چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است ...
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
نوع: ارسال ها; کاربر: ماهک; کلمات کلیدی:
چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است ...
سلام کاربرای نت آهنگی
آیا میدونید شعری که نفر قبل نوشته از کیه؟؟
بیاین خودتون رو محک بزنید
راستی شعرهای خودمون رو نمیشه بنویسیم (چشمک)
آدما هجوم اوردن
برگای سبزتو بردن
توی پاییز و زمستون
ساقت و به من سپردن
اسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
سلام دوستان
همسرم صدای زیبایی داره
البته نه فقط از نظر من (نگین هیچ کس نمی گه ماست من ترشه (چشمک))
هر چه تا به امروز تلاش کردم که به طور جدی کار کنه اما هیج تاثیری نداشت
فقط گاهی اونم به اصرار...
تار، سه تار، تنبور
آدم رو به اوج می برن
من همون جزیره بودم
خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازیه اوجا
قامتم یه بستر نرم
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شدو جان نیز هم
هق هق و گریه و آه
دست من از تو کوتاه
شهرام صولتی
من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
مشکی رنگ عشقه مثل رنگ چشای مهربونت
مشکی رنگ عشقه مثل شبای قلب آسمونت
کی میگه رنگ غم سیاه رنگ خوش سپیدی
کی میگه آبی رنگ صداقت مشکیه رنگ پلیدی
چرا یه عده ای مشکیو رنگ غم میدونن
مگه رنگ پر پرستوی...
WOW
به قول فردوسی پور
چه می کند این خال
من ار تبار دردم
خالیه دسته سرم
کوه نمک تو چشمات پاشیده روی دردم
شهره
کل کل غم انگیز
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه..............
-------------------------------
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
سرت و بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
دیگه نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم می گیره
از زندگی... از این همه تکرار خستهام
از های و هوای کوچه و بازار خستهام
دلگیرم از ستاره و آزردهام زماه
امشب دگر ز هر که و هرکار... خستهام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگِ ساعت...
نشستهاند ملخهای شک به برگِ یقینم
ببین چه زرد مرا میجوند، سبزترینم!
ببین چگونه مرا ابر کرد، خاطرههایی
که در یکایکشان میشد آفتاب ببینم
شکستنی شدهام، اعتراف میکنم، اما
ز...
افسانه ماه و پلنگ
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
...و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من -- دل مغرورم -- پرید و پنجه به خالی زد
که عشق -- ماه بلند...
هی مترسک
کلاه را بردار!
قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب...
مشکی رنگ عشقه
مث رنگه چشای مهربونش
حسین منزوی
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
نیما
تو را من چشم در راهم
سهراب
دچار یعنی عاشق
محمد علی بهمنی
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه رگهای من بریز بریز
-----
یک نفر از غبار می آید
مژده ی تازه ی تو تکراریست
یک نفر از غبار امد و زد
فریدون مشیری
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست
دل چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد