درود
بی مقدمه:
هرکی متن و جمله ی زیبا یا آموزنده ای داره میتونه تو این تاپیک بنویسه
نمایش نسخه قابل چاپ
درود
بی مقدمه:
هرکی متن و جمله ی زیبا یا آموزنده ای داره میتونه تو این تاپیک بنویسه
خوب اول خودم شروع میکنم.
شخصی می گفت من شانزده سال دارم
بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی شانزده سال دارم باید بگویی شانزده سال را دیگر ندارم
راستی شما به جای سالهایی که دیگه ندارین چی دارین؟
بوسه بر دستان تو افتخاريست پدرم كه لياقت ميخواهد
مرا لايق مهربانيت گردان
روزت مبارك پدر
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!. پرسیدند: "چه می کنی؟". پاسخ داد: "در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آنرا روی آتش می ریزم!". گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!. گفت: "شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگام که خداوند می پرسد: "زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم هر آنچه از من بر می آمد!"...
منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
اگر ما بتونیم با گذشت عمر تو دنیایی که هویت ما رو میگیره راستی و بزرگی و وجود پاکمون رو که از کودکی داشتیم حفظ کنیم و در ضمن انسان متکاملی بشیم به نظر من بهترین چیزهارو به دست اوردیم.
تو از هر در که بازایی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
به زیور ها بیارایند خوب وقتی خوب رویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
بله دیگه ما اینیم :دی
عشق یعنی حتی وقتی از دستش ناراحتی هم هواشو داشته باشی...
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
.
.
.
.
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ "ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ" ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ
"ﻫــــﺮﮐﺴـــﯽ
- - - Updated - - -
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم،
خدایا!
تو چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
خدایا!
رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد و قوتم بخش که نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم .
خدایا!
مگذار که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر مرا با کسبه ی دین با حمله ی تعصب و عمله ی ارتجاع هم آواز کند.
خدایا!
مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه کس گیر شده است وقاحتش از یاد رفته و بیماری شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم مانده باشد بیمار می نماید مصون بدار تا به رعایت مصلحت حقیقت را ذبح شرعی نکنم.
دکتر علی شریعتی
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید، خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: "هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد .....".
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.
بعضي فکر مي کنند منصفانه نيست که:
خدا کنار گل سرخ خار گذاشته است .
بعضي ديگر خدا را ستايش مي کنند که کنار خارها گل سرخ گذاشته است .
- - - Updated - - -
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
"متشکرم" از آنتوان چخوفهمين چند روز پيش، «يوليا واسيلی اِونا » پرستار بچههايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم. به او گفتم: بنشينيد «يوليا واسيلی اِونا»! ميدانم كه دست و بالتان خالی است امّا رودربايستی داريد و آن را به زباننمیآوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهی سيیروبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل...
- نه من يادداشت كردهام، من هميشه به پرستار بچههايم سی روبل میدهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه برای من كار كرديد.
- دو ماه و پنج روز
- دقيقا دو ماه، من يادداشت كردهام. كه میشود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه ميدانيد يكشنبهها مواظب «كوليا» نبوديد و برای قدم زدن بيرون میرفتيد. سه تعطيلي ... «يوليا واسيلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهای لباسش بازی میكرد ولی صدايش درنمیآمد.
- سه تعطيلی، پس ما دوازده روبل را ميیگذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشيد. دوازده و هفت میشود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصیها، آهان، چهل و يك روبل، درسته؟ چشم چپ «يوليا واسيلی اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش میلرزيد. شروع كرد به سرفه كردنهای عصبی. دماغش را پاك كرد و چيزی نگفت.
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكی شكستيد. دو روبل كسر كنيد...
فنجان قديمی تر از اين حرفها بود، ارثيه بود، امّا كاری به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حسابها رسيدگی كنيم.
موارد ديگر: بخاطر بی مبالاتی شما «كوليا» از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بی توجهيتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفشهای «وانيا » فرار كند شما می بايست چشمهايتان را خوب باز می كرديد. برای اين كار مواجب خوبی میگيريد.
پس پنج تا ديگر كم میكنيم.
در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...
« يوليا واسيلی اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من يادداشت كردهام...
- خيلی خوب شما، شايد...
- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقی می ماند.
چشمهايش پر از اشك شده بود و بينی ظريف و زيبايش از عرق می درخشيد. طفلك بيچاره!
- من فقط مقدار كمی گرفتم...
در حالی كه صدايش می لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم...! نه بيشتر.
- ديدی حالا چطور شد؟ من اصلا آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، میكنه به عبارتی يازده تا، اين هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . يكی و يكی.
- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جيبش ريخت.
- به آهستگی گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چيزی که میتوانی بگويی اين است كه متشكّرم؟
- در جاهای ديگر همين مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چيزی ندادند! خيلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، يك حقه كثيف. حالا من به شما هشتاد روبل می دهم. همشان اين جا توی پاكت برای شما مرتب چيده شده.
ممكن است كسی اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟
ممكن است كسی توی دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه يعنی بله، ممكن است.
بخاطر بازی بی رحمانهای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برايش خيلی غيرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايی چقدر راحت می شود زورگو بود...
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
جایی هست که دیگه کم میاری از اومدن ها , رفتن ها , شکستن ها . .. . جایی که فقط میخوای یکی باشه یکی بمونه نره ، واسه همیشه کنارت باشه من الان اونجام …..! … تو کجایی ؟
- - - Updated - - -
جایی هست که دیگه کم میاری از اومدن ها , رفتن ها , شکستن ها . .. . جایی که فقط میخوای یکی باشه یکی بمونه نره ، واسه همیشه کنارت باشه من الان اونجام …..! … تو کجایی ؟
این روزها کسی تنهایی آدمو پر نمیکنه فقط خلوت آدمو بهم میریزه...
چه بچه هایی پیدا میشن!! :4:
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!