لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 16 از 99

موضوع: حکایت

  1. #1
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض حکایت


    0 Not allowed! Not allowed!
    سلام
    دوستان گرامی لط? ا"اینجاحکایت هایی روکه خوندید(مثلاازعبیدزاکانی و...) قراربدید. این حکایت هامی تونن طنز،آموزنده و... باشند.
    ممنون.

  2. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  3. # ADS
     

  4. #2
    Majed آواتار ها
    مدیر کل سایت

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مدیر کل سایت
    شماره عضویت
    771
    تاریخ عضویت
    Jan 2005
    نوشته ها
    1,605
    میانگین پست در روز
    0.23
    تشکر از پست
    3,831
    5,080 بار تشکر شده در 1,121 پست

    شبکه های اجتماعی من

    Add Majed on Linkedin
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    4 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 309/2
    Given: 138/1
    میزان امتیاز
    10

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟

    استاد در جواب گ? ت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني
    شاگرد به گندم زار ر? ت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو مير? تم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار ر? تم

    استاد گ? ت: عشق يعني همين

    شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

    استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي

    شاگرد ر? ت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گ? ت:به جنگل ر? تم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم

    استاد باز گ? ت:ازدواج هم يعني همين
    برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!

  5. 4 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:


  6. #3
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شخصی رااسبی لاغربود،گ? تندچرااین راجونمی دهی ؟گ? تش هرشب ده من جومی خورد،گ? تندچراچنین لاغراست ؟گ? تش به یک ماهه جوش نزدمن قرض است.
    «عبیدزاکانی»

  7. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  8. #4
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    مردی باسپری بزرگ به جنگ می ر? ت ،ازقلعه سنگی برسرش زدندوبشکستندبرنجیدوگ? ت:ای مردک کوری؟سپری بدین بزرگی رانمی بینی وسنگ برسرمن می زنی؟
    «عبیدزاکانی»

  9. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  10. #5
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    فاضلی به یکی ازدوستان صاحب رازخودنامه می نوشت. شخصی پهلوی اونشسته بودوبه گوشه ی چشم نوشته ی اورامی خواند. بروی دشوارآمد،بنوشت:
    اگردرپهلوی من دزدی ننشسته بودی ونوشته ی مرانمی خواندی ،همه ی اسرارخودبنوشتمی.
    آن شخص گفت والله مولانا،من نامه ی تورانمی خواندم . گفت :ای نادان پس ازکجادانستی که یادتودرنامه است ؟
    بهارستان
    ازعبدالرحمان جامی (قرن نهم هجری)

  11. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  12. #6
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دزدی به خانه ای رفت. چیزهایی یافت. آن هارابست ودرگوشه ای گذاشت وبه اتاق های دیگررفت.
    دراین هنگام صاحب خانه بیدارشدبسته رابرداشت ومخفی کرد. دزدبرگشت وبسته رانیافت. روبه صاحب خانه کردوگفت :
    حالاخودت انصاف بده دزدمنم یاتو!

  13. 3 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  14. #7
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن
    زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟
    مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند
    زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟
    مرد گفت : من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم
    زن گفت : عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود
    مرد گفت : این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد
    زن گفت : خلاصه از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن
    مرد گفت : خیلی ممنون حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
    زن گفت : خیلی خوب
    و برگشت خانه خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد
    مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش
    مرد با دستپاچگی پرسید تو دختر کی هستی؟
    زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد دختر قاضی شهر
    مرد گفت : عروس شده ای یا نه؟
    زن گفت : نه
    مرد گفت : چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟
    زن جواب داد از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی اید شوهرم بدهد
    مرد پرسید چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن
    زن جواب داد هر وقت خواستگاری برام می اید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند
    مرد گفت : ای دختر زن من می شوی؟
    زن گفت : من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند
    مرد گفت : دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟
    دختر گفت : اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو
    مرد گفت : بسیار خوب
    و رفت پیش قاضی گفت : ای قاضی آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم
    قاضی گفت : خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد
    مرد گفت : دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
    قاضی گفت : حالا که خودت می خواهی, مبارک است
    و همه اهالی شهر را جمع کرد عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد
    بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد
    داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است
    مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند
    این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت
    مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی
    یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت : ای زن تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟
    زن خندید و گفت : من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟
    مرد گفت : دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
    زن گفت : اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم
    مرد گفت : کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
    زن گفت : اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
    مرد گفت : هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
    زن گفت : اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری
    مرد گفت : قول می دهم
    زن گفت : حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن قاضی خودش می اید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
    مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد
    قاضی آمد در را وکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است قاضی از دامادش پرسید این همه مدت کجا بودی؟
    مرد جواب داد ای پدر زن عزیزم مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
    بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت : این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه
    کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی یکی می پرسید جناب قاضی سگم را کجا ببندم؟
    یکی می گفت : جناب قاضی دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی
    دیگری می گفت : خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده
    یکی می گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود
    دیگری می گفت : بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی
    قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت : تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
    مرد گفت : پدر زن عزیزم من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟
    قاضی گفت : کی از تو مهریه خواست؟
    مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  15. 5 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:


  16. #8
    Majed آواتار ها
    مدیر کل سایت

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مدیر کل سایت
    شماره عضویت
    771
    تاریخ عضویت
    Jan 2005
    نوشته ها
    1,605
    میانگین پست در روز
    0.23
    تشکر از پست
    3,831
    5,080 بار تشکر شده در 1,121 پست

    شبکه های اجتماعی من

    Add Majed on Linkedin
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    4 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 309/2
    Given: 138/1
    میزان امتیاز
    10

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    حکایت - از منطق الطیر عطارِ نیشابوری – عیب!
    جوان شیر دل خصم افکنی چندین سال عاشق زنی بود که سپیدی کوچکی در چشم
    داشت و جوان آن سپیدی را بی خبر بود. با آن که بسیار بر زن نظر کرده بود مرد عاشق بود و در عشق کی خبر یابد از عیب چشم یار. بعد از آن کم کم عشق جوان کم رنگ شد و دردش نقصان یافت. پس عیب چشم یار را بدید و پرسید که این سپیدی که در چشم تو آشکار شد. گفت: آن ساعت که عشق تو کم شد، چشم من نیز عیب آورد.

    چون ترا در عشق نقصان شدپدید
    عیب اندر چم من زان شد پدید
    برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!

  17. 3 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:


  18. #9
    Majed آواتار ها
    مدیر کل سایت

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مدیر کل سایت
    شماره عضویت
    771
    تاریخ عضویت
    Jan 2005
    نوشته ها
    1,605
    میانگین پست در روز
    0.23
    تشکر از پست
    3,831
    5,080 بار تشکر شده در 1,121 پست

    شبکه های اجتماعی من

    Add Majed on Linkedin
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    4 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 309/2
    Given: 138/1
    میزان امتیاز
    10

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!

    حکایت - از منطق الطیر عطارِ نیشابوری - سزاوار
    لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند. یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی. شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی. ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد. شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات این بود.

    بشکن آن بتها که داری سر بسر
    تا عوض یابی تو دریای گهر
    نفس را چون بت بسوز از شوق دوست
    تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست
    برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!

  19. 3 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:


  20. #10
    Majed آواتار ها
    مدیر کل سایت

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مدیر کل سایت
    شماره عضویت
    771
    تاریخ عضویت
    Jan 2005
    نوشته ها
    1,605
    میانگین پست در روز
    0.23
    تشکر از پست
    3,831
    5,080 بار تشکر شده در 1,121 پست

    شبکه های اجتماعی من

    Add Majed on Linkedin
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    4 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 309/2
    Given: 138/1
    میزان امتیاز
    10

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    حکایت - از منطق الطیر عطارِ نیشابوری – درد راستین
    چون زلیخا یوسف را به زندان بازداشت. غلامش را گفت: پنجاه چوب بر او زند آن چنان که آهش را از دور بتوان شنید. آن غلام چون روی یوسف را بدید، دل به این کار یاریش نداد. پس پوستینی بر او انداخت و چوب را بر او می نواخت و با هر ضربه یوسف ناله ای می کرد. چون زلیخا ناله های یوسف را شنید از غلام خواست تا سخت تر بنوازد. غلام گفت: ای یوسف چون کار من تمام شود و زلیخا بر تو نظر اندازد بیشک مرا توبیخ کند که هیچ زخمی بر تو نیست. پس رخصت فرما تا ضربه ای به حقیقت بر تو زنم. پس چون یوسف تن برهنه کرد ولوله ای در هفت آسمان افتاد. غلام دست خود بلند کرد و سخت چوبی بر او زد که در خاکش افکند. چون زلیخا این بار آه یوسف را شنید گفت: بس، که این آه از جایگاه بود پیش از این آن آه ها ناچیز بود و این آه از صاحب درد بود.

    گر بود در ماتمی صد نوحه گر
    آه صاحب درد را باشد اثر
    تا نگردی مرد صاحب درد، تو
    در صف مردان نباشی مرد، تو
    هر که در دل عشق داد سوز،
    شب کجا یابد قرار و روز، هم
    برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!

  21. 3 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:


  22. #11
    gheisar آواتار ها
    دوست خوب

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    دوست خوب
    شماره عضویت
    1740
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    37
    نوشته ها
    177
    میانگین پست در روز
    0.03
    تشکر از پست
    9
    122 بار تشکر شده در 58 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    این دقیقاً نمیدونم حکایت میشه بش گفت یا نه، ولی دیگه نخواستم پست جدید بزنم، میذارمش همین جا...

    مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.

    پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند وبخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشانياز حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روزبيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

    ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لاي در باز مانده بود و پدر ومادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته بهطرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره!!!


    . . .

  23. 2 کاربر برای این پست از gheisar تشکر کرده اند:


  24. #12
    gheisar آواتار ها
    دوست خوب

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    دوست خوب
    شماره عضویت
    1740
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    37
    نوشته ها
    177
    میانگین پست در روز
    0.03
    تشکر از پست
    9
    122 بار تشکر شده در 58 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    اگر خدا هست پس ... ؟
    مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
    در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورتگرفت
    آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
    مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی وببيني
    مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
    و درد و رنج وجود داشته باشد؟
    مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
    به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
    مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
    با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت: مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
    مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
    من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
    مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
    آرايشگر ها وجود دارند فقط مردمبه ما مراجعه نميكنند مشتري گفت دقيقا همين است
    خداوجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!!
    برايهمين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد!
    . . .

  25. 2 کاربر برای این پست از gheisar تشکر کرده اند:


  26. #13
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده استدزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی! روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی! ؟

  27. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  28. #14
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!

  29. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  30. #15
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ملا نصرالدین ادعا کرد که با وجود پیری زور بازویش با جوانی فرقی نکرده است. گفتند:

    چطور؟ گفت:سنگ بزرگی جلو خانه ی ماست. من در جوانی از برداشتن آن ناتوان بودم.

    الان که پیر هستم نیز نمی توانم آن را بردارم.

  31. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  32. #16
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.28
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    کودکان مکتب دستاویزی برای رهایی از ملال درس می‌جویند و هم پیمان می‌شوند که استاد را به توهم بیماری درافکنند و با پرسش‌ها و القائات و دعا برای شفای استاد او را به گمان رنجوری دچار کنند. استاد که ابتدا بیماری خود را انکار می‌کند اندک‌اندک به وهم دچار می‌شود و درس را رها کرده به منزل می‌رود. در برابر اعتراض زن، بر توهم بیماری اصرار دارد تا آن‌که در بستر می‌افتد و چون روز بعد مادران برای عیادت او می‌آیند، استاد کاملا بیماری خود را باور کرده است.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  33. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •