-
دوست خوب
وضعیت
- افلاین
متن و جمله های زیبا
0
درود
بی مقدمه:
هرکی متن و جمله ی زیبا یا آموزنده ای داره میتونه تو این تاپیک بنویسه
وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد
امروز همان فردایی است که دیروز منتظرش بودی!
*music is love and my love is music*
-
7 کاربر برای این پست از Almaseaby تشکر کرده اند:
-
Sunday 17 April 2011
# ADS
-
دوست خوب
وضعیت
- افلاین
0
خوب اول خودم شروع میکنم.
شخصی می گفت من شانزده سال دارم
بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی شانزده سال دارم باید بگویی شانزده سال را دیگر ندارم
راستی شما به جای سالهایی که دیگه ندارین چی دارین؟
وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد
امروز همان فردایی است که دیروز منتظرش بودی!
*music is love and my love is music*
-
7 کاربر برای این پست از Almaseaby تشکر کرده اند:
-
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
شعر رديف و قافيه نميخواهد بوي آغوش تو هر ديوانه اي را شاعر ميكند ....
-
کاربران زیر از morteza3164 به خاطر این پست تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
0
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!. پرسیدند: چه می کنی؟. پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آنرا روی آتش می ریزم!. گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگام که خداوند می پرسد: زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم هر آنچه از من بر می آمد!"...
منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
پینوکیو! چوبی بمان... آدمها سنگی اند... دنیایشان قشنگ نیست!
-
7 کاربر برای این پست از EleNaz تشکر کرده اند:
-
-
3 کاربر برای این پست از ROSHANA تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
-
2 کاربر برای این پست از ac120 تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
پینوکیو! چوبی بمان... آدمها سنگی اند... دنیایشان قشنگ نیست!
-
4 کاربر برای این پست از EleNaz تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
0
ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
.
.
.
.
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ
"ﻫــــﺮﮐﺴـــﯽ
- - - Updated - - -
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم،
خدایا!
تو چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
خدایا!
رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد و قوتم بخش که نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم .
خدایا!
مگذار که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر مرا با کسبه ی دین با حمله ی تعصب و عمله ی ارتجاع هم آواز کند.
خدایا!
مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه کس گیر شده است وقاحتش از یاد رفته و بیماری شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم مانده باشد بیمار می نماید مصون بدار تا به رعایت مصلحت حقیقت را ذبح شرعی نکنم.
دکتر علی شریعتی
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن
-
5 کاربر برای این پست از sarveazad تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
0
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید، خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ....
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
پینوکیو! چوبی بمان... آدمها سنگی اند... دنیایشان قشنگ نیست!
-
6 کاربر برای این پست از EleNaz تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
0
یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن
-
5 کاربر برای این پست از sarveazad تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
0
بعضي فکر مي کنند منصفانه نيست که:
خدا کنار گل سرخ خار گذاشته است.
بعضي ديگر خدا را ستايش مي کنند که کنار خارها گل سرخ گذاشته است.
- - - Updated - - -
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن
-
4 کاربر برای این پست از sarveazad تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
پینوکیو! چوبی بمان... آدمها سنگی اند... دنیایشان قشنگ نیست!
-
4 کاربر برای این پست از EleNaz تشکر کرده اند:
-
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
-
5 کاربر برای این پست از ac120 تشکر کرده اند:
-
Wednesday 12 June 2013
#14
یار همیشگی
وضعیت
- افلاین
0
جایی هست که دیگه کم میاری از اومدن ها , رفتن ها , شکستن ها . .. . جایی که فقط میخوای یکی باشه یکی بمونه نره ، واسه همیشه کنارت باشه من الان اونجام …..! … تو کجایی ؟
- - - Updated - - -
جایی هست که دیگه کم میاری از اومدن ها , رفتن ها , شکستن ها . .. . جایی که فقط میخوای یکی باشه یکی بمونه نره ، واسه همیشه کنارت باشه من الان اونجام …..! … تو کجایی ؟
شعر رديف و قافيه نميخواهد بوي آغوش تو هر ديوانه اي را شاعر ميكند ....
-
3 کاربر برای این پست از morteza3164 تشکر کرده اند:
-
Wednesday 12 June 2013
#15
-
3 کاربر برای این پست از sahelbanoo تشکر کرده اند:
-
Wednesday 12 June 2013
#16
کاربر فعال انجمن
وضعیت
- افلاین
-
6 کاربر برای این پست از EleNaz تشکر کرده اند:
علاقه مندي ها (Bookmarks)