من آن علم و فراست با پر کاهی نمی گیرم
که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی را
نمایش نسخه قابل چاپ
من آن علم و فراست با پر کاهی نمی گیرم
که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی را
اکنون که سن رسد بر بیست و هشت//نادان زکار خویش که چه بردیم وچه هشت
هر دم به تقلای دمی عشق بودیم//زین عشق چه درو کردیم و خواهیم چه کشت
تا توانی به جهان نیکی کن
کز جهان با تو همین خواهد ماند
دلٍ دلٍ دلٍ تو، دلٍ مرا مرنجان
چرا چرا چه معنی، مرا کنی پریشان
بیا بیا و بازآ، به صلح سوی خانه
مرو مرو ز پیشم، کتف چنین مجنبان
نه به آخر همه بفرساید؟ / هرکه انجام راست فرسدنی است
تو به من خنديدي
و ندانستي من به چه دلهره
سيب را از درخت همسايه دزديدم
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلبی پاره پاره و با سینه ای کباب
بازم امشب در اوج آسمانم
باشد رازي با ستارگانم
بیا که قصر امُل، سخت سست بنیاد است
بیار باده، که بنیاد عمر بر باد است «حافظ»
تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
از دی که گذشت هر چه بگويی خوش نيست
خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.
نقل قول:
جاااااااان :43:
این الان شعر بود :39:
قد بلند ترا تا ببر نمیگیرم
درخت کام و مرادم ببر نمی آید
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
لذت اندر ترک لذت بود، ای آزادگان
ما گدایان ترک این لذت نمی دانسته ایم