سلام پست جدید امروزم هیچ خبر جدیدی درباره ی کنسرت های یانی نیست. بلکه چیزی جالب تر است. اتفاق جالبیست که دیشب افتاد. البته برای من نه برای یانی! می خواهید بدانید چه؟
خب حقیقت این است که دیشب خواب عجیبی دیدم... حدس زدنش کاری نداره! درسته خواب یانی رو... مث بیشتر شب های عمرم!
اما این بار فرق داشت. در یک زمین چمنی بودم. انگار در یک مهمانی بودیم. همه جا شلوغ پلوغ بود. هر یک متر یک سبد گل بزرگ روی زمین چیده شده بود. صدای خنده و شادی زنان و مردان مختلف را می شنیدم. سرم را برگرداندم و پشت سرم یک کلیسای بزرگ دیدم. نا خودآگاه شتابان به سمتش رفتم. به محض این که قدم جلو نهادم صدای جیلینگ جیلینگی به گوشم خورد! نگاهی به سر اندر پایم کردم و دیدم که من ساری پوشیده ام. یک ساری بنفش ابریشمی سنگ دوزی شده مث همان هایی که در ژورنال های مدلینگ هندوستان دیده بودم. آن صدای جیلینگ جیلینگ هم از النگوها و جواهراتی بود که به دست ، پا ، پیشانی و بازوهایم آویزان کرده بودم! کجا بودم؟ آهان کلیسا! بله به سمتش می رفتم. درهای بزرگی داشت. شبیه کلیسای جامع ونیز در میدان سان مارکو بود... پر بود از مجسمه ها و تابلوهای نفیس عیسی مسیح (ع) و مریم عذرا(س). به محض این که وارد کلیسا شدم فهمیدم که آن مهمانی ، یک عروسی است. آن هم نه یک عروسی معمولی ... عروسی یک شخص معروف... می پرسید چرا؟ چون در شبستان کلیسا و تمام صندلی ها پر بود از افراد معروف و مشهوری که جایشان فقط و فقط در همان خواب من بود... باخ بزرگ و تمام پسران نابغه تر از خودش و البته هر دو تا همسرش،ماریا باربارا و آنا ماگنادلا ،شوپن با لباس های اشرافی فاخر،گئورگ بیژت ساکت و کم حرف، شوبرت، ژوزف هایدن خلاصه همه بودند به جز بتهوون ... به سراغ شوپن رفتم ... ساری من چشمش را گرفته بود... خیلی از من و جواهراتم ،تعریف و تمجید کرد. به او خوش آمد گفتم و از او پرسیدم: بتهوون غایبه؟ گفت:
-آره پیغام داده که نه از یانی خوشش میاد و نه حوصله ی جشن رو داره!!! من عصبانی شدم و گفتم:
-چه افاده ها!!! از باخ و پسراش که بالاتر نیست!!! از یانی خوشش نمیاد؟ خب از بی سلیقه گی ش بوده!!!هنوز درست باورم نشده بود که کسی با ناراحتی صدایم کرد:
--مُردم از بس دنبالت گشتم. کجایی پس؟ حلقه ها رو آوردی؟
آن آقا جناب مصطفی زمانی بودند!!! بماند که او آنجا چکار می کرد . فقط این را بدانید که در آن جمع موسیقی دان، تنها وصله ی ناجور دیگر به جز من ،او بود !!! آخر سر فهمیدم من و مصطفی زمانی هر دو مسئول تدارکات جشن هستیم!!!
من دست در کیف کردم و دو قاب کوچک بیرون آوردم و به او دادم. ناگهان یک آقای متشخص قد بلند و خوش تیپ سر راهم سبز شد. چه لباس های شیکی به تن داشت. می دانید که بود؟ پیتر چایکوفسکی. با او کمی خوش و بش کردم. بوسش هم کردم. در خواب هم عاشقش بودم. عجب با وقار بود. چه صورت ملایمی داشت. گفت:
-نمی دونم. فعلاً دنبال داماد می گردم.
-کدومشون؟اینجا همه داماد هستن...!!! یکیشون رو صندلی اول نشسته! و اما صندلی اول. صندلی ای بود که گلستان بود. رویش تمام گل های دنیای کوچک لاکشمی نشسته بودند. چایکوفسکی راست می گفت. اول یک جوان زیبا و برازنده ی خوش مشرب را دیدم که پسرک کوچکی روی پایش نشسته بود. دست دور زنی کوچک اندام انداخته بود که نوزادی در بغل داشت. به محض این که صورت زیبایش را دیدم ته دلم غنج رفت. با خودم گفتم. وای موزارت من! موزارت خوشگل من وقتی چشمش به من افتاد دستی برایم تکان داد:
-سلام لاکشمی عزیزم... چقدر این لباس ها به تو میاد!!! سپس سرش را به سمت همسرش چرخاند و گفت. این خانوم رو می شناسی کنستانزه؟ ایشون رقیب دیرین تو هستن!!! کنستانزه خندید و گفت: من رقیب،زیاد دارم ولی تا حالا تو رو ندیده بودم. باور کن شوهر من چندان هم قابل تحمل نیست!!! همه خندیدیم. موزارت از جا بلند شد تا همراه من بیاید. کنستانزه گفت:تنها نرو عزیزم... این بچه رو با خودت ببر. نمی تونم تنهایی از هر دوشون مراقبت کنم. آن بچه کارل موزارت بود. و نوزاد کوچک هم فرانسوا گزاویه پسر کوچکتر. با خودم گفتم:افسوس که هیچکدومتون مویی از پدرتون به ارث نبردین !!! خلاصه داشتم با موزارت حرف می زدم که کسی پشتم زد.. حدس می زنید کی پشت سرم بود؟ اندر توماس !!! خندید و گفت:
-چه عجب! بالاخره تشریف آوردی!
من اندر را به گرمی فشردم :
-همه آمده اند؟
او کسی نبود جز ویکتور اسپینولا ! با هم دست دادیم. به من گفت: خیلی زیبا شده ای کسی تو رو با عروس اشتباه نگرفت؟ موزارت از این حرف پقی زد زیر خنده.
خندیدم و لپش را کشیدم. گفتم:
گفت: چشم انتظار وصال با عروس!
مصطفی زمانی،من و موزارت با هم سراغ داماد رفتیم. آن داماد دوست داشتنی کسی نبود جز یانی دلبر من... من یانی رو در شرایط متفاوتی یافتم! در کت و شلوار سفیدی که از شدت مرغوبیت در نور خورشید می درخشید. پیراهن مردانه ی صورتی کم رنگی زیر آن به تن داشت و بر خلاف همیشه دستمال گردن بسته بود. سفید و زیبا. چقدر دوست داشتنی و تحسین برانگیز شده بود... دلم می خواست بخورمش!!! دور و برش مثل همیشه شلوغ بود. تمام دوستانش دورش جمع بودند. چارلی آدامز که حسابی بغلش کرده بود،آلفردا جرالد،سارا اوبراین،ماری سیمپسون،مینگ فری من که عجب خوش تیپ شده بود... !. پدرو ایوستاچه ی موش من هم بود ... خلاصه هر کس که فکرش را بکنید. همه لباس رسمی به تن داشتند. خوشحال و خندان و شادان. سه تایی سراغ یانی رفتیم. یانی از دیدن من خوشحال شد و یکی از اون خنده های واز و ولنگی که دوستش دارم را تحویلم داد . چه لبخندی!!! باید میکل آنژ و باب راس از آن تابلو می کشیدند!!!. همدیگر را به شدت بغل کردیم. به او تبریک جانانه ای گفتم. او هم از لباسم تعریف کرد. اندر توماس دوباره مزه پراند:
-یانی فکر نکنم عروس بیاد... حالا که لاکشمی هست بیا زودتر سر و ته مراسم رو جمع کنیم. این یکی هم چندان بد نیست!!! من و یانی با هم توی سرش کوبیدیم. خجالت کشیدم به اندر بگم که خودت هم خیلی جذابی !!! موزارت گفت:
-تقصیر خودته یانی در این سن ازدواج کردن همین قدر بی قراری هم داره!!!
من گفتم : جریان چیه یانی؟عروس کجاست؟
یانی با ناراحتی گفت: انگار پنچر کردن... ناتان و کلوئه باهاشن. الان با کلوئه حرف زدم. گفت داریم سعی می کنیم زودتر راه بیفتیم.
من گفتم: آخه دیگه داره صدای همه در میاد.
-من با بدبختی تونستم از جناب کشیش وقت بگیرم. الآن یک ساعته علّافه. کم مونده بود منو بزنه! من سرم را به سمت محراب گرداندم و در کمال تعجب دیدم که کشیش عاقد،آنتونیو ویوالدی است!!! قیافه اش عجب پکر بود. مدام با انگشت روی سرامیک ها می زد. انگار طاقتش طاق شده بود. من سرم را نزدیک گوش یانی بردم و گفتم:
-چرا کشیش رُوسی(مو قرمز،لقب ویوالدی) انقدر ناراحته؟
یانی لبش را گزید: اول از تاخیر عروس ناراحته و دوم از storm!!! قبل از مراسم، کلی از خجالتم درآمد و گفت گند زدم به آهنگ زیباش...!!!
من خندیدم و گفتم:
-با این حساب پس نباید سامول رو دعوت می کردی! جونش در خطره!!!
یانی از خنده ریسه رفت و آرام در گوشم گفت:
-بیچاره سام!!!... اومده ولی من قایمش کردم... توو اتاق استراحته... اون پشت. بهش گفتم وقتی عروس اومد و شلوغ پلوغ شد بیاد بیرون تا ویوالدی متوجه حضورش نشه!!!
-عجب بد شانس!!!
موزارت گفت:
-اگه آهنگ منو تنظیم می کردی هم مطمئن باش همین بلا رو سرت میاوردم! شایدم بدتر!
در همین گفت و گو بودیم که موبایل مصطفی زنگ زد و او با شادی گفت:
-اومدن... اومدن... همه مرتب سر جاشون بشینن. ساقدوش ها در جای خود. همه آماده. من کنار کنستانزه نشستم . درهای کلیسا باز شد و سرود مخصوص ازدواج هم آغاز شد. در نور خورشید قامت سفیدپوش عروسی را دیدم ولی نفهمیدم که او کیست. لعنت به هر چی مردم آزاره... اگه پسر همسایه ی بالایی مون بپر بپر نمی کرد. من بیدار نمی شدم و یانی الآن سر و سامون گرفته بود!!! خلاصه خواب عجیبی بود... خیلی دلم می خواست می فهمیدم که بالاخره این زن خوشبخت کیست... برای من که فرقی نمی کرد. چینی،آفریقایی،سفید یا سیاه. چاق و کوتاه یا لاغر و کشیده... هی یانی... تو و زن نگرفتن تو آخر سر منو می کشین... اگه یه روز دیدین خبری از لاکشمی نیست بدونین از دست یانی دق کرده!!! و اگه دیوونه شدم و به زنجیر بستنم هم باز از دست یانی بوده!!! حالت دوم البته صادق تره... از این خواب عجیبم معلومه که دارم دیوونه می شم!!!
علاقه مندي ها (Bookmarks)