لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 17 به 32 از 55

موضوع: متن ادبي

  1. #17
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    يك استاد با شاگردش در صحرا راه مير? تند . استاد استاد به شاگردش ميگ? ت كه بايد هميشه به خدا اعتماد

    كند . چون او از همه چيز آگاه هست. شب ? را رسيد وآنها تصميم گر? تند كه اطراق كنند . استاد خيمه را برپا كرد

    وشاگردش را ? رستاد تا اسبها را به سنگي ببندد . اما وقتي كنار سنگ رسيد به خودش گ? ت :استاد دارد مرا

    آزمايش ميكند او ميگويد كه خداوند از همه چيز آگاه هست آنوقت از من ميخواهد كه اين اسبها را ببندم . او ميخواهد

    ببيند آيا من ايمان وتوكل دارم يا نه سپس به جاي اينكه آنها را ببندد دعاي م? صلي خواند و ا? سار آنها را به دست

    خدا سپرد

    روز بعد وقتي بيدار شدند اسبها ر? ته بودند . شاگرد نا اميد وناراحت شده بود نزد استاد ر? ت وشكايت كرد

    وگ? ت :ديگر هيچ وقت حر? او را باور نخواهد كرد چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نمي كند و? راموش كرد كه اسبها

    را نگهداري كنداستاد جواب داد :

    تو اشتباه ميكني خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اين كار نياز به دستان تو داشت كه ا? سار

    آنها را به سنگ ببندد.

  2. #18
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    جوانمردا!
    اين شعرها را چون آينه دان !
    آخر ، داني كه آينه را
    صورتي نيست ، در خود.
    اما هركه نگه كند،
    صورت خود تواند ديدن
    همچنين مي دان كه شعر را ،
    در خود ،
    هيچ معنايي نيست!
    اما هر كسي، از او،
    آن تواند ديدن كه نقد روزگار و
    كمال كار اوست
    و اگر گويي‚
    ? شعر را معني آن است كه قائلش خواست
    و ديگران معني ديگر
    وضع مي كنند از خود “
    اين همچنان است كه كسي گويد :
    ? صورت آينه ،
    صورت روي صيقلي يي است كه اول آن صورت نموده “
    و اين معني را تحقيق و غموضي هست كه اگر در شرح آن
    آويزم ، از مقصودم بازمانم
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  3. #19
    shbaharehs آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    286
    تاریخ عضویت
    Oct 2006
    نوشته ها
    1,024
    میانگین پست در روز
    0.16
    تشکر از پست
    1,714
    1,560 بار تشکر شده در 635 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 6/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    اينم از چينيش!

    سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گر? ت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گر? ت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
    وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخ? يانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گ? ت او هم به آن مهماني خواهد ر? ت. مادر گ? ت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
    دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما ? رصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
    روز موعود ? را رسيد و شاهزاده به دختران گ? ت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
    دختر پيرزن هم دانه را گر? ت و در گلداني کاشت.
    سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
    روز ملاقات ? را رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختل? در گلدان هاي خود داشتند .
    لحظه موعود ? را رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت...
    همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .
    خوابیدی بدون لالایی و قصه, بگیر اسوده بخواب بی درد و غصه...

  4. #20
    shbaharehs آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    286
    تاریخ عضویت
    Oct 2006
    نوشته ها
    1,024
    میانگین پست در روز
    0.16
    تشکر از پست
    1,714
    1,560 بار تشکر شده در 635 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 6/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عشق پرنده‌و گل

    روزي روزگاري پرنده‌ای در آسمان بر ? راز درياي زندگی پرواز مي‌كرد. هنگامي كه به آسمان چشم مي‌دوخت و يا به آن مي‌انديشيد، حس مي‌كرد خدا به او چيزی مي‌گويد. همواره دوست داشت كه رنگ پاك آسمان را در تلاطم امواج زندگي ببيند. چون عاشق معناي هستي بود.
    ديده‌گانش غرق در لذت ديدن بود كه درخشش نوري در ميان امواج، چشمانش را خيره كرد. بدانسو ر? ت، گلي را شناور بر روي امواج و محبوس در شيشه تنهايي ديد، كه در نزديكي صخره‌ها بالا و پايين مي‌ر? ت. پرنده با خودگ? ت: ـ ممكن است امواج سهمگين، شيشه را به صخره‌ها بكوباند و گل را متلاشي و در اعماق آب غرق كند.
    مي‌بايست آن را مي‌گر? ت و به ساحل مي‌برد. پرنده مي‌خواست اين كار را انجام دهد، اما امواج بي‌رحم آنچنان خودشان را به رخ او مي‌كشيدند، كه انديشه له شدن به همراه گل، هر لحظه بيشتر در ذهنش شكل مي‌گر? ت.
    درگير اين ا? كار بود كه باز انعكاس نور آن شيشه، چشمانش را خيره كرد. با كمال تعجب، آب را در آن حيطه چون آيينه‌اي صا? ديد، كه انعكاس آبي لاجوردي آسمان از آن، چشم پرنده را شي? ته خود مي‌ساخت. گويي معجزه‌اي، آب را از تلاطم نگاه‌داشته بود. وزش نسيمي ملايم با پرهاي س? يد كنار گوش او بازي مي‌نمود و تكانشان مي‌داد و اين حالت دلپذير، صدايي مبهم و لطي? را در ذهن او القا مي‌كرد، كه مي‌گ? ت : ـ برو . . . . برو . . . . .
    زيبايي انعكاس رنگ پاك آسمان در دريا و اين صداي لطي? ، او را از خود بي‌خود ‌نمود و وقتي به خود آمد كه پرواز كنان به سوي ساحل مي‌ر? ت و شيشه حاوي گل را بهمرا داشت. هنگامي كه پرنده به ساحل نزديك مي‌شد به پشت سرش نگريست. با تعجب ديد در محل گر? تن شيشه گويی هيچگاه آرامشي در كار نبوده و امواج خروشان از كوبيدن خود بر صخره‌ها دست بر نمي‌دارند. در حالي كه بر چشمان پرنده، شبنمي از اشك جان مي‌گر? ت، به آسمان نگاه كرد و به آن ‌انديشيد. سپس به آرامي به زمين نشست و شيشه‌ تنهايي گل را به دقت شكاند. و گل را در خاكي خوب كاشت و سيراب نمود. گل تكاني خورد و كلماتي را بر زبان راند. پرنده صحبت گل را حس مي‌كرد، اما زبانش را نمي‌دانست، كمي اندوهگين شد ولي با اين وجود در اعماق قلبش خشنود بود.
    چند روزي گذشت و زمستان داشت از راه می‌رسيد. گل همواره با پرنده حر? مي‌زد و مي‌خنديد و محبتش را ابراز مي‌داشت. اما پرنده نمي‌? هميد و تنها منظورش را حس مي‌كرد. هنگامي كه اين ناتواني، دل پرنده را از غم مي‌انباشت و غروب هم از راه مي‌رسيد، به كنار گل مي‌نشست و با هاله‌اي از اشك در چشم، به غروب آ? تاب مي‌نگريست.
    ? رداي آنروز پرنده مي‌خواست كلام گل را ب? همد. پس رو به آسمان كرد و به آن انديشيد، گويي پرنده منتظر پاسخ بود. ناگهان باد سردي وزيدن گر? ت، وپس از مدتي، ذرات درشت بر? شروع به باريدن نمود، پرنده اندكي از سرما لرزيد، نگاهي به گل انداخت. ديد رنگ گل به كبودي مي‌گرايد، نگران شد، چرا كه گل تازه داشت جان مي‌گر? ت، پس بالهايش را با مهرباني باز كرد و بروي گل كشيد. بعد از مدتي بر? رويشان را پوشاند و روزها از پس هم سپري شدند. و گل در خواب زمستاني ? رو ر? ت. پرنده توانش را كم كم از دست مي‌داد و چراغ هستي چشمانش بي‌? روغ مي‌گشت، ناخودآگاه آهی كشيد و از صداي آن گل از خواب زمستاني بيدار شد و از ديدن وضعيت پرنده، نگراني تمام وجودش را ? راگر? ت و با برگهايش در بر? ، به زحمت روزنه‌اي به بيرون باز نمود. شعاع گرم نور به داخل تابيد، و از ميان آن، رنگ آسمان پديدار گشت. پرنده چشمان بي‌رمقش را به آنسو چرخاند. آسمان را ديد و به آرامي تبسم كرد و به آن انديشيد.
    در اين هنگام قاصدكي سوار بر قطار باد، در آسمان پيدا شد، و در حال گذشتن از ? راز آن روزنه بود كه گل او را ديد و ? رياد زد و ياري خواست. قاصدك به كنار روزنه آمد، و اشكهاي گل و چشمان بي‌رمق پرنده را ديد. دانه‌اي كه به كركهايش چسبيده بود را به او داد و گ? ت: اين دانه‌ به من داده شده بود تا آنرا به جايي ببرم كه باعث تداوم زندگي گردد ،من آنرا به تو مي‌بخشم.
    گل پس از شنيدن اين كلمات، احساس كرد با خوراندن اين دانه به پرنده، ميتواند به كالبد ناتوان پرنده، جان تازه‌اي ببخشد. پس دانه را با محبت بسيار در دهان پرنده گذاشت و پرنده نيز دانه را به زحمت خورد. پرنده مي‌دانست با خوردن آن دانه كوچك نيرويي در كالبد بي‌رمقش دميده نمي‌شود، با اين وجود پس از بلعيدنش، با محبت بسيار به گل نگريست و لبخندي از سر رضايت زد تا گل دلش آرام گيرد.
    ? رداي آن روز در زير قشري از بر? و در گنبدي كه پرنده از بالهاي خويش براي موجود مورد علاقه‌اش ساخته بود، گل آهسته بيدار شد و با برگهاي ظري? ش، روي صورت پرنده را نوازش داد، اما او بيدار نشد! سر پرنده را تكان مي‌داد و سعي مي‌كرد با نزديك كردن گلبرگهايش به صورت او بازدمش را حس كند، اما هر چه بيشتر سعي مي‌كرد كمتر نشانه‌اي از حيات در وجود او مي‌ديد. بعد از مدتي تلاش، دانست كه زندگي از كالبد پرنده رخت بر بسته است.
    گل همانطور كه مي‌گريست از قطرات شبنمي كه بر گلبرگهايش داشت، به كام پرنده مي‌ريخت، اما سودي نداشت. براي زماني چند، بر پهنه س? يد از بر? اطرا? شان، سكوتي غمبار حاكم شد، تا اينكه ? رياد دلخراش گل آنرا در هم شكست.
    آنروز را گل با غم از دست دادن يارش سپري كرد و شب هنگام در حالي كه مي‌گريست دوباره به خواب عميق زمستاني ? رو ر? ت. روزها سپري شدند و همچنان كه ? صل بهار نزديك مي‌شد و بر? ها آرام آرام شروع به ذوب شدن مي‌كردند، بدن پرنده همچو كلمات شعري اندوهناك و از سر وداع كه آرام آرام شكل مي‌گيرد، از هم مي‌گسيخت و جزيي از خاك اطرا? گل مي‌شد.


