لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 17 به 32 از 99

موضوع: حکایت

  1. #17
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قصه باور نکردنی

    یکی داشت؛ یکی نداشت پادشاهی سه پسر داشت دوتاش کور بود و یکیش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم کردند و گفتند : ای پدر دلمان خیلی گرفته اجازه بده چند روزی بریم شکار و حال و هوایی عوض کنیم
    پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پیش میرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شکار
    میرآخور گفت : بروید تو اصطبل و هر اسبی که خواستید ببرید
    رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و یکیش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشکار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شکار
    میرشکار گفت : بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی که می خواهید بردارید
    پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شکسته بود و یکیش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای که در نداشت رفتند به بیابانی که راه نداشت از کوهی گذشتند که گردنه نداشت و به کاروانسرایی رسیدند که دیوار نداشت تو کاروانسرا سه تا دیگ بود دوتاش شکسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
    همین جور که می رفتند سه تا تیر و کمان پیدا کردند دوتاش شکسته بود و یکیش اصلاً زه نداشت رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و کمان ها آن ها را زدند وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یکیش اصلاً جان نداشت آهو ها را بردند تو همان کاروانسرایی که دیوار نداشت پوستشان را کندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی که دوتاش شکسته بود و یکیش ته نداشت زیرشان را آتش کردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
    تشنه که شدند, گشتند دنبال آب سه تا نهر پیدا کردند دوتاش خشک بود؛ یکیش اصلاً آب نداشت از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری که نم داشت و بنا کردند به مکیدن دوتاشان ترکید؛ یکیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
    به شاه خبر دادند این چه شکاری بود که این بچه ها رفتند شاه وزیرش را خواست و گفت : به اجازه چه کسی گذاشتی این بچه ها برند شکار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان که حوصله درد سر ندارم

    رفتیم بالا آرد بود؛
    اومدیم پایین خمیر بود؛
    قصه ما همین بود
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  2. کاربران زیر از sara به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  3. #18
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض كامكار‌ها با «خورشيد مستان» مي‌آيند


    0 Not allowed! Not allowed!
    پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد (۱)؛ بی‌چاره، در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنام‌دادن گرفت و سَقـط‌ - گفتن (۲) ، که گفته‌اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.


    وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیـز(۳)


    اذا یَئِس‌الانسانُ طالَ لسانه کسنّورِ مغلوبٍ یصولُ علی‌الکلب (۴)


    مَلِک پرسید: چه مى‌گوید؟
    یکى از وزرای نیک‌محضر(۵)، گفت: ای خداوند! همی گوید: «والکاظمین الغیظ و العافین عنّ الناس».(۶)

    مَلِک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود، گفت: ابنای جنس ما (۷) را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن - گفتن؛ این مَلِک را دشنام داد و ناسزا گفت. مَلِک، روی ازین سخن درهم آمد (۸) و گفت: آن دروغ ِ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای ایــن بــر خـُبثی (۹)، و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت‌آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.


    هر که شاه آن کند که او گوید حیف باشد که جز نکو گوید


    بر طاق ایوان «فـریدون»(۱۰)، نبشته بود:


    جهان اى برادر نمانـَد به کس دل اندر جهان‌آفرین بند و بس


    مکن تکیه بر مُلک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت


    چو آهنگ ِ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روى خاک (۱۱)



    توضیحات:

    (۱) اشارت کرد: فرمان داد
    (۲) سقط – گفتن: سخن ناهم‌وار گفتن [سقط بر وزن ِ فقط] (فرهنگ فارسی معین)* معنای جمله: اسیر تیره‌بخت، چون امید زنده‌گی را تباه دید، زبان به درشت‌گویی و دش‌نام دادن به پادشاه گشود * سعدی در«بوستان» گوید: «نبینی که چون کارد بر سر بُــوَد قلم را زبان‌اش روان‌تر بُــوَد؟»
    (۳) معنای بیت: به‌هنگام پیکار، چون جنگ‌افزار و دست‌آویز نماند، انسان از بیم جان عزیز، با دست ضعیف، راه شمشیر بُـران و تیز را سد می‌کند
    ویرایش توسط akanani : Tuesday 18 September 2007 در ساعت 09:01 AM
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  4. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  5. #19
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    از سالکی پرسیدند که:«تقوی چگونه است؟گفت:هر گاه در زمینی وارد شدی که در آن خار وجود دارد،چه می کنی؟گفت:دامن بر می گیرم و خویشتن را مواظبت می نمایم. گفت:در دنیا نیز چنین کن که تقوی این گونه است»
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  6. کاربران زیر از sara به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  7. #20
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پير مردي كمرش آنقدر خميده بود كه صورتش درست مقابل زمين قرار ميگرفت
    جواني از روي شوخي وتمسخر به او گفت: اي پير مرد كمانت را به چند ميفروشي؟
    وپير در پاسخ گفت : اي جوان اگر عمرت كفاف دهد روزگار به تو رايگان خواهد بخشيد
    تازه جــــــــــواني ز ره نيشخند
    گفت به پيري كه كمانت به چند
    پيـــــر بخنديد وبگفت:اي جوان
    چــــــــرخ ترا نيز دهد رايــــگان
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  8. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  9. #21
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض لبخندخدا


    0 Not allowed! Not allowed!
    لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کندزن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورمجان گفت نسیه نمی دهدمشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفتببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟لوئیز گفت: اینجاست لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببرلوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفتخواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندیدمغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدنددر این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده استکاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زدلوئیز خداحافظی کرد و رفتفقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است...
    ویرایش توسط hichnafar : Sunday 23 September 2007 در ساعت 06:59 PM

  10. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  11. #22
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    گربه ای بر سر سفره شخصی حاضر شد وشروع کرد به میو میو کردن. شخص يک لقمه نان جلويش انداخت. گربه رفت وبازگشت ومیو میو کرد. شخص نيز لقمه ای ديگربه او داد. گربه رفت وبازگشت. شخص اين بار کاسه را جلوی گربه گذاشت و گفت :جناب گربه حالا من میو میو...
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  12. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  13. #23
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    چهارشمع

    رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند
    .
    شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی

    اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود اين هيچ کس نمی تواند مرا برای هميشه روشن نگه دارد . فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت.



    دومی گفت : من ايمان هستم ! با اين وجود من هم ناچاراٌ مدتی زيادی روشن نمی مانم . و معلو نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسيم ملايمی بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد .


    شمع سوم گفت من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهميت مرا درک نمی کنند آنها حتی عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .


    ناگهان ...

    پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را ديد و گفت :

    چرا خاموش شده ايد ؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن.


    سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانيم شمع های ديگر را دوباره روشن کنيم . من اميد هستم !

    کودک با چشمهای درخشان شمع اميد را برداشت و شمع های ديگر را روشن کرد .

    چه خوب است که شعله اميد هرگز در زندگيتان خاموش نشود .

    هر يک از ما می توانيم اميد ، ايمان ، صلح و عشقرا حفظ و نگهداری کنيم.

  14. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  15. #24
    samin آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    2118
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    نوشته ها
    62
    میانگین پست در روز
    0.01
    تشکر از پست
    20
    51 بار تشکر شده در 26 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    گفتند:غلام یکی از اعیان مرده, ملا برای تعزیت حرکت کرد در بین راه شنید. خوان آن شخص مرده نه غلام او پس برگشت. سبب پرسیدند, گفت: من که برای خوش آمد او می رفتم حال برای خوش آمد که بروم؟

  16. کاربران زیر از samin به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #25
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شخصی ثروتمندبود وبسيار خسيس. روزی زنش را برای اينكه نصف نانی به فقير داده بود ، طلاق داد.
    پس از چندسال آن زن به عقد ثروتمندي ديگر در آمد . روزی با او غذا ميخوردكه گدايی به در خانه آنها آمد.
    زن برخواست وبرايش نان آورد . اما همينكه در را باز كرد ديد كه شوهر اول اوست و بخاطر بخلی كه داشت تمام مال ودارايی اش را از دست داده بود و به گدايی افتاده بود.
    به خانه باز گشت ومطلب را به شوهرش گفت. پس شوهر گفت: ای زن ، من همان فقيری هستم كه به در خانه تو آمده بودم و خداوند بخاطر بخشندگی كه داشتم من را ثروتمند گردانيد.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  18. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  19. #26
    samin آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    2118
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    نوشته ها
    62
    میانگین پست در روز
    0.01
    تشکر از پست
    20
    51 بار تشکر شده در 26 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    مردی با زنی ازدواج کرد که خانه را جارو نمیزد, شوهر با مادرش نقشه ای کشیدند تا او را وادار به کار کنند.
    فردا که مادر مشغول جاروکردن شد پسرش پیش امدو گفت:مادر! جسارت است جارو را به من بدهید.
    مادرش گفت:نمی شود پسرم, خودم جارو می کنم(تا بلکه عروس خجالت بکشد)
    اما عروس بدون خجالتی پیش امد و گفت:دعوا نکنید یک روز شما جارو کنید, و یک روز دیگر پشرت.

  20. کاربران زیر از samin به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  21. #27
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بنا بر روايتی کهن واسطوره ای از شرق
    روزی خدايان در حال گفتگو بودند که حقيقت را کجا بايد پنهان کنند تا به آسانی در اختيار بشر قرار نگيرد
    يکی از خدايان پيشنهاد کرد بياييد حقيقت را بر فراز بلند ترين قله کوه پنهان سازيم. از آين طريق فقط قوی ترين وساعی ترين افراد آنرا خواهد يافت

    خدايی ديگر گفت:بگذاريد حقيقت را در طولانی ترين وتاريک ترين غارها مخفی کنيم؛ بدين ترتيب فقط شجاع ترين مردم بدان دست خواهند يافت.
    اما خردمند ترين خدايان بيان کردکه
    نيازی به پنهان کردن حقيقت بربالای کوه يا در تاريکی غار ها نيست ما با يد حقيقت را در قلب انسانها مخفی کنيم ؛ آنجا آخرين جايی است که برای يافتن حقيقت بفکر انسان ميرسد
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  22. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  23. #28
    samin آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    2118
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    نوشته ها
    62
    میانگین پست در روز
    0.01
    تشکر از پست
    20
    51 بار تشکر شده در 26 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    روزی ملا موی سرش درد می کرد جهت طبابت نزد دکتر رفت که معالجه شود دکتر از او پرسید چه خورده ای؟
    ملا گفت : نان و یخ خورده ام
    دکتر گفت: ای مرد برو بمیر چون تو نه دردت مثل آدمهاست و نه خوراکت.

  24. کاربران زیر از samin به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  25. #29
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    در بيمارستانی دو مرد بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکی از بيماران اجازه داشت روزی يک ساعت روی تختش بنشيند و به منظره بيرون نگاه کند. اما بيمار ديگر اجازه نداشت تکان بخورد وپشت به پنجره خوابيده بود. انها با هم زياد درد دل ميکردند
    هر روز بعد از ظهر بيماری که کنار پنجره بود تمام چيز هايی که پشت پنجره ميديد برای دوستش توصيف ميکرد وبيمار ديگر روحش تازه ميشد و اميد به زندگيش بيشتر
    او از يک پارک ميگفت ودرياچه ای که مرغابيان زيبايی داشت و کودکانی که آنجا سرگرم بازی بودند و دوستش آنها را مجسم ميکرد
    روزها گذشت تا اينکه آن مردی که تختش کنار پنجره بود در گذشت. وبيمار هم اتاقيش بسيار ناراحت شد واز پرستاران خواهش کرد که تختش را کنار پنجره بگذارند ؛ وپرستاران اين کار را انجام دادند
    بيمار يک روز خود را به سختی تکان داد تا بيرون پنجره وآنچه راکه تا بحال تصور کرده تماشا کند . اما باکمال تعجب با يک ديوار روبرو شد
    بيمار سريع پرستار را صدا زد واين موضوع را بازگو کرد
    پرستار پاسخ داد
    شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد؛ چون آن مرد نــــا بیــنا بود وحتی نمی توانست ديوار را ببين
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  26. 2 کاربر برای این پست از akanani تشکر کرده اند:


  27. #30
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خوشحالم که شما در „خط تیره” من هستیدمن از مردی می گویم که عهده دار شده بود در مراسم تدفین دوستی، سخن بگویداو به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد، از آغاز ... تا پایان. او یادآور شد که اولی تاریخ زادروز وی است و اشک ریزان از تاریخ بعدی سخن گفت،اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد خط تیره بین آن دو تاریخ است (1382-1313) زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد که او بر روی زمین می زیست... و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند می دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست. زیرا اهمیتی ندارد، که دارایی ما چقدر است؛ اتومبیل ها... خانه ها... پول نقد،آنچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه عشق می ورزیم و چگونه خط تیره خود را صرف می کنیم. بنا براین، در این باره سخت و به تفضیل بیندیشید...

  28. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  29. #31
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    یه گربه تو خونه يه پيره زن زندگی ميکرد. چون پير زن نون خودش رو هم به زور تهيه ميکرد گربه هم روزگار خوشی نداشت. بنابر اين گربه به فکرش افتاد که به کاخ شاه روی بياره و خودش رو از اين وضعيت نجات بده. اما کاخ شاه که مثل خونه پير زن نبود ... غلامان سلطان تيری بسويش روانه کردند. يـــکی گـــربه در خانه زال بـود
    کــه برگشته ايام وبد حال بود
    دوان شدبه مهمانسرای اميــر
    غلامان سلطان زدندش به تـير
    چکان خونش از از استخوان ميدويد
    همی گفت واز هول جان ميدويد
    او با خود ميگفت اگر من از دست اين تير ،خلاصی پيدا کردم و هيچ طورم نشد قول ميدهم که ديگر پايم را از خانه پير زن بيرون نگذارم.
    اگر جستم از دست اين تير زن
    مـن ومـوش و ويـرانه پيـــر زن
    وسعدی در آخر ميگويد:
    خداوند از آن بنده خرسند نيست
    که راضی به قسم خداوند نيست
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  30. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  31. #32
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    حکیمی راپرسیدندکه آدمی کی به خوردن شتابد؟گفت:
    توانگرهرگاه که گرسنه باشدودرویش هرگاه که بیابد.
    ازبهارستان جامی

  32. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •