پرويز مشكاتيان : شاملو فرزند همين سرزمين است. اگر شرايط جهان سومي ما نبود يكي از كساني است كه بايد نوبل را به او مي دادند
گفت و گو: سيد ابوالحسن مختاباد ـ آرش نصيرى
از: روزنامه شرق
نمایش نسخه قابل چاپ
پرويز مشكاتيان : شاملو فرزند همين سرزمين است. اگر شرايط جهان سومي ما نبود يكي از كساني است كه بايد نوبل را به او مي دادند
گفت و گو: سيد ابوالحسن مختاباد ـ آرش نصيرى
از: روزنامه شرق
جناب آریان عزیز
خیلی خوشحالم این بخش رو هم با حضور خودتون گرم کردید ...و از اینکه این مطالب رو اینجا قرار دادی صمیمانه تشکر میکنم
سایز بعضی از این عکسا کمی بزرگه و وقتی صفحه داره load میشه کمی مشکل ایجاد میکنه اگه تمایل داشته باشید میتونید اونهارو به صورت ضمیمه قرار بدید
همینطور اینکه ما یه تاپیک داریم به نام [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] که اونجا عکس ادیبان رو قرار میدیم ....نظر شما در مود اینکه این عکسها به اون تاپیک منتقل بشه چیه؟
بازم متشکرم
یا حق
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
آقاى رييس، خانمها، آقايان
اجازه بدهيد نخست سپاس بىدريغم را با فشردن صميمانه دستهايى كه چنين با نگرانى از پشت حصارهاى رفاه و صنعت بهسوى ما مردم بهاصطلاح جهان سوم دراز شده است ابراز كنم و آنگاه، پيش از سخن گفتن از مسائل جهان سوم به حضور هولناك واپس ماندگى فرهنگى، جهل مطلق و خرافهپرستى حاضر در قلب و حاشيه شهرهاى بزرگ سراسر جهان اشاره كنم كه بهويژه ترم «جهان سوم» را مخدوش مىكند. يعنى بر ميليونها نفر انسان تيرهروزى انگشت بگذارم كه درون لولههاى سيمانى، زير پلها، در حلبىآبادها يا بهسادگى در حاشيه خيابانها مىلولند و از آفتاب سوزان و بارانهاى بىبركت پناهى مىجويند. انسانهايى كه جفتگيرى مىكنند، مىزايند، و كودكانشان را در باتلاقى از لجن و مگس رها مىكنند تا اگر نميرند نسل بىسرپناهان را از انقراض رهايى بخشند. براستى كى مىتواند بگويد انسانهايى كه فىالمثل در سانست پارك، در قلب نيويورك ثروتمند از گرسنگى مداوم رنج مىبرند مردم جهان جندماند؟
بجز اينان حدود يكچهارم از جمعيت پنج ميلياردى سياره ما در نقاطى زندگى مىكنند كه حتى از ابتدايىترين شرايط يك زندگى بخور و نمير هم محرومند. از ذكر آمارها چشم مىپوشم و به همينقدر اكتفا مىكنم كه بگويم ما نظام موجود جهان را براى ابداعات هنرى و توسعه دانش و بينش آدمى انگيزهيى سخت نيرومند مىشناسيم، گيرم تنها در جهت امحاء آن: يعنى در جهت تنها هدفى كه تلاش ادبى و شعرى اين عصر وحشت و گرسنگى را توجيه مىكند.
در نظام موجود جهان فرهنگ انسانى اعتلا نمىيابد. بهعبارت ديگر: مجموعه تلقيات، منشها، پيوندهاى مرئى و نامرئى ميان مردمان و بيان عواطف و احساسات و دردهاى فردى و گروهى نمىتواند آنچنان كه شايسته دستاوردهاى مادى انسان است براى همگان آگاهى دهنده، غنى، و سرشار از تعهد متقابل باشد. در گردش مهارشده روزگار ما كه زمام آن را قدرتمندان اقتصادى، سياستمداران حرفهئى، فرماندهان نظامى و آدمخواران امنيتى بهدست دارند تمامى ارزشهاى مادى و تجهيزات و تاسيسات توليدى و اطلاعاتى و خدماتىئى كه آدميان آفريدهاند از دسترس انسانهاى تحت سلطه بهدور مانده است. ما، در سرزمينهاى عقبمانده و كمتوسعه آشكارا مىبينيم كه حاصل كار انسانها بهصورت سودهاى كلان از دسترس آنان خارج مىشود تا در بازگردش خود ابزارهاى سلطه وسيعتر و كارآمدترى فراهم آورد. و بدينسان، دربرابر يكپارچگى فزاينده سرمايه در سطح جهانى، يكپارچگى انسانهايى كه عليه موانع رشد خود نيروى ذخيره عظيمى در آستين دارند خنثى مىشود.
تصور اين نكته كه مشيتى مرموز هر قلمروى از سطح زمين را به پادشاهى بخشيده آنقدرها هم كودكانهتر از اين تصور نيست كه هركشورى جداگانه مسوول رشد يا واپسماندگى خويش است. - با قبول اين حكم از پيش صادر شده، جهان به مثابه جنگل رقابتى تصوير مىشود كه در آن هركشورى حق آن رادارد كه عنانگسيخته به تاخت وتاز پردازد، بچاپد، بروبد، بيندوزد، صادركند، بازارها را به هزار مكر و كيد بقاپد و شعب واحدهاى خود را در سراسر جهان برقرار كند. - اگر چنين باشد، جهان سوم درمقابل جهان پيشرفته فقط بهسادگى وظايفى را برعهده مىگيرد كه نه جهانشمول است نه لازمالاجراء. در آن صورت، ديگر جهان سوم فقط تعارف زبانى خيرخواهانهيى است كه حتى مىتواند درهمين پيام ساده «جهان سوم: جهان ما» نيز مستتر باشد.
بارى، جهان عرصه رقابتها هست اما نه ميان همه مردم و براى همه هدفها. رقابت را واحدهاى توليدى و بهخصوص فراملتىهايى دنبال مىكنند كه هماكنون سقف فروش بيست تا از پيشتازانشان از هزار ميليارد دلار نيز فراتر مىرود، يعنى يكصدبرابر درآمد ملى كشور من زامبيا، كشور من شيلى، كشور من بلغارستان، كشور من بنگلادش، و حتى كشور من ايران كه، تازه بهدليل منابع سرشار نفت و گازش از داراترين كشورهاى جهان سوم بهشمار است. رقابت جهانى، به جهان سوم كه مىرسد رقابتى مىشود سلطهجويانه و بهرهكشانه، هرچند كه در ترازويى ناميزان، ارزشهاى مادى جهان پيشرفته سهم كمترى دارد. كشور شيلى بهمثابه توليدكننده بخش اعظم مس جهان در سال بيش از يك ميليون تن مس به كشورهاى صنعتى - بهويژه ايالاتمتحد و ژاپن و آلمان و انگليس صادر مىكند و با اين حال دستمزد كارگران بخش تصفيه موادمعدنىِ خود شيلى درحدود يك دهم دستمزد كارگران همين بخش در ايالاتمتحد است. و در حالىكه واردات شيلى از اين كشورها در همين دهه حاضر با افزايش قيمتى درحدود دوبرابر روبهرو بوده كه سال به سال هم فزونى مىگيرد، در بازار مس صادراتى ركود مرگبارى حاكم است كه به سال 1973 زير چشم همه ما با توطئه سرمايهدارى انحصارى جهان و خونتاى شيلى به رهبرى آىتىتىپينوشه برقرار شد. مردم شيلى كه با جان و خونشان چرخ صنعت عالم را مىگردانند هرسال بهنفع انحصارهاى جهانى ارزش بيشترى را ازدست مىدهند. شاخص اين معادله مايوس كننده ترازوى ابليس است.
آنچه از منابعِ كشورهاى ما بهاصطلاح جهان سوم بيرون مىرود، آنچه تلاشِ كارگران ما در واحدهاى فرامليتى نصيب آنها مىكند، آنچه از بازارهاى ما به جيب صادر و واردكنندگان مىرود؛ و آنچه از خزانه دولتهاى دستنشانده يا ماجراجو يا ارتجاعى به كيسه سلاحفروشان بينالمللى سرازير مىشود، همه براى ادامه حيات اقتصادى قدرتهاى موجود اهميتى اكسيژنى دارد. در غرب و شرق مىگويند: «جاى بسى خوشوقتى است كه در عرض چهل و چند سال جنگى جهانى روى نداده!» - چه وقاحتى! درتمام اينمدت جنگهاى بىشكوهِ بىحاصلى خاكِ بسيارى از كشورهاى جهان را به توبره كرده است. جنگ كشورهاى جهانِسوم البته كه جنگِ آن كشورها نيست. آنها جنگشان را به جهان سوم منتقل مىكنند. كارخانههاى سلاحسازى به بركتِ چهچيز مىگردد؟ و مگر جز اين است كه اگر اين جنگها نباشد مىبايد درِ اين كارخانهها را گل بگيرند؟ عوايد جهان سوم چرا بايد بهجاى سرمايهگذارى در قلمروهايى كه حاصلش رفاه و سربلندى آدمى است صرف خريد وسايل كشتار ستمكشانى بشود كه در آينه تصويرى دقيقاً مشابه خود ما دارند؟
اما درمقابل سلطهجويى غرب صنعتى، اردوگاه جهان ديگر، بلوك شرق پيشرفته هم، حتى اگر بپذيريم كه به گونهئى واكنشى، به تسليح تا بن دندان و حضورهاى ناموجه و كودتاهاى بهظاهر انقلاب و بهرهبردارى و ارعابگرى دست زده است كه حاصل جمع عملكرد جهانى آن براى ما تا به امروز جز ياس حاصلى بهبار نياورده. البته هنوز پيشبينى نمىتوان كرد تحولات ظاهراً همه جانبه موسوم به پرهاسترويكاى چندسال اخير اين اردوگاه را چه آيندهيى انتظار مىكشد و اردوگاه عقبماندگى و گرسنگى را از آن چه نصيبى خواهدبود. حقيقت اين است كه تا به امروز، علىرغم شعارهاى انساندوستانه يا تعارفات ديپلماتيك، در هر كجا كه دو جهانِ رقيب توانستهاند بهرهئى مادى يا سياسى بهدست آرند اول به آن انديشيدهاند بعد به چيزهاى مستحبى كه بهظاهر اخلاقى و انسانى است و گرچه ضرورتش را حتمى و حياتى جلوه دادهاند آنچه نصيب ما بردگان قرن بيستم كرده آبنبات چوبى ارزان بهايى هم نبودهاست؛ و حقيقت بارزتر اين كه: شكم امروزِ گرسنگى با نان فردا سير نمىشود.
سرمايهها كه روزى در جريان رقابتى خردكننده در كمين دريدن يكديگر بودند امروز در سطح جهانى برادرانه در يكديگر ادغام مىشوند و گسترش مىيابند اما به هر تقدير، همينكه پاى ملل تحت سلطه بهميان آيد، حتى اگر شده به يارى ارتش مزدوران، در اين كشورها شكلبندىهاى اجتماعى ويژه و فشارهاى سياسى حسابشدهاى پديد مىآورند كه بيانكننده روابطى ناگزير، يكطرفه، و از بالا به پايين با خود آن قدرتها است. وابستگىِ حتى بهظاهر دمكراتيكى مىسازند كه اگر هم با بازبودن نسبى دست و پاى حاكميتهاى دستنشانده و ارتجاعى و دولتهاى علاقهمند به شلتاق و ايجاد تشتت و بحران همراه باشد، باز چيزى است سواى آن وابستگى كه بهدلائل آشكار ميان خود آن متروپلها وجود دارد و ما در باشگاه نمايشىشان اعضايى بيقدر و بيگانهايم.
بدينسان، ما، بينشمان را از فقر و بىعدالتى نظام حاكم بركل جهان هنگامى مىتوانيم ارائه كنيم كه اصطلاح «جهان سوم» را دربست كنار بگذاريم. نه! چيزى به نام جهان سوم، به معنى جهان مجزايى كه نتوانسته است گليمش را از سيلاب به دركشد وجود ندارد. فرهنگ جهانى مجموعه تمامى فرهنگها است، اما اگر امروز سهم كشورهاى موسوم به جهان سوم در اين مجموعه كافى نيست يكى بهدليل فقراقتصادى است، ديگر به اين دليل بسيار ساده كه اصولاً زير سلطه سياسى سرمايههاى جهانى و فشار حكومتهاى دستنشانده آنها، در يك كلام، فقط عناصر ارتجاعى فرهنگ بومى رشد مىكند. من در اين باب بهخصوص مثال تاريخى بسيار جالبى دارم: ما با دريغ و تاسفى عميق شورشى را بهخاطر مىآوريم كه به سال 1857 در هند به راه افتاد و حتى ارتش هندىِ انگليس (شامل افراد هندو و مسلمان) نيز به آن پيوست و شورش به قيامى مسلحانه مبدل شد اما انگيزه شورش نه استقلالطلبى بود نه بيداد فقر و مرض و گرسنگى، نه چريدهشدن هند تا مغز استخوان و نه هيچ معارضه غرورانگيز و انسانى ديگر. قيام مسلحانهيى كه سه سال تمام كار به دستِ استعمار انگليس داد و هند را به خون كشيد علتش فقط اين وهن غيرقابل تحمل بود كه روغن تفنگهاى انفيلد Enfield ارتش هندى انگليس با مخلوطى از چربى گاو مقدس هندوها و خوك نجس مسلمانها ساخته شده آسمان را به زمين آورده بود!
دريغا كه فقر
چه بهآسانى احتضار فضيلت است!
بهجاى چيزى بهنام جهان سوم پارهيى از جهان يگانه ما پديدار است كه نظام نارسا و سراسر تضاد موجود، بخش كوچكى از آن را در مدار توسعه وابسته به مراكز تراكم سرمايه قرار مىدهد و بخشهايى از آن را به زبالهدان جهان پيشرفته مبدل مىكند و انبوهى از مردم سياره را در برهوت عقبماندگى به حال خود مىگذارد.
حتى اگر با توهمى كودكانه افزايش باسوادان را براى توسعه فرهنگ دستكم زمينهيى تلقى بتوان كرد بهرهكشى از انسان چه جايى براى آن باقى مىگذارد؟ ما براى آن كه بيهوده در برهوتى بىمخاطب فرياد نكشيده باشيم نيازمند رشد آگاهىها هستيم، گيرم كار به جايى رسيدهاست كه ديگر امروز لازمه چنين رشدى تنها در امكانات برنامهريزى شده حاكميتها است؛ اما آن حاكميتها ك بنابر خصلت خود فقط مىكوشند تودهها را هرچه ناآگاهتر نگهدارند تا بشود با ادعاهاى فريبكارانه افسونشان كرد، و بهناچار با چسباندن انگِ جاسوسى اجنبى و خرابكار دست مخالفان بيداردل خود را كوتاه مىكنند و اجازه هيچگونه اظهارنظر معطوف به نقد و ترديد را نمىدهند چهگونه ممكن است به رشد فرصت دهند تا در سايه آزادى، آن هم آزادى لايههاى متعهد اجتماعى، سر از ميان ميلههاى سياهچالش بيرون كشد؟
اگر توسعه دانش و هنرِ ناقدانه ذهن تودهها را از قالبهاى خرافى يا حمودهاى القايى فكرى مىرهاند و فرهنگ فرزانگان را اعتلا مىبخشد. با حضور چهارچشمى دولتهايى كه همه مجاهدهشان درطريق دور نگهداشتن مردم از پىبردن به واقعيات خلاصه مىشود چه اميدى براى رستگارى باقى مىماند؟ دلسپردن به اميد تلاش و كوشش دلسوزانه از سوى حكومتها حاصلى جز افزايش فاصله عقبماندگى ندارد.
ولى ناگزيريم با دريغ بسيار اين واقعيت را هم بگويم كه ما گرفتار دور باطل طلسم گونهيى شدهايم. من درست سى وچهارسال پيش از اين در شعرى نوشتهام:
... و مردى كه اكنون با ديوارهاى اتاقش آوارِ آخرين را انتظار مىكشد
از پنجره كوتاه كلبه به سپيدارى خشك نظر مىدوزد:
سپيدارِ خشكى كه مرغى سياه برآن آشيان كرده است.
و مردى كه روز همه روز از پس دريچههاى حماسهاش نگران كوچه بود اكنون با خود مىگويد:
- اگر سپيدار من بشكفد مرغ سيا پرواز خواهد كرد.
- اگر مرغ سيا بگذرد سپيدار من خواهد شكفت!
مىخواهم بگويم تا آن زمان كه جهل هست فقر نيز هست، و تا فقر برجا است جهالت نيز باقى است. اما جهالت چه به معناى خاص باشد چه بهمعناى ناآگاهى مادرزاد، چه بهمعناى قرارگرفتن در معرض تحميق و مغزشويى باشد براى زوبرتافتنِ داوطلبانه خلق از معبدِ دانش بشرى به شوق بر خاك افتادن دربرابر بتهاى عتيق خرافه و همچشمى در تعصبات كوركورانه - بىگمان پس از روبيده شدن فقر نيز باقى خواهد ماند... اشاعه دانش و ارتقاى فرهنگ براى آزادى بخشيدن به انسانها، دستكم براى ما كه علىرغم سوز دلمان از مصائب بهرهكشى و ظلم جهانى و علىرغم دورىمان از امكانات هنوز مىتواند اميدى باشد به فردايى، خود بهقدر سرسختى دربرابر نظام موجود ارزشمند است. نمىتوان براى نجات انسان درانتظار آنروزِ موعود نشست كه انقلاب جهانى همه بنيانهاى بهرهكشى و تحميق مردم بهخاطر بيمارى سلطهجويىهاى فردى يا گروهى را ازميان بردهباشد. اگر به جزمانديشى يا خوشخيالى دچار نيامده باشيم مىپذيريم كه هر مبارزه اجتماعى در راستاى يگانگى و رهايى بشرى جزيى از يك انقلاب جهانى است كه خود تبلور تمامى تلاشهاى طولانى انسان عصر ما خواهد بود.
براى ما روشنفكران اين كشورها - كه هيچچيز براى خود نمىخواهيم - حتى فرصت ايجاد ديالُگى با لايههاى توده باقى نگذاشتهاند. دولتهامان ما را عوامل دستنشانده و دشمنان سلامت فكرى تودههاى مردم مىخوانند، و در حالى كه مىكوشند تودههاى پشت ديوار نگه داشتهشده ما را از خاطر ببرند بيناترها چشم به ما دوختهاند. و ما نه مىتوانيم ونه مجازيم و نه موثر مىدانيم كه بدون يارىهاى بنيانى و دگرگون شدن سامان و ساختار زندگى مردم حصور خود را با بهرهجويى از سمبوليسمى معماگونه اعلام كنيم و دل تودهها را با ارائه آثارى فاقد صراحت خوش داريم.
من به معجزه در آن مفهوم كه اهل ايمان معتقدند اعتقادى ندارم؛ اما باكم نيست كه اينجا در حضور شما همدردانِ جهانى مشكلمان را با اين عبارت غمانگيز بيان كنم كه: روشنفكر جهان سوم بايد معجزهيى صورت دهد و در كوه غيرممكنها تونلى بزند.
سخنرانی احمد شاملو در كنگره نويسندگان آلمان (اينترليت)
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا میشود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب میشود. در این سالها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر میبرد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیتهای ادبی او آغاز میشود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج میکنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت میگزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی میکند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نامهای آیدا در آینه و لحظهها و همیشه را منتشر میکند و سال بعد نیز مجموعهیی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون میآید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز میشود.
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفتهنامه خوشه را به عهده میگیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل میشود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در میآید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز میکند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست میدهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.
سالهای آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره میگویید: «راستش بار غربت سنگینتر از توان و تحمل من است… چراغم در این خانه میسوزد، آبم در این کوزه ایاز میخورد و نانم در این سفرهاست.» از سوی دیگر اجازه هیچگونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمیشد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سالها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش میداد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایرانمهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شبهای دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سالها کار ترجمه و بهخصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گهگاه از او شعر یا مقالهای در یکی از مجلات ادبی منتشر میشد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شدهاش را با این شیوه منتشر کرد.
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
آقاي عزيز!
بدون هيچ مقدمهاي به شما بگويم که نامه تان مرا بي اندازه شادمان کرد. شادي من از دريافت نامهي شما علل بسيار دارد و آخرين آن عطف توجهي است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کردهايد ... هيچ مي دانيد که من اين شعر را بيش از ديگر اشعارم دوست ميدارم؟ و هيچ ميدانيد که اين شعر عملاً قسمتي از زندگي من است؟
من تراکمه را بيش از هر ملت و هرنژادي دوست مي دارم، نمي دانم چرا. و مدت هاي دراز در ميان آنان زندگي کردهام از بندر شاه تا اترک.
شب هاي بسيار در آلاچيق هاي شما خفته ام و روزهاي دراز در اوبه ها ميان سگ ها، کلاه هاي پوستي، نگاه هاي متجسس بدبين، دشت هاي پر همهمه ي سرسبز و بي انتها، زنان خاموش اسرارآميز و زنگ هاي تند لباس ها و روسري هايشان، ارابه و اسب هاي مغرور گردنکش به سر برده ام.
* * *
دختران دشت!
دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمي دانم آيا لازم است اين شعر را بدين صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، اين عمل براي من در حکم تجديد خاطره اي است.)
شهر، کثيف و بي حصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش... آن ها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.
و ديگر ... دختران انتظارند. زندگي آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمي کشند. آيا به انتظار پايان زندگي خويشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هيچ چيز حکومت نمي کند. اما سکوت هميشه در انتظار صداست. و دختران اين انتظار بي انجام، در آن دشت بي کرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلاً اميدي دارند؟ نه ! دشت، بي کران و اميد آنان تنگ؛ و در خلق و خوي تنگ خويش، آرزوي بي کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچيز باشد، چون به کرانه نرسد، بي کرانه مي نمايد.
آنان به جوانه هاي کوچکي مي مانند که زير زره آهنيني از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همه تمنّاها و توقعات بيدار مي شود. به سان يال بلند اسبي وحشي که از نفس بادي عاصي آشفته شود. روي اخطار من با آن هاست:
از زره جامه تان اگر بشکوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد
* * *
در دنيا هيچ چيز براي من خيال انگيزتر از اين نبوده است که از دور منظره ي شامگاهي او به اي را تماشا کنم.
آتش هايي که براي دفع پشه در برابر هر آلاچيق برافروخته مي شود؛ ستون باريک شعله هايي که از اين آتش ها برخاسته، به طاقي از دود که آسمان او به را فرا گرفته است مي پيوندد ... گويي بر ستون هاي بلندي از آتش، طاقي از دود نهاده اند! آن ها دختران چنين سرزمين و چنين طبيعتي هستند.
عشق ها از دست رس آنان به دور است. آنان دختران عشق هاي دورند.
در سرزمين شما، معناي روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.
در سرزمين شما، معناي «شب» خستگي است. آنان دختران شب هاي خستگي هستند.
آنان دختران تمام روز بي خستگي دويدنند.
آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بي حقي خويش خزيدنند.
اگر به رقص برخيزند، بازوان آنان به هيأت و ظرافت فواره اي است؛ اما اين فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازي و رقص در مي آيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنت هاي خويش، به شکرانه ي توفيقي، سپاس خدايان را در معابد خويش مي رقصند، دختران ترکمن به شکرانه ي کدامين آبي که بر آتش کامشان فرو ريخته شده است؛ فواره هاي بازوي خود را به رقص بر افرازند؟ تا اين جا، سخن يک سر، برسر غرايز سرکوب شده بود ... اما بي هوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوي از موها و نگاه ها کدر کند. حقيقت از اين جاست که آغاز مي شود:
زندگي دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتي مه زده نيست. زندگي آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان و فرودستي جنسيت خويش، هيچ نيست.
آمان جان، جان خويش را بر سر اين سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهايي يابد، دختر ترکمن از زره جامه ي خويش بشکوفد، دوشادوش مرد خويش زندگي کند و بازوان فواره يي اش را در رقص شکرانه ي کامکاري برافرازد...
پرسش من اين است:
دختران دشت! از زخم گلوله يي که سينه ي آمان جان را شکافت، به قلب کدامين شما خون چکيده است؟
آيا از ميان شما کدام يک محبوبه ي او بود؟
پستان کدام يک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟
لب هاي کدام يک از شما عطر بوسه اي پنهاني را در کام او فروريخت؟
و اکنون که آمان جان با قلبي سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آيا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آيا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ايمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟
در دل آن شب هايي که به خاطر باراني بودن هوا کارها متوقف مي ماند و همه به کنج آلاچيق خويش مي خزند، آيا هيچ يک از شما دختران دشت، به ياد مردي که در راه شما مرد، در بستر خود-در آن بستر خشن و نوميد و دل تنگ، در آن بستري که از انديشه هاي اسرار آميز و درد ناک سرشار است- بيدار مي مانيد؟ و آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که خواب به چشمانتان نيايد؟ ايا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که چشمانتان تا ديرگاه باز ماند و اتشي که در برابرتان- در اجاق ميان آلاچيق روشن است- در چشم هايتان منعکس شود؟
بين شما کدام يک
صيقل مي دهيد
سلاح آمان جان را
براي
روز
انتقام
* * *
شعر اندکي پيچيده است، تصديق مي کنم ولي ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. اين را هم شما از من قبول کنيد.
شايد تعجب کنيد اگر بگويم چندين ماه در قره تپه و قوم چلي و قره داش، کمباين و تراکتور مي رانده ام...
به هر حال، من از دوستان بسيار نزديک شما هستم. از خانه هاي خشت و گلي متنفرم و دشت هاي وسيع و کلاه پوستي و آلاچيق هاي ترکمن صحرا را هرگز از ياد نمي برم.
سلام هاي مرا قبول کنيد.
اگر فرصت کرديد اين شعر را به زبان محلي ترجمه کنيد، خيلي متشکر مي شوم که نسخه اي از آن را هم براي من بفرستيد. هميشه براي من نامه بنويسيد.
اين نامه را با فرصت کم نوشته ام؛ دوست خود را عفو خواهيد کرد.
احمد شاملو-تهران ١٣٣۶
* اين نامه در جُنگ باران/ شماره اول/ مهرماه ١٣۶۴ / منتشر شده در گرگان/ به چاپ رسيده است. نامه اي که زنده ياد احمد شاملو به درخواست و در پاسخ آقاي آقچلي، دبير ادبيات در گنبدکاووس، فرستاده است.
بنياد شاملو
همدلجوانم، بهزاد خواجات.
ممنونم کههرازچندي شعرهاتان رابراي من ميفرستيد. شور و شوقتان راميستايم وخوشحالم که ميبينم همسر منهم درشمابهانتظار لحظهمقدر نشستهاست.
خوب يا بد، من شخصا اهل قضاوت نيستم چراکه قضاوت را چيزياز مقوله خشونت و فقدان مسئوليت ميدانم. يک اشتباه ناچيز قاضي ميتواند موجبياس يا خودباوري شود. وانگهي، ميزان ومعيار قضاوت درست و غلط درکجاست؟ کي ميداندکه دقيقا کدام سوي حقيقت نشستهاست؟
پس بياين که موضوع قضاوت مطرحباشدصداي شعررادر لحن شما ميشنوم که براي دل خود زمزمه ميکند. ميگويم براي دلخود، چون مرا که گوش تيز کردهام بهجد نميگيرد حال آنکه اگر ترانهئيميخوانيد بناچار برآنيد که شنوندهئي مشتاق شکارکنيد. آخر نهمگر نوشتهايد دفتريفراهمداريد و ناشري ميجوئيد؟ صداي جويبار که بيهدف نيست: تشنهرا صلا ميدهد. پس بايد صريحتربود. بايدزمزمهزيرلبي را بهسرودي روشن مبدل کرد. بايد کنارکهکشانايستادوصدا برداشت تاشنونده بتواند خنياگر جانش را بشناسد و انتخابش کند.
زيرکانه شاعريد آنجاکه ميگوئيد:
دلت رابه نخل بياويز
درحجلهآفتاب. ـ
فرداي تو شيريناست.
اماشاعر با فقدان پايگاه مشخص فکري ميانتشتتها دست و پا خواهدزد، ميان تصويرهاي مبهم سرگردان خواهد شد واز شکاريجانفرسا تهي دست و بينصيب بازخواهد گشت. ازاين زاويه که نگاه کنيم شعر را يکراه و يک وسيله خواهيم يافت. بايد ديد با شاعري خود ميخواهيم چهکنيم. يک تيلهرنگين گاه بسيار زيباست اماقطعا باديدن آن تهدلازخود ميپرسيم آيا کاربردشچهميتواندباشد؟
ازخود ميپرسيم ازچهسخن به ميان آوردهايد آنجا کهميگوئيد:
اين بار هم شکل تودارد
رنجي که چيدهام
ازآبها.
اينبار هم بميرم درتو
کزآشوب سينهمرغ
با پوستي ازستاره
ميميري.
ميپرسم رنجي کهازآبها چيدهايد چهگونهرنجياست و وجهشباهتش با من چيست؟ـ و به پاسخي نمي رسم.
بعضوقتها ديدهايد يکريگ رگهدارصيقل يافته که در بستر رود بيابيم چهزيباست؟ـ منخود درسالهاي کودکي کهتابستاني را به روستائي رفتهبوديم روزهاي درازي درساحل رودخانه به دنبال چنينريگهائي گشتم ودر آخرکاراز آنها مجموعهيي فراهم آوردم. ميتوانستمآنها رانگهدارم در شيشهئي بريزم وحتا نامي برآن بگذارم.امادرپايان کار حاصلجستوجوهايم فقط بيحاصليبود.
چراکه
ازآن منظور مشخصي نداشتم: نه قصدسنگشناسي درميانبود نه نيت مطالعه درترکيب رنگها.
پس: ريگهاي زيبا، بدرود! متاءسفم که به هيچ کار من نميآئيد!
بايد ميگذشت
غوغاي قناري سبز. ـ
آنروز هم جهان
رشتههاي بريده نور بود...
چرا متوقعم مرا بهپاس اين سطورشاعر بخوانند؟و تازه، اگراين توقع برآمد چهمنظوري حاصل شدهاست؟ البته ميتوانگاهبهخوداسترا حت دادو با کلمات به بازي پرداخت اما در همانحال ميبايددرخاطر داشت که کلمه مقدس است و تقدسش را ارج ميبايد نهاد. بهاعتقاد من شما باهمه وجود شاعريد و صراحتي که در گفتوگويبا شما بهکار ميبرم بههمينسبب است. ما دوتن پاس حرمت شعر را ميتوانيم بر سر يکديگر فرياد بکشيم و آنگاهبرادرانه با يکديگر جامي درکشيم.
اگر فرصت کرديد خوشحال ميشوم مطالبيرا که در گفتوگوي با آقاي محمد محمدعلي [نشر قطره، ص۲۴ تا۵۲] عنوان کردهامنگاهي بکنيد و نظرتان را خواه در موافقت و خواه در مخالفت برايم بنويسيد.
بختيار باشيد
احمدشاملو
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
درود.
دانلود فایل صوتی شعر.
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]