رخنه ای نیست در این تاریکی،
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین،
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نمایش نسخه قابل چاپ
رخنه ای نیست در این تاریکی،
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین،
نقش وهمی است ز بندی رسته.
هفته ها باید که تا یک پنبه دانه گل دهد
شاهدی را حلّه گردد یا شهیدی را کفن
سعي در عشق دارم ...
ولي چه كنم كه نميشود ....
ببخشید سهراب عزیز این که نوشتید از خود شماست؟
وگرنه چون فقط مشاعره است از شاعران دیگر هم می تونید شعر بنویسید!
دوستی با هر که کردم خصم مادر زاد شد
آشیان هر جا گرفتم لانه صیاد شد
نقل قول:
بله براي خودم بود !
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
دوستان لطفا در حین صحبتاتون، موضوع تاپیک رو هم دنبال کنید. وگرنه از نوشتن پستهایی که در راستای موضوع تاپیک نیست بپرهیزید. ممنون
در درویشی هیچ کم وبیش مدان
یک موی تو در تصرف خویش مدان
و آن را که بود روی به دنیا و به دین
در دوزخ یا بهشت درویش مدان
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
تا شدم حلقه بگوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو بمبارک بادم
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب(حکیم عمر خیام)
بر ما رقم خطاپرستی همه هست
ناکامی و عشق و تنگ دستی همه هست
با این همه در میانه مقصود تویی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست...
تا رساند تورا بعز و بها
حکم خیرالامور اوسطها
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
یارب تو ز خواب ناز بیدارش کن
وز مستی حسن خویش هشیارش کن
یا بی خبرش کن که نداند خود را
یا آنکه ز حال خود خبر دارش کن
آمین
نخواهم من طریق و راه طامات
مرا می باید و مسکن خرابات
گهی با می گسارم انده خویش
گهی با جام باشم در مناجات...
تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر تفسیر ماه زندهء بومی،
شب درون آستین هامان.
می گذشتیم از میان آبکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار.
کوله بار از انعکاس شهرهای دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.(سهراب سپهری)
ريشه ي روشني پوسيد و فرو ريخت ...
صدا در جاده ي بي طرح فضا ميريخت..
از مرزي گذشته بود
در پي مرز گمشده ميگشت
كوهي سنگين نگاهش را بريد
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت...
(اين شعر =سهراب سپهري) به نام مرز گمشده