من از بازوی خود دارم بسی شکر
کـه زور مــردم آزاری نــدارم
"حافظ"
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
نوع: ارسال ها; کاربر: radman1376; کلمات کلیدی:
من از بازوی خود دارم بسی شکر
کـه زور مــردم آزاری نــدارم
"حافظ"
تنی زنده دل خفته در زیر گل
به از عالمی زنده ی مرده دل
"سعدی"
تا نگـردی آشنا زین پرده رمـزی نـشنوی
گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
«حافظ»
من شمع جانگدازم، تو صبح جانفزایی
سوزم گرت نبینم، میرم چو رخ نمایی
یــار ســود از شــرفــم ســر بــه ثـریـا و دریـغـا
کـه بـه پـایـش سـر تـعـظیم به شکرانه نسودم
«استادشهریار»
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمـنی بر کن که رنج بی شــمار آرد
نسخه شعر تر آرم به شفا خانه لعلت
که به یک خنده دوای دل بیمار من آیی
«استادشهریار»
شـهریـارا تـو بـه شمشـیر قلـم در همـه آفـاق
به خدا ملـک دلـی نیسـت که تسخیـر نکـردی
«استادشهریار»
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی
بـــار دگــر آن حــال را کــردی اگــر پــیــدا بــیــا
«استادشهریار»
سـاز در دسـت تـو سـوز دل مـن مـی گـویـد
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
«استادشهریار»
گر من از بـاغ تو یک میوه بچـیـنم چـه شود
پـیـش پـایـی به چـراغ تـو ببـیـنم چـه شود
«حافظ»
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکـر خیـر تو بـود حاصـل تســبیح ملـک
«حافظ»
ای کــاش سـحــر نـایـد و خـورشـیـد نــزایــد
کامـشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
«استاد شهریار»
آن یـار کـزو خـانـه ی مـا جـای پـری بـود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
مــاهــم آمـد بـه در خـانـه و در خـانـه نـبـودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
«استاد شهریار»
مـا ره بـه کـوی عـافـیـت دانـیـم و مـنـزلـگـاه انس
ای در تــکــاپــوی طـلـب گـم کـرده ره بـا مـا بـیـا
«استاد شهریار»
نبـاید بـسـتـن اندر چـیـز و کـس دل
که دل بـرداشتـن کاریسـت مشـکـل
«سعدی»
در این دنیا کسی بی غم نباشد
اگــر بـاشـد بـنـی آدم نـبــاشـد
«خاقانی»
ای فلک بر من عجب نقش غریبی ساختی
در مراد خویش بودم , نا مرادم سا ختی
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
«سعدی»
دریـغ و درد کـه تـا این زمـان نـدانستـم
کـه کیـمیـای سعـادت رفیـق بـود رفیـق
مـزرع سـبـز فـلـک دیـدم و داس مـه نـو
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
«حافظ»
شــهـریــارا بـی حــبــیــب خـود نـمـی کـردی سـفـر
ایـــن ســـفـــر راه قــیــامــت مــیــروی تــنــهــا چــرا
«استادشهریار»