چهار تن دارند تابوتی به دوش
دیده گریان ،سینه سوزان ، لب خموش
در دل تابوت جان حیدر است
هستی و تاب و توان حیدر است
گویی آن شب مخفی از چشم همه
هم علی تشییع شد هم فاطمه
شهر پیغمبر محیط غم شده
زانوی سردار خیبر خم شده
کم کم از دستش زمام صبر رفت
با دو زانو تا کنار قبر رفت
خاک گل می شد ز اشک جاریش
تا کند دستی ز رحمت یاریش
ناگهان از آن مزار بی نشان
گشت بیرون دستهای باغبان
باغبانم هست و بودم را بده
یا علی یاس کبودم را بده
این بیابان گل ز اشک جاریت
آفرین بر این امانت داریت
باغبان تا یاس پر پر را گرفت
اشک خجلت روی حیدر را گرفت
یا محمد از رخت شرمنده ام
فاطمه جان داده و من زنده ام
یا محمد دخترت در خاک خفت
دردهای خویش را با من نگفت
این تن درهم شکسته دست توست
جسم زهرا جان من در دست توست