لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: داستان ديوانگی و عشق

  1. #1
    Majed آواتار ها
    مدیر کل سایت

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مدیر کل سایت
    شماره عضویت
    771
    تاریخ عضویت
    Jan 2005
    نوشته ها
    1,605
    میانگین پست در روز
    0.23
    تشکر از پست
    3,831
    5,080 بار تشکر شده در 1,121 پست

    شبکه های اجتماعی من

    Add Majed on Linkedin
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    4 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 309/2
    Given: 138/1
    میزان امتیاز
    10

    پیش فرض داستان ديوانگی و عشق


    0 Not allowed! Not allowed!
    زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود، فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
    ذکاوت گفت: بياييد بازی کنيم، مثل قايم باشک!
    ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می ذارم!
    چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگرده٬‌ همه قبول کردند.
    ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ...!
    همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
    خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
    اصالت به ميان ابرها رفت.
    هوس به مرکز زمين راه افتاد.
    دروغ که می گفت: به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
    آرام آرام همه قايم شده بودند و
    ديوانگی همچنان می شمرد: هفتاد و سه٬ هفتاد و چهار٬ ...
    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
    تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
    ديوانگی داشت به عدد 100 نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشست.
    ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام...
    همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
    بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
    ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
    ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گلهای رز فرو برد.
    صدای ناله ای بلند شد.
    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
    شاخه درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
    ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت: حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نمی تونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند.
    برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!

  2. 5 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:


  3. # ADS
     

  4. #2
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض قصه ی آدم ودلش


    0 Not allowed! Not allowed!
    سلام
    بااجازه ی آقاماجد چون این متن هم تاحدودی به این تاپیک مربوط میشه همینجامی گذارمش.
    __________________________________________
    اين قفسه سينه که می بينی يه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفريد سينه اش قفس نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.
    يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخت تو دريا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.

    خدا... دل آدمو از دريا گرفت و دوباره گذاشت تو سينش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست اين آدم .

    دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو پاره کردو دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.

    خدا ديگه کم کم داشت عصبانی ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش. ولی مگه اين آدم, آدم می شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داش هيچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو پاره کردو باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .

    نه ديگه... خدا گفت... اين دل واسه آدم ديگه دل نمی شه.

    آدم دراز به دراز چشم به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود يه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه .

    آدم که به خودش اومد ديد ای دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطيف رو سينش سفت شده. دس کشيد به رو سينشو وقتی فهميد چی شده يه يه آهی کشيد... يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درس شد. و اين برای اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درس شد .

    بعد هی آدم گريه کرد هی آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روی زمين سفت خدا قدم می زد و اشک می ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که می ريخت رو زمين و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره . اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .

    ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرفت. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله های محکمی گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد .

    انگشتاشو کرد زير همون ميله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد .

    خدا ازون بالا همه چی رو نيگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.

    يهو همون تيکه استخون روی هوا رقصيد و رقصيد . چرخيد و چرخيد . آسمون رعد زد و برق زد . دريا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصيدن .

    همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفتو شد و يه فرشته٬ با چشای سياه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دس کشيد روی چشای بسته آدم.

    آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچی نفهميد. هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلی بيشتر.

    پاشد و فرشته رو نگاه کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربياره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.

    تا دستشو برد زير استخون قفسه سينش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.

    سينشو چسبوند به سينه آدم . خدا ازون بالا فقط نيگا می کرد با يه لبخند رو لبش .

    آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نيگا کرد .

    آدم با چشاش می خنديد . فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکی به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد . اونجا بود که برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد .
    از[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط hichnafar : Saturday 15 September 2007 در ساعت 08:43 AM

  5. 4 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •