دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
نمایش نسخه قابل چاپ
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
من ره به خلوت عشق، هرگز نبرده بودم
پیدا نمی شدی تو ، شاید که مرده بودم
مرا می بینی و هر دم زیارت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم باشد ...
در شبان غم تنهايي خويش
عابر چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام .
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
می خواهی از این کلبه ی تارم بروی ؟
این گونه غریب از کنارم بروی ؟
یاران به مرافقت چو دیدار کنید
شاید که ز دوست یاد بسیار کنید
چون بادهء خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید
دیدار یار غایب دانی چه شوقی دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
دل من در دل شب خواب پروانه شدن مي بيند
مهر در صبحدمان داس به دست ، خرمن خواب مرا مي چيند ...
داني چرا از ميوه ها سيب نيكوست
نيمش رخ عاشق است و نيمش رخ دوست
ان زردي و سرخي كه در ان مي بيني
زردي رخ عاشق است و سرخي روي دوست
تو بگشا چشم تا مهتاب ببینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
ز دریچه چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شمعی فروخت چهره که پروانه ی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانه ی تو بود
دوش وفت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند