اینم قصه ی خودم...
وقتی سه یا چهار سالم بود یه روز با داداشم متوجه یه پیانو ی یک اکتاوی شدیم که توی خونه مون بود. و هرگز نفهمیدم از کجا اومد یا مال کی بود یا کی برامون خریده بود!
اما ما که دنیایی داشتیم باهاش. اون قدر ساز می زدیم که سرش دعوامون می شد و مادربزرگم از دستمون قایمش می کرد؛ و نفهمیدم چرا؟ به خاطر دعوا کردنمون یا به خاطر صدای گوشخراشی که ما ازش در می آوردیم و ذوق می کردیم داریم آهنگ می سازیم؛ و واقعا به گوش من یکی که آهنگ های فوق العاده زیبایی بودن لااقل توی دنیای خیالی کودکیمون.
چند سالی گذشت... در یه سفر پدر و مادرم به کیش سوغاتیمون یه ارگ اسباب بازی 4 اکتاوی بود. چیزی که تا یکی دوسال باهاش بعدا ساز زدم.
اون موقع خودمون می دونستیم که چیزی بلد نیستیم!
و تلاش چندانی در زمینه ی آهنگ سازی نمی کردیم!
اما بابام که سه تار و تنبور کار کرده بود چندتا آهنگ سنتی مشهور رو برامون گوشی در آورد و بهمون یاد داد.
همون سال بود که پیانوی کودکیمون که چند سالی بود خبری ازش نبود (بین خودمون باشه فکر کنم سر به نیستش کرده بودن از دست ما!
) دوباره سر از تاقچه در آورد و منو به فکر آهنگ زدن انداخت.
سال بعدش؛ تازه سوم دبستانم تموم شده بود که اولای تابستونش یه روز پدرم اومد گفت می خواد بذارتمون کلاس موسیقی؛ چه سازی می خوایم؟!
منم که ساز ندیده بودم! دیده بودم اما زیاد نه. همه ش همون ارگ و همون پیانو (که از روی بی سوادی به اونم می گفتم ارگ) و با هیچ ساز دیگه ای آشنایی نداشتم غیر دف و تنبک و سه تار و تنبور که خوب پیانو برام نسبت به اونایی که زیاد شنیده بودم دنیای جدیدتری داشت.
اما داداشم گفت که گیتار می خواد؛ من هرگز نفهمیدم اون چطوری با گیتار آشنا شده و احساس می کردم الان یک اژدهای دو سر به خانه ی ما خواهد اومد که بنوازدش! (هرچند الان گاهی اون قدر زیاد و یه جور ساز می زنه که دقیقا همین احساس رو بهش دارم!)
و کم کم از ارگ؛ پیانیست شدم.
و عاشق شدم.
و شدم اینی که می بینید! منم و یه دنیا با اون ساز...
علاقه مندي ها (Bookmarks)