لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 33 به 48 از 99

موضوع: حکایت

  1. #33
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    نابینایی درشب ،چراغ به دست وسبوبردوش ،برراهی می رفت. یکی اوراگفت : توکه چیزی نمی بینی چراغ به کارت چه می آید؟گفت : چراغ ازبهرموردلان تاریک اندیش است تابه من تنه نزنند وسبوی مرانشکنند.
    ازبهارستان جامی

  2. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  3. #34
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    در مقام علمی هرگاه می خواستند نظریه کسی را رد کنند هیچگاه با نگاه تحقیر یا توهین مطلبی را نمی گفتند و مواظب بودند که هتک حرمت بزرگان نشود؛ در همین ارتباط یک روز هنگام درس، اشکالی به گفته های صاحب جواهر داشتند، نام ایشان را که بردند، آنقدر از ایشان تعریف و تمجید نمودند مثلا" صاحب جواهر کسی است که اسلام را زنده کرده و چه خدمات ارزنده ای برای جامعه اسلامی نموده و کتب گرانقدری را تألیف نموده و خیلی تعریفهای دیگر، سپس فرمودند حالا منهم یک نفهمی به گفته های ایشان دارم و بعد اشکالشان را بیان می کردند.
    حتی ایشان درباره عظمت و جاه و مقام علما ی شیعه می فرمودند:
    کسی کتاب شریف « وسیلة النجاة» مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی را به عنوان تمسخر و بی احترامی و هتک حرمت، پرت کرد، یکباره لال شد.

    در جلساتی که بزرگان و علماء بودند اگر سئوالی پیش می آمد، ایشان سکوت اختیار می نمودند تا دیگر بزرگان جواب بدهند و این بخاطر ادب و احترامی بود که برای آنها قائل بودند.
    و اگر اظهار نظری می کردند و کسی می گفت شما اشتباه کردید یا خودشان می فهمیدند که اشتباه نمودند، علنا" می فرمودند: « من اشتباه کردم» این جمله را بدون خجالت می فرمودند.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  4. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  5. #35
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دزدی درخانه ی فقیری می گشت تاچیزی به دست آورد،درهمان حال ،فقیرازخواب بیدارشدوگفت :
    «آنچه تودرشب تاریک می جویی ،مادرروزروشن می جوییم ونمیابیم ! »
    کلیات عبیدزاکانی

  6. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  7. #36
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بنا بر روايتی کهن واسطوره ای از شرق
    روزی خدايان در حال گفتگو بودند که حقيقت را کجا بايد پنهان کنند تا به آسانی در اختيار بشر قرار نگيرد
    يکی از خدايان پيشنهاد کرد بياييد حقيقت را بر فراز بلند ترين قله کوه پنهان سازيم. از آين طريق فقط قوی ترين وساعی ترين افراد آنرا خواهد يافت

    خدايی ديگر گفت:بگذاريد حقيقت را در طولانی ترين وتاريک ترين غارها مخفی کنيم؛ بدين ترتيب فقط شجاع ترين مردم بدان دست خواهند يافت.
    اما خردمند ترين خدايان بيان کردکه
    نيازی به پنهان کردن حقيقت بربالای کوه يا در تاريکی غار ها نيست ما با يد حقيقت را در قلب انسانها مخفی کنيم ؛ آنجا آخرين جايی است که برای يافتن حقيقت بفکر انسان ميرسد
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  8. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  9. #37
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    یک جفت کفش
    روزی گاندی در حين سوار شدن به قطار، يك لنگه كفشش در آمد و روی خطآهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شود و آن را بردارد. در همان لحظه، گاندی با خونسردی لنگه كفش ديگرش را از پا در آورد و آن را در مقابلديدگان حيرت زده ی اطرافيان، طوری به عقب پرتاب كرد كه نزدیک لنگه كفش قبلی افتاد.

    یکی از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندی خنديد و در جواب گفت: مرد بينواییكه لنگه كفش قبلی را پيدا كند، حالا می تواند لنگه كفش ديگر را نيز برداشته
    و از آن استفاده نمايد.
    ([ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید])

  10. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  11. #38
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب م يخورد. يكي آنجا
    رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نم يداد كه ترك مجلس
    كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله
    شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
    گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
    من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  12. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  13. #39
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  14. کاربران زیر از sara به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  15. #40
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شخصی ثروتمندبود وبسيار خسيس. روزی زنش را برای اينكه نصف نانی به فقير داده بود ، طلاق داد.
    پس از چندسال آن زن به عقد ثروتمندي ديگر در آمد . روزی با او غذا ميخوردكه گدايی به در خانه آنها آمد.
    زن برخواست وبرايش نان آورد . اما همينكه در را باز كرد ديد كه شوهر اول اوست و بخاطر بخلی كه داشت تمام مال ودارايی اش را از دست داده بود و به گدايی افتاده بود.
    به خانه باز گشت ومطلب را به شوهرش گفت. پس شوهر گفت: ای زن ، من همان فقيری هستم كه به در خانه تو آمده بودم و خداوند بخاطر بخشندگی كه داشتم من را ثروتمند گردانيد.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  16. کاربران زیر از akanani به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #41
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    گویندشخصی ده خرداشت. روزی بریکی ازآن هاسوارشد وخران خویش راشمرد . چون آن راکه سواربودشماره نمی کرد،حساب درست درنمی آمد. پیاده شدوشمارکرد . حساب درست وتمام بود چندین باردرسواری وپیادگی شمارش راتکرارکرد . عاقبت پیاده شد وگفت :سواری به گم شدن یک خرنمی ارزد.
    ازعلی اکبردهخدا - بااندکی تصرف

  18. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  19. #42
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شبی دربیابان مکه ازبی خوابی پای رفتنم نماند ،سربنهادم وشتربان راگفتم :دست ازمن بدار ،گفت :ای برادر حرم درپیش است وحرامی ازپس ،اگررفتی بردی واگرخفتی مردی .
    خوش است زیرمغیلان به راه بادیه خفت *** شب رحیل ،ولی ترک جان ببایدگفت
    ازگلستان سعدی

  20. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  21. #43
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب م يخورد. يكي آنجا
    رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نم يداد كه ترك مجلس
    كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله
    شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
    گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
    من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.
    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  22. 2 کاربر برای این پست از akanani تشکر کرده اند:


  23. #44
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    درسي ازپروانه
    يك روزسوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارجشدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاهكرد.

    سپس فعاليتپروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامهدهد.
    آن شخصتصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيلهخارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.
    آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده محکم شوند و واز بدن پروانه محافظت كنند.
    هيچ اتفاقينيفتاد!در واقعپروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پروازکند.
    چيزي که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود که خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  24. 2 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:


  25. #45
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عربی را از حال زنش پرسیدند گفت زنده است و تازنده است همچنان مار گزنده است.

  26. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  27. #46
    akanani آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    1985
    تاریخ عضویت
    Aug 2007
    نوشته ها
    1,669
    میانگین پست در روز
    0.27
    تشکر از پست
    122
    1,828 بار تشکر شده در 959 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پير مردي كمرش آنقدر خميده بود كه صورتش درست مقابل زمين قرار ميگرفت
    جواني از روي شوخي وتمسخر به او گفت: اي پير مرد كمانت را به چند ميفروشي؟
    وپير در پاسخ گفت : اي جوان اگر عمرت كفاف دهد روزگار به تو رايگان خواهد بخشيد
    تازه جــــــــــواني ز ره نيشخند
    گفت به پيري كه كمانت به چند
    پيـــــر بخنديد وبگفت:اي جوان
    چــــــــرخ ترا نيز دهد رايــــگان


    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

  28. 2 کاربر برای این پست از akanani تشکر کرده اند:


  29. #47
    موفقیت online آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    3246
    تاریخ عضویت
    Nov 2007
    نوشته ها
    95
    میانگین پست در روز
    0.02
    تشکر از پست
    9
    121 بار تشکر شده در 60 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض هدیه تولد


    0 Not allowed! Not allowed!
    مردي دختر سه ساله اي داشت.

    روزي مرد به خانه آمد و ديد كه دخترش گرانترين كاغذ زرورق كتابخانه ي او را براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده است. مرد، دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را به هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت و خوابيد.

    روز بعد مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز كرده است. مرد تازه متوجه شد كه آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورقها رابراي هديه تولدش مصرف كرده است.

    او با شرمندگي دخترش را بوسيد و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز كرد. اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است؛ مرد بار ديگر عصباني شد و به دخترش گفت كه جعبه ی خالي هديه نيست و بايد چيزي درون آن قرار داد. اما دخترك با تعجب به پدر خيره شد و به او گفت كه نزديك به «هزار بوسه» در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت غمگين بود يك بوسه از جعبه بيرون آورد و بداند كه دخترش چقدر دوستش دارد!!

  30. 6 کاربر برای این پست از موفقیت online تشکر کرده اند:


  31. #48
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پرده های دل
    دل آدمی مانند آسمان و تن مانندزمین است. زیرا که خورشید روح از آسمان بر زمین می تابد و آن را به نور حیات منور می دارد .
    همچنانکه برای زمین هفت اقلیم و آسمان هفت طبقه وجسم را هفت عضو است و دل هم هفت پرده مانند آسمان دارد که : و قد خلقکم اطوارا . و چنانکه هر اقلیم از زمین خا صیت یا ویژگی دارد و برای جسم از هر عضوی بعضی کارها ساخته است که از عضو دیگر بر نمی آید چنانکه از چشم بینایی و از گوش شنوایی و از زبان گویایی و از دست گیرایی و از پا روایی بر می آید ، که هر یک کار آن دیگری رانمی تواند انجام دهد . همچنانکه هر طبقه از آسمان محل ستاره ایی است؛هرپرده از پرده های دل هم معدن گوهری است.
    پرده ی اول دل را صدر گویند و آن معدن گوهر اسلام است ، و هر وقت که از نور اسلام محروم ماند معدن ظلمت و کفر است و محل وسوسه های شیطان گمراهی نفس صدر است وصدر پوست دل است ، در درون دل اینها را راه نیست زیرا که دل خزانه ی حق است.
    پرده ی دوم را از دل قلب خوانند و آن معدن ایمان است و محل نور عقل و محل بینایی است که این هم باز پوست دل است.
    پرده ی سوم دل را شغاف گویند و آن معدن محبت و عشق و شفقت بر خلق است و محبت خلق از شغاف نگذرد .
    پرده ی چهارم را از دل فؤاد گویند که معدن مشاهده و محل دیدن است.
    پرده ی پنجم از دل را حبة القلب گویند که معدن محبت حضرت الوهیت و خداوند وخاصان است که محبت هیچ مخلوق در آن نمی گنجد چنانکه می گویند :
    هوای دیگری در ما نگنجد
    درین سر بیش ازین سودا نگنجد
    و پرده ی ششم را ازدل سویدا گویند و آن معدن مکاشفات غیبی و علوم الهی است و منبع حکمت و گنجینه خانه ی اسرار الهی و محل علم اسماء خداوند است و در وی انواع علم کشف شود که ملایکه از آن محرومند نجم الدین رازی گوید :
    ای کرده غمت غارت هوش دل ما
    درد تو شده خانه فروش دل ما
    سری مه مقدسان از آن محرومند
    عشق تو فروگفت به گوش دل ما
    پرده ی هفتم از دل را مهجة القلب گویند و آن معدن ظهور انوار تجلیهای صفات خدایی است که این نوع کرامت با هیچ نوع از انواع موجودات قرار نداده است.

    مرصاد العباد از نجم الدین رازی
    برگردان : ایاسر

  32. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •