در عشق تو ام نصیحت و پند چه سود
زهر آب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که قند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
مولانا
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
نوع: ارسال ها; کاربر: mh828; کلمات کلیدی:
در عشق تو ام نصیحت و پند چه سود
زهر آب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که قند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
مولانا
در دلم بود کزین پس ندهم دل به کسی
چه کنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو بر آرم نفسی
«خواجو»
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
«سنایی»
در ازل جان دل به مهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما
«اوحدی»
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلها تر دارد
«مولانا»
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
حافظ
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
مولانا-دیوان شمس
دل مفرسای به سودای محال
که اگر دل نبود، دلبر نیست
پروین اعتصامی- دو همدرد
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو...
یک دم به مراعات دلم گرم نداری
یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم
تو شرم نداری که ز من شرم نداری
انوری
ممنون از لطفت ولی نباید به من احسنت بگی بلکه باید به این شاعر بزرگ آفرین و احسنت گفت
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
سعدی
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بیدینی
اگر قد ترا شمشاد گویم جای...
مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا
تخمگل ریشه طراز رگسنبل نشود
همدرآنجاستسعیدآنکه سعیداستاینجا
نمیدونوم دلم دیونهي کیست
کجا میگردد و در خونهی کیست
نمیدونوم دل سر گشتهي مو
اسیر نرگس مستونهي کیست
باباطاهر
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا مشغول کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر تورا زین سوختن...
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
«مولانا»
تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب
در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان
چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست
باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان
«هاتف»
وهم بسی رفت و مکانش ندید
فکر بسی گشت و نشانش ندید
هرکه در افتاد بمیدان او
غرقهی خون گشت و سنانش ندید
وانکه سپر شد بر پیکان او
کشته شد و تیر و کمانش ندید
«خواجو»
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی...
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سرمن
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
«صفای اصفهانی»
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
خیام
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا...
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی
چو رفتی سوی بستانها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی
بسی بادام چشمانند به دام مرغ...
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش ...