لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 33 به 48 از 55

موضوع: متن ادبي

  1. #33
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    امروز صبح که از خواب بيدار شدي،نگاهت مي کردم؛و اميدوار بودم که با من حرف بزني،حتي براي چند کلمه،نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي که ديروز در زندگي ات افتاد،از من تشکر کني. اما متوجه شدم که خيلي مشغولي،مشغول انتخاب لباسي که مي خواستي بپوشي. وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فکر مي کردم چند دقيقه اي وقت داري که بايستي و به من بگويي:سلام؛اما تو خيلي مشغول بودي. يک بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي مدت يک ربع کاري نداشتي جز آنکه روي يک صندلي بنشيني. بعد ديدمت که از جا پريدي. خيال کردم مي خواهي با من صحبت کني؛اما به طرف تلفن دويدي و در عوض به دوستت تلفن کردي تا از آخرين شايعات با خبر شوي. تمام روز با صبوري منتظر بودم. با اونهمه کارهاي مختلف گمان مي کنم که اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني. متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي کني،شايد چون خجالت مي کشيدي که با من حرف بزني،سرت را به سوي من خم نکردي. تو به خانه رفتي و به نظر مي رسيد که هنوز خيلي کارها براي انجام دادن داري. بعد از انجام دادن چند کار،تلويزيون را روشن کردي. نمي دانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن چيزهاي زيادي نشان مي دهند و تو هر روز مدت زيادي از روزت را جلوي آن مي گذراني؛ در حالي که درباره هيچ چيز فکر نمي کني و فقط از برنامه هايش لذت مي بري... باز هم صبورانه انتظارت را کشيدم و تو در حالي که تلويزيون را نگاه مي کردي،شام خوردي؛ و باز هم با من صحبت نکردي. موقع خواب... ،فکر مي کنم خيلي خسته بودي. بعد از آن که به اعضاي خوانواده ات شب به خير گفتي ، به رختخواب رفتي و فوراً به خواب رفتي. اشکالي ندارد. احتمالاً متوجه نشدي که من هميشه در کنارت و براي کمک به تو آماده ام. من صبورم،بيش از آنچه تو فکرش را مي کني. حتي دلم مي خواهد يادت بدهم که تو چطور با ديگران صبور باشي. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر يک سر تکان دادن،دعا،فکر،يا گوشه اي از قلبت که متشکر باشد. خيلي سخت است که يک مکالمه يک طرفه داشته باشي. خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو... به اميد آنکه شايد امروز کمي هم به من وقت بدهي. آيا وقت داري که اين را براي کس ديگري هم بفرستي؟ اگر نه،عيبي ندارد،مي فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبي داشته باشي ...

    دوست و دوستدارت:خدا

  2. #34
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دوستان عزیزبهتره ازمتن های زیباونثر (ونثرمسجع) استفاده کنیدتاشعر.
    ممنون.

  3. #35
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    250 سال پيش از ميلاد، در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از بینشان، بهترین شخص را برگزیند.
    وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد، به شدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
    مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خيلی زیبا.
    دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

    روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه ای می دهم. کسی که بتواند در عرض 6 ماه، زيباترين گل را برای من بياورد، ملکه ی آينده ی چين می شود.

    دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

    سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه های مختلف گلکاری را آموخت، اما بی نتيجه بود، گلی نروييد.

    روز ملاقات فرا رسيد، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دختران ديگر، هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.


    لحظه ی موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار، همسر آينده ی او خواهد بود.


    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر، تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند؛ گل صداقت... همه ی دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.
    پائولو کوئيلو

  4. #36
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عمره دل آنگاه آغاز می شود، که از دلدادگی ها فارغ شوی و دل را محرم حریم محرم کنی.
    دل آنچنان می باید پاک شود که انگار از روز اول جز محرم در آن نبوده است.
    محرم حریم محرم یار باش
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  5. #37
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    سکوت نه از بي صداييست.
    نفس هست و حرف هم.
    ناگفته ها و گفته شده ها. شنيده ها و نشنيده ها.
    سکوت از نبودن بغض نيست. از بي دردي نيست.
    سکوت از عادت نيست. از روزمرگي و فراموش شدگي. از خواب و رخوت و بي حوصلگي. از دلتنگي.
    سکوت از فريادهاي در گلو مانده است و نعره هايي که هيچ وقت شنيده نشد.
    همه چيز هست و گوشي نيست براي شنيدن. جز سکوتي که گاه و بيگاه همدم فريادهايي است که بي خبر و ناخواسته از روزهايي دور ميايد.
    از دلتنگيهايي که فراموش شده. از خيانتهايي که به روزگار شده.
    نه انگار... باز هم حرفي نيست
    از [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

  6. #38
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    حرفهاي يك مرده
    از جائي مي آيم كه همه به آنجا خواهيم رفت.
    مهماني بزرگيست فرقي نمي كند كي به آن برسي مهم اينست كه همه به آن ميرسن و دير يا زود همه دور هم خواهيم بود.
    عجيبست من كه دعوت هستم ساده ميروم اما كساني كه براي بدرقه آمده اند شيك ترين لباس را بر تن دارند.
    و بسيار معتقد هستند كه پشت سر مسافر گريه شگون ندارد چون خيلي تلاش ميكنند كه برايم اشكي نريزند و مرتب مراقب چشمهايشان هستند كه ورم نكند و چنان عينك سياهي بر چشمهايشان زدند كه گمان ميكنم نابينا شده اند.
    چرا اينگونه هست؟
    مگر يك روز انها هم نمي خواهند بيايند پس اينهمه كلاس را براي كي و براي چي ميگذارند؟
    دور همه يه چرخي ميزنم به ظاهر همه ناراحتند هيچكس نمي خواهد مرا از دست بدهد اما اين فقط ظاهر هست.
    اما من ناراحت نيستم چون ميدانم كه همه انها هم به من مي پيوندند فقط مشخص نيست كي و بايد منتظر ماند.
    خوب انگار مراسم بدرقه شروع شده
    در ورودي را به رويم باز ميكنند و من بايد رهسپار شوم خيلي سر و صدا مي آيد و همه گريه ميكنند اما با احتياط چون چشمهايشان ورم ميكند.
    بين آنها چند نگاهي را ميبينم كه عزيزن و به حق ميدانم كه دلتنگ من ميشوند و هر چقدر كه تلاش ميكنم آنها را آرام كنم مرا نمي بينند و مدام گريه ميكنند و مرا صدا ميزنند كه نرم اما من به اراده خودم نيامدم كه به اراده خودم نرم.
    صدايشان سخت گرفته و چشمهايشان بي نهايت متورم و قرمز شده است گوئي خون مي گريند.
    اما افسوس مرا نمي بينند.
    بر دريچه اي در خاك مينگرند و من نيز همراه انها نگاهم را به آنها ميدوزم.
    خود را در دل خاك ميبينم.
    براي لحظه اي پاهايم سست ميشود و هانند آنها بر خود ميگريم.
    اما صدائي مرا صدا ميزند و من نيز بايد به سوي دربي كه در اسمان به رويم گشوده شده بود ميرفتم.
    اما ماندم و همراه اهل بدرقه شدم و خودم آنها را همراهي كردم و فقط نگران همان چند نگاه عزيز بودم.
    و چه زود خاك سرديش را بر دلهاي گر گرفه غالب كرد .
    و امروزجز آن چند نگاه نگاهي نگران من نيست و برايم دعا نمي كند.
    ديگران رفتند با حفظ همان كلاسي كه داشتند و فراموش كردند كه كسي را در دل خاك گذاشتند و رويش خروارها خاك .
    فراموش كردند كه كسي كه رفت دست خالي رفت اما فراموش كردند.
    . فراموش كردند كه روزي آنها هم به دل خاك مي پيوندند اما كي؟ خدا ميداند.
    خوب بايد بروم صدايم ميزنند فقط آمدم بگويم.
    اين دنيا قدمگاهي بيش نيست.
    خاكي باش كه اگه توي خاك خاكي شدي نهراسي .
    قبل رفتن به خدا يه چيزي گفتم و ان اين بود:
    به حق گفتم كه از دنيا گذشتم
    مرا راهي بكن تا برنگشتم
    مرا در گور گذاشتو راهيم كرد
    در اقيانوس رحمت ماهيم كرد.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  7. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  8. #39
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    توله های فروشی
    مغازه داری روی شیشه ی مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود: توله های فروشی. نصب این قبیل اطلاعیه ها بهترین روش جلب مشتری، به خصوص مشتریان نوجوان است. چیزی نگذشته بود که پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: قیمت توله ها چنده؟
    مغازه دار پاسخ داد: هر جا که بری، قیمتشون از 30 تا 50 دلاره.
    پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و 37 سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
    صاحب مغازه پس از لبخندی، سوت زد. با صدای سوت، یک ماده سگ با پنج تا توله ی فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه به راه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله ی لنگ که عقب مانده بود، اشاره کرد و پرسید: اون توله چشه؟
    صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک، بعد از معاینه اظهار داشته است که آن توله فاقد حفره ی مفصل ران است و به همین خاطر، تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت: من همون توله رو می خوام.
    مغازه دار پاسخ داد: نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو.
    پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تأکید می کرد، گفت: من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله به اندازه ی توله های دیگه تون ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، 2 دلار و 37 سنتشو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه 50 سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کرده باشم.
    مغازه دار بلافاصله به حرف درآمد و گفت: شما حتماً این توله رو نخواهید خرید، چون اون هیچ وقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما، مثل اون توله ها نخواهد بود.
    پسرک کوچولو با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه ی چپ شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده و به وسیله ی بازوبند فلزی محکم نگهداشته بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به اون می نگریست، به نرمی گفت: می بینید، من خودم هم نمی تونم خوب بدوم. این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه.
    دان کلارک

  9. #40
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بگویید بر گورم بنویسند:
    زندگی را دوست داشت ولی آنرا نشناخت ،
    مهربان بود ولی مهر نورزید ،
    طبیعت را دوست داشت ولی از آن لذت نبرد،
    در آبگیر قلبش جنب و جوش بود ولی کسی بدان راه نیافت،
    در زندگی احساس تنهایی می نمود ولی هرگز دل به کسی نداد ،
    وخلاصه بنویسید :
    زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
    نه زندگی را برای زنده بودن...

  10. #41
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 ، بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود .

    معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
    معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
    بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند .

    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
    این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت ، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید :
    پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

  11. #42
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
    مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :
    " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  12. #43
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    امید خدا ...
    رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدایی هست ،



    اما آرامش نیز هست ، شادی هست ، رقص هست ، خدا هست.

    زندگی ، همچون رودی بزرگ ، جاودانه روان است.


    زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود ،

    دامان خدا را می جوید .

    خورشید هنوز طلوع میکند.

    فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است :

    بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد :

    امواج دریا ، آواز می خوانند ،

    بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.

    گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می رویند.

    نیستی نیست.

    هستی هست.

    پایان نیست.

    راه هست.

    تولد هر کودک ، نشان آن است که :

    خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.
    ویرایش توسط hichnafar : Wednesday 14 November 2007 در ساعت 08:02 PM

  13. #44
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت ميکرد. خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد. شما را خواهم داد . سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا ... تنها کمي از خودت. تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است. حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترروز قسمت بود. خدا هستي را قسمت ميکرد. خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد. شما را خواهم داد . سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا ... تنها کمي از خودت. تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است. حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست. ين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

  14. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  15. #45
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    اندرزهاى لقمان حكيم

    اى فرزند، اگر بهشت را دوست دارى ، بدان كه خداوند طاعت را دوست دارد. پس دوست بدار آنچه را خدا دوست دارد،تا آنچه را دوست دارى به تو عطا نمايد. و اگر دوزخ را دوست ندارى ، بدان كه پروردگار تو معصيت را دوست ندارد. پس دوست مدار آنچه را خداوند دوست ندارد، تا خداوند ترا از آنچه دوست ندارى نجات بخشد.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  16. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #46
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خیلی ممنون ولی فکرکنم تاپیک مطالب آموزنده برای پستتون مناسب تربود.

  18. #47
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    گریه

    وقتي گريه كردم گفتند بچه اي !

    وقتي خندیدم گفتند ديونه اي!

    وقتي جدي بودم گفتند مغروري !

    وقتي شوخي كردم گفتند سنگين باش!

    وقتي سنگين بودم گفتند افسرده اي!

    وقتي حرف زدم گفتند پــــرحرفي !

    وقتي ساكت شـدم گفتنـد عاشقي!


    اما گريه شايد زبان ضعف باشد ،شايد خيلي كودكانه،
    شايد بي غرور، اما هرگاه گونه هايم خيس مي شود
    ميدانم نه ضعيفم، نه يك كودك. مي دانم پر از احساسم.

  19. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  20. #48
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان

    تصميم به انجام کاري بگيريد ميتوانيد آن را انجام بدهيد .

    مانع „ذهن” است. نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .

    اگر قـدر ثانيـه‌هاي بدون بازگشت را ميدانستيد و از قلـه‌هاي

    باشکوه موفقيـت چيـزي شنيده بوديد،هيـچ گاه... براي در چالـه
    مانده ، چـاهرا توصيـف نمي کرديد...

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. درخواست متن آهنگ
    توسط Hes_r در انجمن بخش عمومی شعر و ترانه
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: Friday 6 February 2009, 10:03 AM
  2. یافتن متن آهنگ ها با این نرم افزار!
    توسط .t.A.T.u در انجمن نرم افزارهای آهنگسازی و ابزار جانبی
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: Friday 5 October 2007, 02:08 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: Monday 17 September 2007, 10:33 AM

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •