0
قسمت اول
در روزگارانی دور در قبيله ای از ديار عرب به نام قبيله عامريان رييس قبيله كه مردی كريم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگيری بينوايان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زيبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چيزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهديد می كرد. چيزی كه سبب طعنه حسودان و ريشخند نامردمان شده بود. رييس قبيله فرزندی نداشت و برای عرب، نداشتن فرزند پسر، حكم مرگ است و سرشكستگی...
رييس قبيله هميشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمت های او، عاجزانه درخواست فرزندی می كرد...
دعاها و درخواست های اين زوج بدانجا رسيد كه خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر كرد. در سحرگاه یک روز زيبای بهاری صدای گريه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رييس قبيله كه ديگر گرد ميانسالی بر چهره اش نشسته بود جاری كرد:
ايزد به تضرعی كه شايد دادش پسری چنانكه بايدسيد عامری رييس قبيله به ميمنت چنين ميلادی در خزانه بخشش را باز كرد و جشنی مفصل ترتيب داد.
نهايت دقت و وسواس در نگهداری كودک بعمل آمد، بهترين دايگان، مناسب ترين لباس ها و خوراک ها برای كودک دردانه فراهم گرديد. زيبايی صورت كودک هر بيننده ای را مسحور خويش می كرد. نام كودک را قيس نهادند، قيس ابن عامری
روزها و ماه ها گذشت و قيس در پناه تعليمات و توجهات پدر بزرگتر و رشيدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان كمال و جمالی رسيد كه يگانه قبايل اعراب لقب گرفت:
هر كس كه رخش ز دور ديدی بادی ز دعا بر او دميدیدر مكتب خانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همكلاس قيس بودند. در اين ميان دختری از قبيله مجاور هم در كلاس مشغول تحصيل بود. نورسيده دختری كه تا انتهای داستان همراه او خواهيم بود:
شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مكتبش فرستاد
دختری كه هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری كه قيس نيز گهگداری از زير چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن كم شيفته زيبايی و مهربانيش شده بود. دختری به نام ليلیآفت نرسيده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب
محجوبه بيت زندگانی شه بيت قصيده جوانی
در هر دلی از هواش ميلی گيسوش چو ليل و نام ليلیزان پس درس و مكتب بهانه ای بود برای ديدار، برای حضور و برای همنفسی. نوباوگان ديگر به نام درس و مدرسه فرياد سر می دادند و خروش قيس و ليلی برای همديگر بود.
از دلداريی كه قيس ديدش دل داد و به مهر دل خريدش
او نيز هوای قيس می جست در سينه هر دو مهر می رست
هر روز ليلی با چهره ای آميخته به رنگ عشق و طنازی و قيس با قدم هايی مردانه و نيازمندانه فقط به آرزوی ديدار هم قدم به راه مكتب می گذاشتند. تا جايی كه عليرغم مراقبت های اين دو، احوالات آنها به گونه ای نبود كه مانع افشای سر نهانيشان شود:
عشق آمد و كرد خانه خالی برداشته تيغ لاابالیتصميم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش اين عشق را كه در زبان مردم افتاده بود خاموش كنند اما هر دو پس از مدتی كوتاه صبر و قرار از كف می دادند، نگاههای آندو كه به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. به قول سعدی:
غم داد و دل از كنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد
اين پرده دريده شد ز هر سوی وان راز شنيده شد به هر كوی
كردند شكيب تا بكوشند وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شكيب كی كند سود خورشيد به گل نشايد اندود
سخن عشق تو بی آنكه بر آيد بزبانماين ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف ليلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بيشتری اعلام می شد اما قيس كسی نبود كه قادر به پرده پوشی باشد، كار بدانجا رسيد كه قيس را مجنون ناميدند:
رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم
يكباره دلش ز پا در افتاد هم خیک دريد و هم خر افتاداين آوای عاشقی چنان گسترده شد كه تصميم گرفتند اين دو را كه جوانانی بالغ شده بودند از هم جدا كنند. افتراقی كه آتش عشق را در دل آنان شعله ور تر ساخت. ليلی در گوشه تنهايی خود اشک می ريخت و مجنون آواره كوچه ها شده بود و اشكريزان سرود عاشقی می خواند. كودكان به دنبال او راه می افتادند مجنون مجنون می كردند و گروهی سنگش می زدند:
و آنان كه نيوفتاده بودند مجنون لقبش نهاده بودند
او می شد و می زدند هر كس مجنون مجنون ز پيش و از پس
علاقه مندي ها (Bookmarks)