که شدم خانه خراب تو حبیبا
اکنون دگر آبادی ویرانه ی من باش..
شب مستی گر خمارم، دیده بستی بر این شب تارم
صاحب دل کن شکارم، بهر خصم تو چون سگ هارم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم , گشتم غریب تر امّا:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
موي سپيد را فلکم آسان نداد
اين رشته را به نقد جواني داده ام
رهي معيري
مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد
آن زمان بی همزبان در این گلستان می شوی
قول و غزل
ادبیات ، طنز، موسيقي سنتي و.....
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
یاد دارم نگاهت را دم آخر که گفت
بچه ها من میروم اما دلم جا مانده است
تو گل سر سبد باغ خیالم بودی در نهانخانه ی دل تازه نهالم بودی