می گفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان بجان آن یار بی فرمان کجا ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
می گفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان بجان آن یار بی فرمان کجا ؟
ای دل به ساز عرش اگر گوش می کنی
از ساکنان فرش فراموش می کنی
شهریار - اخگر نهفته
یا بزن سیلی به رویم یا نوازش کن سرم
در دو حالت چون رسم بردست تو می بوسمش
شاید که اتفاق نیافتاده ای هنوز
شاید تجسم غزلی عاشقانه ای
جامانده در خیال من از خواب نیمروز
حتی اگر خیال منی دوست دارمت
تو شهریار،به دنبال خواجه رو تنها
که این مجامله هم برنیامد از دگری
شهریار - مکتب طبیعت
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست...
تـــا ز کـــمـــال یــقــیــن چــراغ نــبــاشــد
رو نــنــمــایــد بــجــان جــمــال حــقــیـقـت
بــدر تــمــام آنــگــهــی شــوی کــه بـرآیـد
از افـــق جـــان تـــو هــلــال حــقــیــقــت
تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش
بزار با مشرق چشمات شبم روشن ترین باشه
می خوام آئینه ی خونه با چشمات هم نشین باشه
هـفـت آسـمـان بـه حـسـن تـو کردند محضری
چـون مـاه شـاهـدیسـت بـر آن محضر آفتاب
بــر دفـتـر جـمـال تـو وقـت حـسـاب حـسـن
ز آحــاد کــمــتـر اسـت بـر آن دفـتـر آفـتـاب
به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند ، نشد
دیــدگــانــت خـار در دل دارد امّا دیـدنـی اسـت
زخم غربت دیدگان از چشم صحرا دیدنی است
بـی دهـن چـون غـنـچـه می خندی به روی آفتاب
فــصــل عـطـرافـشـانـی بـاغ تـمـاشـا دیـدنـی اسـت
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
در خلوت خــــــاموش من ، یاد تو نجوا می کنددر ظلمت سرد شبم ، صد شعله بر پا می کند
در لحظه های بی کسی ، در کوچه های اضطرابیاد تــــو ، این همـــزاد مــن ، با من مدارا می کند
در شیشه ی شبنم آفتابت نکنند
مـی تـابـی و آئـینه حسابت نکنند
تـا سـیـنـه برازنده ی زخمی نکنی
بـر قـلـه ی عـاشقی عقابت نکنند
در این فضای غمزده ، در این غروب پر ملالاین آشنای مهربان ، بغض مـــرا وا می کندمن بی تو با یاد توا م ، هر جا که هستم با منیهر شعر من نام تورا ، در خویش نجـــوا می کند