    عشق داغيست تا مرگ از ياد نرود
    هر که بر چهره از اين داغ نشاني دارد
    خوابیدی بدون لالایی و قصه, بگیر اسوده بخواب بی درد و غصه...

  5. #21
    shbaharehs آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    286
    تاریخ عضویت
    Oct 2006
    نوشته ها
    1,024
    میانگین پست در روز
    0.16
    تشکر از پست
    1,714
    1,560 بار تشکر شده در 635 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 6/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    اينم اولين بار توي كتاب „17 داستان كوتاه كوتاه” خوندم كه خيلي باحال بود!

    كوزه شكسته و سقا


    در هند سقایی بود که دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت. در يکي از کوزه ها شکا? ي وجود داشت. بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نص? اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، سقا ? قط يک کوزه و نيم آب را به خانه مي رساند. کوزه سالم به مو? قيت خودش ا? تخار ميکرد. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گ? ت :
    « من از خودم شرمنده ام و از تو پوزش میخواهم چون در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . به خاطر شکا? های من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي. » سقا لبخندی زد و گ? ت : « کوزهء نازنینم! از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني. » در حين بالا ر? تن از تپه ، کوزهء شکسته گل هاي باطراوت و زیبای کنار جاده را دید که با گرمای آ? تاب ميدرخشیدند وعطر شان همهء ? ضا را ? راگر? ته بود. سقا گ? ت :
    « من از شکا? هاي تو خبر داشتم و ببین چگونه از آنها است? اده کردم؟! من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين و عطرآگین ساختم . بي وجود تو ، خانه نمي توانست اين قدر زيباو مطبوع باشد. »
    خوابیدی بدون لالایی و قصه, بگیر اسوده بخواب بی درد و غصه...

  6. #22
    shbaharehs آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    286
    تاریخ عضویت
    Oct 2006
    نوشته ها
    1,024
    میانگین پست در روز
    0.16
    تشکر از پست
    1,714
    1,560 بار تشکر شده در 635 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 6/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دستمالاتون اماده, اينم يه گريه دار!

