زمانه، با دلم دیدی چه ها کرد؟
مرا در اوج حسرتها رها کرد ...
نمایش نسخه قابل چاپ
زمانه، با دلم دیدی چه ها کرد؟
مرا در اوج حسرتها رها کرد ...
در صفات او صفاتم نیست شد
هم صفا و هم صفاتم می دهد
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره ی دوست
چه جای دم زدن نافه های تاتاریست
تو را هرکس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مه من دمي نبودت غم همصدايي من
كه ز چهره ام نخواندي غم بي نوايي من
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بخت ار یار شود رختم از این جا ببرد
در خرقه چو آتش زدی ، ای عارف سالک
جهدی کن و سر حلقه رندان جهان باش
شکوه ای نیست ز توفان حوادث ما را
دل به دریا زدگان,خنده به سیلاب زنند
دیده ی سیر است مرا ، جان دلیر است مرا
زَهره ی شیر است مرا ، زُهره ی تابنده شدم
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور ز نماز من
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
در جست و جوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم...
من اناری ، می کنم دانه ، به دل می گویم
خوب بود این مردم ، دانه های دلشان پیدا بود
دارم دلکی غمین و خسته
کز بهر غمت به خون نشسته
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند