نمیدونم شما چکار میخای بکنی فقط همین قدر میدونم که هیچ چیزی به اسونی بدست نمیاد تا سختی راه نچشی به جایی نمیرسی . مطمئن باش خیلی فرق هست بین شما که یه مسافت طولانی باید بری تا به استاد برسی و کسی که...
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
نوع: ارسال ها; کاربر: yazdi; کلمات کلیدی:
نمیدونم شما چکار میخای بکنی فقط همین قدر میدونم که هیچ چیزی به اسونی بدست نمیاد تا سختی راه نچشی به جایی نمیرسی . مطمئن باش خیلی فرق هست بین شما که یه مسافت طولانی باید بری تا به استاد برسی و کسی که...
خیلی قشنگ بود . فکر کنم شما از همه بهتر میزنید . عیب و ایرادشو که من نمی دونم ولی به نظر من خیلی حرفه ای بود .
سپاهان ، حالا چرا سپاهان ، این همه تیم دیگه هست ؟ حیف شما نیست؟ جون من بگید ؟ چرا سپاهان ؟ من فکر میکردم شما طرفدار پسونکسازی تبریز هستی چون انگار خیلی پر شور و هیجان ساز میزنید.
آقا ببخشید شوخی...
بچه ها خواهشا تاپیکو اسکل نکنید مث بچه ادم اگه اسمی برای سازتون داری بگید ،حاج نمیدونم چیچی و این مزخرفاتو بذارید کنار .
من به ویولنم میگم هرزه ، چون
1)هرکی از راه میرسه خونه ی ما ، یه دستی به...
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گر شود آنروی روشن جلوه گر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح
از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بیاد
چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح
از آتش دل شمع طرب را مانم
وز شعله آه سوز تب را مانم
دور ازلب خندان تو ای صبح امید
از ناله زار مرغ شب را مانم
ای ناله چه شد در دل او تاثیرت
کامشب نبود یک سر مو تاثیرت
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
ای آه دل شکسته کو تاثیرت؟
کاش امشبم آن شمع طرب میآمد
وین روز مفارقت به شب میآمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب میآمد
هر لاله آتشین دل سوخته ای است
هر شعله برق جان افروخته ای است
نرگس که ز بار غم سرافکنده به زیر
بیننده چشم از جهان دوخته ای است
مـا راز سـر بـه مـُهـر یـک آغـاز مـُبـهـمـیـم
یـعـنـی در ایـن سـراچـهی بـازیـچـه آدمــیــم
شـایـد بـه شـیــب درّهی ایـن جـنـگل سـتـُرگ
مـا سـایـهای ز شـاخـهی یک بـیـد در هـمـیـم
...
اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگریبان کشیدهام
چون خک در هوای تو از پا افتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر...
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می...
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز...
نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش...
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من ...
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه...
ندانم رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
دلم کوشد دلازاری که من دارم
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت...
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین بکدم نیاسایم چو شمع
در میان آتش...
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم...
لاله داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم...
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت...
خاموش که تا هستی او کرد تجلی
هستی بدین سان که ندانی که هستی
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهاییم
تنها تو میخواهی مرا با این همه رسواییم
ای یار بی همتای من سرمایه ی سودای من
گر بی تو مانم وای من وای از دل سوداییم
رفتی از این دیار و ندادی خبر مرا
نشنیدی از کسی که چه آمد به سر مرا
گفتم که سر به دامن آسودگی نهم
آسوده کی گذاشت دل در به در مرا