    سرباز



    سربازي كه پس از جنگ ويتنام ميخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تل? ني خود از سان? رانسيسكو به والدينش گ? ت:
    « پدر و مادر عزيزم ؛ جنگ تمام شده و من ميخواهم به خانه باز گردم؛ ولي خواهشي از شما دارم. دوستي دارم كه مايلم او را به خانه بياورم»
    والدين او در پاسخ گ? تند:ما با كمال ميل مشتاقيم كه اورا ملاقات كنيم.
    پسر ادامه داد: «ولي لازم است موضوعي را در مورد او بدانيد. او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي ر? تن ندارد. بنابر اين ميخواهم اجازه دهيد كه او با ما زندگي كند. »
    والدين گ? تند: پسر عزيزم شنيدن اين موضوع براي ما بسيار تاس? بار است ؛ شايد بتوانيم به او كمك كنيم كه جايي براي زندگي پيدا كند.
    پسر گ? ت:« نه ؛ من ميخواهم او با ما زندگي كند. »
    والدين گ? تند: تو متوجه نيستي. ? ردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد شد. ما ? قط مسئول زندگي خودمان هستيم و نميتوانيم اجازه دهيم مشكل ? رد ديگري زندگي ما را دچار اختلال كند. بهتر است به خانه باز گردي و او را ? راموش كني. دوستت راهي براي ادامه زندگي خواهد يا? ت.
    در اين هنگام پسر با ناراحتي تل? ن را قطع كرد و والدين او ديگر چيزي نشنيدند. چند روز بعد پليس سان? رانسيسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه ? رزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك به خودكشي مي باشد. پدر و مادر سراسيمه به سمت سان? رانسيسكو مراجعه كردند و براي شناسايي جسد به پزشكي قانوني ر? تند. آنها ? رزند را شناختند و به موضوعي پي بردند كه تصورش را هم نميكردند. ? رزند آنها ? قط يك دست و يك پا داشت!
    خوابیدی بدون لالایی و قصه, بگیر اسوده بخواب بی درد و غصه...

  7. #23
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    اینم یه طنز پاره

    اگر شوهر آدم برنامه نویس باشد...
    شوهر: سلام،من Log in کردم.
    زن: لباسی رو که صبح بهت گ? تم خریدی؟
    شوهر: Bad command or File name.
    زن: ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم!
    شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel.
    زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟
    شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time.
    زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.
    شوهر: Sharing Violation, Access Denied.
    زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا یک تصمیم اشتباه بود.
    شوهر: Data Type Mismatch.
    زن: تو یک موجود بدرد نخور هستی.
    شوهر: By Default.
    زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم.
    شوهر: Hard Disk Full.
    زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟
    شوهر: Unknown Virus Detected.
    زن: خب مادرم چی؟
    شوهر: Unrecoverable Error.
    زن: و رابطه تو با رئیست؟
    شوهر: The only User with Write Permission.
    زن: تو اصلا منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟
    شوهر: Too Many Parameters.
    زن: خوب پس منم میرم خونه بابام.
    شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed.
    زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم!
    شوهر: Close all Programs and Logout for another User.
    زن: می دونی، صحبت کردن باتو ? ایده نداره، من ر? تم.
    شوهر: Its now Safe to Turn off your Computer
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  8. #24
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    معرو? است روزي خبرنگار جواني از اديسون پرسيد :آقاي اديسون شنيده ام براي اختراع لامپ تلاشهاي زيادي

    كرديد اما مو? ق نشده ايد . چرا پس از 999بار شكست بازبه ? عاليت خود ادامه داديد ؟

    اديسون با لحن خونسردي جواب ميدهد ((ببخشيد آقا من 999 بار شكست نخوردم بلكه 999 روش ياد گر? ته ام كه

    لامپ ساخته نمي شود.

    ...

    اشخاص عادي با تجربه اولين شكست دست از تلاش بر ميدارند به همين دليل است كه در زندگي با انبوه اشخاص

    عادي وتنها با يك اديسون روبه رو ميشويم .


    ناپلئون هيل

  9. #25
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    علت دیوانگی
    پزشک قانونی به بیمارستان دولتی سرکی کشید و مردی را میان دیوانگان دید که به نظر خیلی باهوش می آمد وی را صدا کرد و با کمال مهربانی پرسید : می بخشید آقا شما را به چه علت به تیمارستان آوردند ؟
    مرد در جواب گ? ت : آقای دکتر بنده زنی گر? تم که دختری 18 ساله داشت روزی پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گر? ت از آن روز به بعد زن من ، مادرزن پدرشوهرش شد و چندی بعد دختر زن من که زن پدرم بود پسری زایید که نامش را چنگیز گذاشتند چنگیز برادر من شد زیرا پسر پدرم بود اما در همان حال چنگیز نوه زنم بود و از این قرار نوه من هم می شد و من پدربزرگ برادر تنی خود شده بودم
    چندی بعد زن من پسری زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و حتی مادربزرگ او شد در صورتی که پسرم برادر مادربزرگ خود و حتی نوه او بود از طر? ی چون مادر ? علی من یعنی دختر زنم خواهر پرسم می شود بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر و مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر من است و هم نوه ام
    حالا آقای دکتر اگر شما هم به چنین مصیبتی گر? تار می شدید ایا کارتان به تیمارستان نمی کشید ؟
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  10. #26
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شادی وغم


    در یکی از روزهایاردیبهشت، شادی و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند. به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند.
    شادی از زیبایی های درون زمین سخن گفت، از شگفتی های هر روزه یزندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از آوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود.
    آنگاه غم سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود، موافقت کرد؛ زیرا غم، جادوی آن لحظه و زیبایی اش را می فهمید. غم هنگامی که از زیبایی ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت، بیانی شیوا داشت.
    شادی و غم زمانی دراز سخن گفتند و درباره ی هر آنچه که می دانستند، با هم تفاهم داشتند.
    دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند. هنگامی که این سوی آب را نگاه کردند، یکی از آنان گفت: نمی دانم آن دو نفر کیستند؟ دیگری پاسخ داد: اما من فقط یک نفر می بینم.
    شکارچی اول گفت: اما دو نفر آنجا هستند. شکارچی دوم گفت: من در آنجا فقط یک نفر را می توانم ببینم، تصویری که در دریاچه افتاده نیز تصویر یک نفر است.
    شکارچی اول گفت: نه، دو نفرند. تصویری که در آب راکد افتاده است از آنِ دو نفر است.
    اما مرد دوم تکرار کرد: من تنها یک نفر را می بینم. و دیگری باز گفت: اما من به وضوح دو نفر را می بینم.
    تا به امروز، هنوز یکی از شکارچی ها می گوید که دیگری لوچ است و دو تا را می بیند؛ در حالی که آن دیگری می گوید: دوست من کمی کور است.
    جبران خلیل جبران

  11. #27
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    „تقدیم به او که یاد داد عاشق باشم”


    چه سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده میگذرد رفتنم،

    اما در این بودن و رفتن به من یاد دادی عاشق باشم


    چه زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی و محبت را ضمیمه



    وجودم کردی و در پیوست نهادم حک نمودی:



    دوست بدار و عاشق باش


    آری تو در وجودم دوست داشتن را به ودیعه نهادی

    چگونه ستایش کنم تو را که ناتوانتر از آنم که برای تو بنویسم

    و چه زود گذشت بودنم و زود میرود رفتنم

    میدانم میروم ومیدانم که باید بروم

    اما به کدامین منزل بیاسایم

    بسیار دوستت دارم، من عاشقم مهربان

    آخر تو به من آموختی عشق را، اگر من اکنونم به عشق آمیخته است

    چون تو مرا کشاندی .

    پس چرا احساس میکنم دیگر دوستم نداری

    نمیدانم... شاید اشتباه میکنم

    چون تا زمانی که که من در ملک تو هستم امیدوارم .

    راستی اگر مرا از مُلکت راندی به کدامین ملجا پناه ببرم ؟

    اما هر جا بروم مُلک توست و این شادیم را افزون میکند که هر جا

    بروم ا زآن توست... پس هنوزدوستم داری
    ویرایش توسط akanani : Thursday 4 October 2007 در ساعت 07:27 PM
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  12. #28
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    مادرم همیشه از من می پرسید:مهمترین عضو بدنت چیست؟
    طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می کردم، پاسخی را حدس می زدم و با خودم فکر می کردم که باید پاسخ صحیح باشد.
    وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم می گفتم: مادر، گوشهایم.
    او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
    چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر می کنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند.
    او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفته ای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.
    من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.
    چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می گفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می شوی، پسرم.
    سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دل شکسته شدند.
    همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه می کرد. من آن روز به خصوص را به یاد می آورم که برای دومین بار در زندگی ام، گریه ی پدرم را دیدم.
    وقتی نوبت آخرین وداع با پدربزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافته ای که مهمترین عضو بدن چیست؟
    از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر می کردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان می دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته ای یا نه.
    برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم.
    اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی.
    او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده ی یک مادر برمی آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانه هایت هستند.
    پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه می دارند؟
    جواب داد: نه، از این جهت که تو می توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه می کند، روی آن نگه داری.
    عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ی ما انسانها، لحظاتی فرا می رسد که به شانه ای برای گریستن نیاز پیدا می کنیم. من دعا می کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی.
    از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است.
    مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه ی تو به آن دست یافته اند، از یاد نخواهند برد.

  13. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  14. #29
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    کی میگه دنیا قشنگه ؟؟؟؟؟

    با دلم چکار کنم ؟
    داره پیرم می کنه!
    توی ویرونه ی غم،
    گوشه گیرم می کنه!

    وقتی یادت می کنم ،
    خونه زندونم می شه!
    گل زرد کاغذی ،
    گل گلدونم می شه !

    تو دیگه نیستی ولی ،
    یاد تو مونده برام !
    من به یاد تو خوشم،
    دیگه چیزی نمی خوام !

    دیگه روز آخره،
    راه من از تو جداس!
    نمی خوام گریه کنم ،
    گریه کار بچه هاس!

    وقتی دل تو سینه تنگه،
    کی می گه دنیا قشنگه ؟
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  15. #30
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    افسانه زندگي...




    مادرم برايم افسانه مي گفت...
    پر از شيدايي زمانه ؛لبريز از افسونگريجانانهومن غافل از گذر عمر؛ در كنار جويبار زمانه؛ تنها سراپا گوشبودم.
    روزگار همچنان مي نوشت و من شدم افسانه...
    من در خيال خود ان رودخروشان بودم وجوانيم سنگهاي صيغلي خفته در بستر روزگار.
    اما من تنها افسانه اياز ان روزها و رودها بودم...
    با خاطراتي خيس كه ديگر با چشم جان هم خوانده نميشدند.
    من همان روزها هم افسانه اي كهنه بودم كهبارها و بارها در گذشته هايدور نوشته و فراموش شده بودم وغافل در تكراري جديد ؛از بوي ماندگي ان؛ سرمست ميشدم و خيره در چشمان معصوم كودكم برايش افسانه مي گفتم:
    افسانه ي قديمي زندگيرا...















    «ورنوس»


    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  16. #31
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!




    اتتظار...









    به دنبال تو می گردم
    تو ای تنها ترین سردار فتح قلب ویرانم
    تو ای شهزاده ی خوشبخت کاخ حسرت جانم
    تو ای زیباترین پروانه ی بی تاب شمع قلب سوزانم
    به دنبال تو می گردم
    که شاید چشم هایم را به چشمانت بدوزم
    تا نگاه خواهش دل را عیان سازم
    که شاید دست هایم را به دامانت بیاویزم
    و عشق خویش را با یک صدای لرزش ماتم بیان سازم
    به دنبال تو می گردم
    که قدری از حصار این جهان بیرون رویم
    و ساغری از باده ی آتش به کام یکدگر ریزیم
    که قدری از فراز عشق بالاتر رویم
    و درد را غم زار دل سازیم
    که قدری محو در چشمان هم باشیم...
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  17. #32
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    داره با یاد و خیالت سر می شه روزای زندگی
    تو خودت بگو این چیه اسمش جز دیوونگی

    خیالت توی قابه روی طاقچه دلت اما
    پیش دیگری گذاشتی تو با زرنگی و دورنگی

    نه یه خطی که بدونم یروزی دوسم می داشتی
    نه یه حرفی که بدونم چرا از عشقم گذشتی

    نه یه شعر عاشقونه برا ی این دل دیوونه
    نه یه یادی که بزارم کنج این دیوونه خونه

    داره سر می شه روزا اما من بازم نشستم
    پای عشقت عاشقونه با قلب خسته و شکستم
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. درخواست متن آهنگ
    توسط Hes_r در انجمن بخش عمومی شعر و ترانه
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: Friday 6 February 2009, 10:03 AM
  2. یافتن متن آهنگ ها با این نرم افزار!
    توسط .t.A.T.u در انجمن نرم افزارهای آهنگسازی و ابزار جانبی
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: Friday 5 October 2007, 02:08 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: Monday 17 September 2007, 10:33 AM

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •