تا نقش خیال دوست با ماست / ما را همه عمر خود تماشاست
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
نوع: ارسال ها; کاربر: negari; کلمات کلیدی:
تا نقش خیال دوست با ماست / ما را همه عمر خود تماشاست
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد / چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
*حافظ*
محرم اين هوش جز بيهوش نيست / مر زبان را مشتري جز گوش نيست
*مولوی*
در نيابد حال پخته هيچ خام / پس سخن کوتاه بايد والسلام
در اقصاي گيتي بگشتم بسي / بسر بردم ايام با هر کسي
*سعدی*
مجنون چو شنيد پند خويشان / از تلخي پند شد پريشان
*نظامی*
محرم اين هوش جز بيهوش نيست / مر زبان را مشتري جز گوش نيست
*مولوی*
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا / کي بود ممکن که باشد خويشتنداري مرا
ياد باد آنکه بروي تو نظر بود مرا / رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
هر که روي چو گلت بيند داند به يقين / که ز سوداي تو در پاي دلم خاري هست
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا / کي بود ممکن که باشد خويشتنداري مرا
ياد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمي/ افق ديده پر از شعلهي خور بود مرا
سلام راجبه ضمیمه فایل توضیح بدید لطفا"
يا رب ز کرم دري برويم بگشا / راهي که درو نجات باشد بنما
مستغنيم از هر دو جهان کن به کرم/جز ياد تو هر چه هست بر از دل ما
يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را / يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را
يا ز لبت کنم طلب قيمت خون خويشتن / يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را
*ملک الشعرای بهار*
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت / روزيکه نيامدهست و روزيکه گذشت
*خیام*
مي نوش که عمر جاوداني اينست/ خود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمست / خوش باش دمي که زندگاني اينست
*خیام*
ترکيب طبايع چون بکام تو دمي است/رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است
*خیام*
روي تو خوش مينمايد آينه ما/کينه پاکيزه است و روي تو زيبا
*سعدی*
مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست / درانه و دوزان به سر کلک نيابي
*منوچهری*
مرا جود او تازه دارد همي
مگر جودش ابرست و من کشتزار
مگر يک سو افکن، که خود هم چنين
بينديش و ديدهي خرد برگمار
*رودکی*
دل ميرود ز دستم صاحب دلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
اي بلبل خوش آوا، آوا ده
اي ساقي ، آن قدح باما ده
جواني گسست و چيره زباني
طبعم گرفت نيز گراني
با صد هزار مردم تنهايي
بي صد هزار مردم تنهايي
آوردهام شفيع دل زار خويش را
پندي بده دو نرگس خونخوار خويش را
ايدوستي که هست خراش دلم از تو
مرهم نميدهي دل افکار خويش را
*امیر خسرو دهلوی*
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
اگر زين خاکدان پست روزي بر پري بيني
که گردونها و گيتيهاست ملک آن جهاني را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان...