گریه بی منت
از ابر بهار پرسند از چیست که گریانی
در اوج زیبایی
از عشق گریزانی
چون پرسش بی پاسخ سخت است جواب گفتن
یک حرف بگفت ابرو
صدها دل و گریان کرد
چون سفره دل وا شد هر عاشق بی عشقی
هق هق زد و گریان شد
با ابر هم آواز شد
گفتا عاشقی بودم در عشق به زیبایی
چون یار به حرم آمد
لیک عشق بهاران شد
چند ماه به خوشی بودیم چون تاب و تبش افزون
گرمای وصال ما
چون گرمی تابستان
رفت آن گذر ایام ناقوس جفا بنواخت
حرفای قشنگ ما
در فصل خزان گم شد
اینک یه چند ماهی از عشق گریزانم
بعد از خزان او
چون سرمای زمستانم
هر وقت که یاد آرم آن شیرینی لبهایش
چشمهای خمارم را
با آب بشویانم
بر من مزنید سیلی چون عاشق بی عشقم
من گریه بی منت
پای عشق میریزم
.
.
.