تجسم شب باران و مخمل نوری
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی
و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده
به روی جامهدران با کلید «سل لا سی»
نمایش نسخه قابل چاپ
تجسم شب باران و مخمل نوری
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی
و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده
به روی جامهدران با کلید «سل لا سی»
یارب به کمند عشق پا بستم کن
از دامن غیر خودتهی دستم کن
ناکسی گر بر کسی بالا نشیند عار نیست/
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است/
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
حافظ
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی/ ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم
مکن تو با دل من بیش از این به جورسلوک
که ملک زیر و زبر میشود ز جور ملوک
كيست در گوش كه او می شنود آوازم
يا كدام است سخن می نهد اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون می نگرد
يا چه جان است نگويی كه منش پيرهنم
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد/چون بشد دلبرو با یار وفادار چه کرد
در جان خانان ختا کافر نمیکرد این جفا
ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را
این کوزه چو من عاشق ِ زاری بوده ست،
در بند سر زلف نگاری بوده ست،
این دسته که بر گردن او می بینی،
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است
باران میان مرمر آیینه دیدنی است
این صحنه در برابر آیینه دیدنی است
مرغ خیال سمت حریمت پریده است
تا تو بودي خيمه ها آرام بودنقل قول:
دشمنم در كربلا نا كام بود
تا تو بودي من پناهي داشتم
با وجود تو سپاهي داشتم
تا تو بودي خيمه ها پاينده بود
اصغر شش ماهه من زنده بود
تا توبودي خيمه ها غارت نشد
بعد تو كس حافظ يارت نشد
تا تو بودي چه ره ها نيلي نبود
دستها آماده سيلي نبود
تا تو بودي دست زينب باز بود
بودنت بهر حرم اعجاز بود
تا كه مشكت پاره و بي آب
دشمن پر كينه ات شاداب شد
دوستت دارم و دانم که توی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندارنم
من تو را در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دوست تو سخت کاویدم
پرشدم پرشدم، ز زیبایی
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی