لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 16 از 43

موضوع: مهدی اخوان ثالث

  1. #1
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    Lightbulb مهدی اخوان ثالث


    0 Not allowed! Not allowed!
    سلام دوستان

    لطفا هر شعری و که از مهدی اخوان ثالث میدونین اینجا بنویسید

    مرسی



    لیست اشعارموجود:

    راستی ،ای وای ،آیا
    ونه هیچ
    ساعت بزرگ
    ناگه غروب کدامین ستاره؟
    دریچه ها
    سلامت رانمی خواهند...
    منزلی دردوردست
    وندانستن
    صبح
    روشنی
    قصه ی شهرسنگستان
    رباعی
    سرودپناهنده
    شعر
    چاوشی
    برف
    لحظه
    نغمه ی همدرد
    در آن لحظه
    ویرایش توسط hichnafar : Tuesday 27 May 2008 در ساعت 06:19 PM دلیل: اضافه کردن لیست اشعار

  2. 3 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  3. # ADS
     

  4. #2
    MonaLisa آواتار ها
    پشتیبانی فنی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    پشتیبانی فنی
    شماره عضویت
    1441
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    830
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    3,076
    1,931 بار تشکر شده در 710 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض راستی ، ای وای ، ایا


    0 Not allowed! Not allowed!
    دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
    جهانی سیاهی با دلم تا چها کند
    بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
    همان گوهر آجین خیمه اش را به پا کند
    سپی گله اش را بی شبانی کند یله
    در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
    بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر
    که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
    سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام
    پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند
    به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ
    بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
    غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
    ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
    اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
    زنک جامه باید چون تو جامه ی عزا کند
    بگو ای شب ایا کائنات این دعا شنید
    ومردی بود کز اشک این زن حیا کند ؟

    Show me the way
    Take me to love
    Things only heard now I want to feel
    My soul caressed by silken breeze
    Whisper secrets to listening trees
    Show me that world
    Take me to love
    Show me the way


  5. #3
    MonaLisa آواتار ها
    پشتیبانی فنی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    پشتیبانی فنی
    شماره عضویت
    1441
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    830
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    3,076
    1,931 بار تشکر شده در 710 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض و نه هیچ


    0 Not allowed! Not allowed!
    نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری
    تهی ست اینه مرداب انزوای مرا
    خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
    شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا



    ویرایش توسط MonaLisa : Thursday 15 November 2007 در ساعت 01:15 PM

    Show me the way
    Take me to love
    Things only heard now I want to feel
    My soul caressed by silken breeze
    Whisper secrets to listening trees
    Show me that world
    Take me to love
    Show me the way


  6. #4
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ساعت بزرگ

    یادمان نمانده کز چه روزگار
    از کدام روز هفته ، در کدام فصل
    ساعت بزرگ
    مانده بود یادگار
    لیک همچو داستان دوش و دی
    مانده یادمان که ساعت بزرگ
    در میان باغ شهر پر غرور
    بر سر ستونی آهنین نهاده بود
    در تمام روز و شب
    تیک و تک او به گوش می رسید
    صفحه ی مسدسش
    رو به چارسو گشاده بود
    با شکفته چهره ای
    زیر گونه گون نثار فصلها
    ایتساده بود
    گرچه گاهگاه
    چهرش اندکی مکدر از غبار بود
    لیکن از فرودتر مغک شهر
    وز فرازتر فراز
    با همه کدورت غبار ‌، باز
    از نگار و نقش روی او
    آنچه باید آشکار بود
    با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
    ساعت بزرگ
    ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود
    ساعتی که طرفه تیک و تک او
    ضرب نبض شهر بود
    دنگ دنگ زنگ او بلند
    بازویش دراز
    همچو بازوان میترای دیرباز
    دیرباز دور یاز
    تا فرودتر فرود
    تا فراز تر فراز
    سالهای سال
    گرم کار خویش بود
    ما چه حرفها که می زدیم
    او چه قصه ها که می سرود
    ساعت بزرگ شهر ما
    هان بگوی
    کاروان لحظه ها
    تا کجا رسیده است ؟
    رهنورد خسته گام
    با دیار آِنا رسیده است ؟
    تیک و تک - تیک و تک
    هر کرانه جاودان دوان
    رهنورد چیره گام ما
    با سرود کاروان روان
    ساعت بزرگ شهر ما
    هان بگوی
    در کجاست آفتاب
    اینک ، این دم ، این زمان؟
    در کجا طلوع ؟
    در کجا غروب ؟
    در کجا سحرگهان
    تک و تیک - تیک و تک
    او بر آن بلند جای
    ایستاده تابنک
    هر زمان بر این زمین گرد گرد
    مشرقی دگر کند پدید
    آورد فروغ و فر پرشکوه
    گسترد نوازش و نوید
    یادمان نمانده کز چه روزگار
    مانده بود یادگار
    مانده یادمان ولی که سالهاست
    در میان باغ پیر شهر روسپی
    ساعت بزرگ ما شکسته است
    زین مسافران گمشده
    در شبان قطبی مهیب
    دیگر اینک ، این زمان
    کس نپرسد از کسی
    در کجا غروب
    در کجا سحرگهان

  7. #5
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    نا گه غروب کدامین ستاره ؟

    با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
    با ابرها و نفس دودهایش
    تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
    و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
    من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
    پوشاندم از چشم او سایه ام را
    با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
    اینجا و انجا گذشتم
    هر جا که من گفتم ، آمد
    در کوچه پسکوچه های قدیمی
    میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
    از ترک ، ترسا ، کلیمی
    اغلب چو تب مهربان و صمیمی
    میخانه های غم آلود
    با سقف کوتاه و ضربی
    و روشنیهای گم گشته در دود
    و پیخوانهای پر چرک و چربی
    هر جا که من گفتم ، آمد
    این گوشه آن گوشه ی شب
    هر جا که من رفتم آمد
    او دید من نیز دیدم
    مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
    چون دو تذرو جوان می چمیدند
    و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
    حتی بگو باد دامان ایشان
    می شد نهیبی که بی شک
    انگار گردنده چرخ زمان را
    این پیر پر حسرت بی امان را
    از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد
    و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
    نومیده و مرعوب می کرد
    در چار چار زمستان
    من دیدیم او نیز می دید
    آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
    صرع دروغینش از پا درانداخت
    یک چند نقش زمین بود
    آنگاه
    غلت دروغینش افکند در جوی
    جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
    و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
    خون ، راستی خون گلگون
    خونی که از گوشه ی ابروی مرد
    لای و لجن را به جای خدا و خداوند
    آلوده ی وحشت و شرم می کرد
    در جوی چون کفچه مار مهیبی
    نفت غلیظ و سیاهی روانبود
    می برد و می برد و می برد
    آن پاره های جگر ، تکه های دلم را
    وز چشم من دور می کرد و می خورد
    مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی
    کاندر شفقها ،‌فلقها
    در آبهای جنوبی
    از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
    دریا خوردشان و سمتور گردند
    و نیز دیدیم با هم ، چگونه
    جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
    و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
    یا با نگاهی بر او می گذشتند
    یا سکه ای بر زمین می نهادند
    دیدیم و با هم شنیدیم
    آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست
    و آن دیگیر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست
    دو لابه های سگی را سگی زرد
    که جلد می رفت ،‌ می ایستاد و دوان بود
    و لقمه ای پیش آن سگ می افکند
    ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
    ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
    و آمد به جایش یکی بوی دشمن
    و آنگاه دیدیم از آن سگ
    خشم و خروش و هجویمی که گفتی
    بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
    اما نه ، سگ خشمگین مانده پایین
    و بر درخت ست آن گربه ی تیره ی گل باقلایی
    شب خسته بود از درنگ سیاهش
    من سایه ام را به میخانه بردم
    هی ریختم خورد ،‌ هی ریخت خوردم
    خود را به آن لحظه ی عالی خوب و خالی سپردم
    با هم شنیدیم و دیدیم
    میخواره ها و سیه مستها را
    و جامهایی که می خورد بر هم
    و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی
    و چشم ها را و حیرانی دستها را
    دیدیم و با هم شنیدیم
    آن مست شوریده سر را که آواز می خواند
    و آن را که چون کودکان گریه می کرد
    یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
    می خواند و هی باز می خواند
    و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد
    می گفت : ای دوست ما را مترسان ز دشمن
    ترسی ندارد سری که بریده ست
    آخر مگر نه ، مگر نه
    در کوچه ی عاشقان گشته ام من ؟
    و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد
    با جرعه و جامهای پیاپی
    من سایه ام را چو خود مست کردم
    همراه آن لحظه های گریزان
    از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
    با سایه ی خسته و مستم ، افتان و خیزان
    مستیم ، مسیتم ، مستیم
    مستیم و دانیم هستیم
    ای همچو من بر زمین اوفتاده
    برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز
    دیگر نه دست و نه دیوار
    دیگر نه دیوار نه دست
    دیگر نه پای و نه رفتار
    تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم
    چشمم ، چراغم ، پناهم
    من بی تو از خود نشانی نبینم
    تنهاتر از هر چه تنها
    همداستانی نبینم
    با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه
    برخیز ، برخیز ، برخیز
    با من بیا ای تو از خود گریزان
    من بی تو گم می کنم راه خانه
    با من سخن سر کن ای سکت پرفسانه
    ایینه بی کرانه
    می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست
    می پرسم آخر بگو تا بدانم
    نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
    این ظلمت غرق خون و لجن را
    چونین پر از هول و تشویش کرده ست ؟
    ایکاش می شد بدانیم
    ناگه غروب کدامین ستاره
    ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟
    هشدار ای سایه ره تیره تر شد
    دیگر نه دست و نه دیوار
    دیگر نه دیوار نه دوست
    دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست ، اما
    هشدار کاینسو کمینگاه وحشت
    و آنسو هیولای هول است
    وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
    ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد
    ایکاش می شد بدانیم
    نا گه کدامین ستاره فرومرد ؟

  8. #6
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دریچه ها

    ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
    آگاه ز هر بگو مگوی هم
    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز اینده
    عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه
    بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
    کنون دل من شکسته و خسته ست
    زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
    نهمهر فسون ، نه ماه جادو کرد
    نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد

  9. #7
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    زمستان
    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    سرها در گریبان است
    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
    که ره تاریک و لغزان است
    وگر دست محبت سوی کسی یازی
    به کراه آورد دست از بغل بیرون
    که سرما سخت سوزان است
    نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
    چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
    نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
    ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
    مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
    هوا بس ناجوانمردانه سرد است... ای
    دمت گرم و سرت خوش باد
    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
    منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
    تگرگی نیست ، مرگی نیست
    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
    من امشب آمدستم وام بگزارم
    حسابت را کنار جام بگذارم
    چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
    به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
    درختان اسکلتهای بلور آجین
    زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
    غبار آلوده مهر و ماه
    زمستان است
    ویرایش توسط hichnafar : Monday 17 December 2007 در ساعت 02:13 PM دلیل: اضافه کردن نام شعر

  10. #8
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    لحظه ی دیدار

    لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است

  11. #9
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    منزلی دردوردست

    منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
    اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
    لیک
    ای ندانم چون و چند ! ای دور
    تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
    دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
    کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
    که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
    یا کدام است آن که بیراه ست
    ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
    نیز می دانستم این را ، کاش
    که به سوی تو چها می بایدم آورد
    دانم ای دور عزیز ! ‌ این نیک می دانی
    من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
    کاش می دانستم این را نیز
    که برای من تو در آنجا چها داری
    گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
    می توانم دید
    از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
    تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
    شب که می اید چراغی هست ؟
    من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
    یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
    ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

  12. #10
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    وندانستن
    شست باران بهاران هر چه هر جا بود
    یک شب پک اهورایی
    بود و پیدا بود
    بر بلندی همگنان خاموش
    گرد هم بودند
    لیک پنداری
    هر کسی با خویش تنها بود
    ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
    جمله آفاق جهان پیدا
    اختران روشنتر از هر شب
    تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
    جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
    اینک این پرسنده می پرسد
    پرسنده : من شنیدستم
    تا جهان باقی ست مرزی هست
    بین دانستن
    و ندانستن
    تو بگو ، مزدک ! ‌ چه می دانی ؟
    آنسوی این مرز ناپیدا
    چیست ؟
    وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟
    مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم
    پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی
    مزدک : من نمی دانم چه آنجه یا کجا آنجاست
    بودا : از همین دانستن و دیدن
    یا ندانستن سخن می رفت
    زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی
    شهر بند رازها آنجاست
    اهرمن آنجا ، اهورا نیز
    بودا : پهندشت نیروانا نیز
    پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
    هان ؟
    شاید خدا آنجاست
    بین دانستن
    و ندانستن
    تا جهان باقی ست مرزی هست
    همچنان بوده ست
    تا جهان بوده ست

  13. #11
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض صبح


    0 Not allowed! Not allowed!
    چو مرغی زیر باران راه گم کرده
    گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن
    شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
    فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
    همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
    چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
    سحر برخاست
    غبار تیرگی مثل بخار آب
    ز بشن دشت و در برخاست
    سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه اید
    برآمد عنکبوت زرد
    و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
    وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
    نسیمی آنچنان آرام
    که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت
    و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
    و خود را از غبار حسرت و اندوه
    در ایینه ی زلال جاودانه شست و شویی کرد
    بزرگ و پک شد و ان توری زربفت را پوشید
    و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
    و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
    در این صبح بزرگ شسته و پک اهورایی
    ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
    نگهدار سپهر پیر در بالا
    بکرداری که سوی شیب این پایین نمی افتد
    و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد
    نگدار زمین
    چونین در این پایین
    بکرداری که پایین تر نمی لیزد
    ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده ای ستوار
    نه می افتد نه می خیزد
    ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
    که را این صبح
    خوش ست و خوب و فرخنده ؟
    که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟
    بگو با من ، بگو ... با ... من
    که را گریه ؟
    که را خنده ؟

  14. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  15. #12
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    روشنی

    اي شده چون سنگ سياهي صبور
    پيش دروغ همه لبخندها
    بسته چو تاريكي جاويدگر
    خانه به روي همه سوگندها
    من ز تو باور نكنم ، اين تويي ؟
    دوش چه ديدي ، چه
    شنيدي ، به خواب ؟
    بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
    دولت اين لرزش و اين اضطراب
    زنده تر از اين تپش گرم تو
    عشق نديده ست و نبيند دگر
    پاكتر از آه تو پروانه اي
    بر گل يادي ننشيند دگر

  16. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #13
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    درگذزگاه زمان
    خیمه شب بازی دهر
    با همه تلخی وشیرینی خودمی گذرد
    عشق ها می میرند
    رنگ ها رنگ دگرمی گیرند
    وفقط خاطره هاست که چه شیرین وچه تلخ
    دست ناخورده به جامی ماند

  18. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  19. #14
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قصه ی شهرسنگستان

    دو تا کفتر
    نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
    که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
    دو دلجو مهربان با هم
    دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
    خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
    دو تنها رهگذر کفتر
    نوازشهای این آن را تسلی بخش
    تسلیهای آن این نوازشگر
    خطاب ار هست : خواهر جان
    جوابش : جان خواهر جان
    بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
    نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
    ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
    تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
    نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
    پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
    شبانی گله اش را گرگها خورده
    و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
    و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
    سپرده با خیالی دل
    نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
    نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
    اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
    مرا به ش پند و پیغام است
    در این آفاق من گردیده ام بسیار
    نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
    نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
    ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
    بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
    وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
    یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
    سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
    و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
    رهایی را اگر راهی ست
    جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
    نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
    غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
    نشانیها که در او هست
    نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
    همان بهرام ورجاوند
    که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
    هزاران کار خواهد کرد نام آور
    هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
    پس از او گیو بن گودرز
    و با وی توس بن نوذر
    و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
    و آن دیگر
    و آن دیگر
    انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
    بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
    پریشان شهر ویرام را دگر سازند
    درفش کاویان را فره و در سایه ش
    غبار سالین از جهره بزدایند
    برافرازند
    نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
    گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
    ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
    نشانیها که دیدم دادمش ، باری
    بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
    ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
    تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
    نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
    و از بسیارها تایی
    به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
    نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
    که گوید داستان از سوختنهایی
    یکی آواره مرد است این پریشانگرد
    همان شهزاده ی از شهر خود رانده
    نهاده سر به صحراها
    گذشته از جزیره ها و دریاها
    نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
    اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
    بجای آوردم او را ، هان
    همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
    به شهرش حمله آوردند
    بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
    به شهرش حمله آوردند
    و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
    دلیران من ! ای شیران
    زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
    وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
    اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
    صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
    از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
    پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
    و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
    و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
    دلیران من ! اما سنگها خاموش
    همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
    ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
    دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
    و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
    نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
    نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
    دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
    چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
    ز سنگستان شومش بر گرفته دل
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    که رسته در کنار کوه بی حاصل
    و سنگستان گمنامش
    که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
    نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
    سرود آتش و خورشید و باران بود
    اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
    به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
    کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
    چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
    در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
    و صیادان دریابارهای دور
    و بردنها و بردنها و بردنها
    و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
    و گزمه ها و گشتی ها
    سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
    نگه کن ، روز کوتاه ست
    هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
    شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
    بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
    کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
    تواند بود
    پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
    در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
    از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
    چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
    غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
    اهورا وایزدان وامشاسپندان را
    سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
    پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
    در آن نزدیکها چاهی ست
    کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
    پس آنگه هفت ریگش را
    به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
    ازو جوشید خواهد آب
    و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
    نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
    تواند باز بیند روزگار وصل
    تواند بود و باید بود
    ز اسب افتاده او نز اصل
    غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
    سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
    غم دل با تو گویم غار
    کبوترهای جادوی بشارتگوی
    نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
    بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
    من آن کالام را دریا فرو برده
    گله ام را گرگها خورده
    من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
    من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
    ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
    دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
    کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
    اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
    ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
    درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
    فروزان آتشم را باد خاموشید
    فکندم ریگها را یک به یک در چاه
    همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
    به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
    مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
    مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
    زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
    گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
    پشوتن مرده است ایا ؟
    و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
    سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
    سخن می گفت با تاریکی خلوت
    تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
    ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
    ستم های فرنگ و ترک و تازی را
    شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
    غمان قرنها را زار می نالید
    حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
    غم دل با تو گویم ، غار
    بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
    صدا نالنده پاسخ داد
    آری نیست ؟

  20. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  21. #15
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    رباعی

    گر زری و گر سیم زراندودی ، باش
    گر بحری و گر نهری و گر رودی باش
    در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم
    چون ره ابدی ست ،‌هر کجا بودی ، باش

  22. #16
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    سرودپناهنده

    نجوا كنان به زمزمه سرگرم
    مردي ست با سرودي غمناك
    خسته دلي ، شكسته دلي ، بيزار
    از سر فكنده تاج عرب بر خاك
    اين شرزه شير بيشه ي دين ، آيت خدا
    بي هيچ باك و بيم و ادا
    سوي عجم كشيده دلش ، از عرب جدا
    امشب به جاي تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
    آهسته مي سرايد و با خويش
    امشب سرود و سر دگر دارد
    نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بي قرار
    با درد و سوز گريد و گويد
    امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
    وز اين سياه زاويه بگريزم
    پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
    ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
    گر بسته بود در ؟
    به خدا داد مي زنم
    سر مي نهم به درگه و فرياد مي كنم
    خسته دل شكسته دل غمناك
    افكنده تيره تاج عرب از سر
    فرياد مي كند
    هيهاي ! هاي ! هاي
    اي ساقيان سخوش ميخانه ي الست
    راهم دهيد آي ! پناهم دهيد آي
    اينجا
    درمانده اي ز قافله ي بيدل شماست
    آواره اي، گريخته اي ، مانده بي پناه
    آه
    اينجا منم ، منم
    كز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
    امشب عجيب حال خوشي دارد
    پا مي زند به تاج عرب ، گريان
    حال خوشي ، خيال خوشي دارد
    امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
    سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
    وز شك و از يقين
    وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
    بگريختم
    چگونه بگويم ؟
    حكايتي ست
    ديگر به تنگ آمده بودم
    از خنده هاي طعن
    وز گريه هاي بيم
    ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
    تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
    حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
    غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
    ديگر به تنگ آمده ام من
    تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
    صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
    با خاطري ملول ز اركان مدرسه
    بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
    نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
    حال خوش و خيال خوشي دارد
    با خويشتن جدال خوشي دارد
    و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
    او در خيال خود را بيند
    كاوراق شمس و حافظ و خيام
    اين سركشان سر خوش اعصار
    اين سرخوشان سركش ايام
    اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
    زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
    آهسته مي گريزد
    و آب سبوي كهنه و چركين خود به پاي
    بر خاك راه ريزد
    امشب شگفت حال خوشي دارد
    و اكنون كه شب ز نيمه گذشته ست
    او ، در خيال ، خود را بيند
    پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
    و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
    با اشتياق قصه ي خود را
    مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
    گويي كسي به قصه ي او گوش مي كند
    امشب بگاه خلوت غمناك نيمشب
    گردون بسان نطع مرصع بود
    هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
    آفاق خيره بود به من ، تا چه مي كنم
    من در سپهر خيره به آيات سرمدي
    بگريختم
    به سوي شما مي گريختم
    بگريختم ، به سوي شما آمدم
    شما
    اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
    اي لوليان مست به ايان كرده پشت ، به خيام كرده رو
    آيا اجازه هست ؟
    شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
    او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
    بيند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دري
    با لابه و خروش
    اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
    راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
    مي ترسد اين غريب پناهنده
    اي قوم ، پشت در مگذاريدش
    اي قوم ، از براي خدا
    گريه مي كند
    نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
    مردي ست دل شكسته و تنها
    امشب سرود و سر دگر دارد
    امشب هواي كوچ به سر دارد
    اما كسي ز دوست نشانش نمي دهد
    غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
    راهم ... دهيد ، آي ! ... پناهم دهيد ... آي
    هو ... هوي ... هاي ... هاي

  23. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. گفتگو با مهدی جامعی
    توسط Leon در انجمن انواع فلوت
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: Thursday 13 January 2011, 12:19 PM
  2. اكوردهای مهدی مقدم
    توسط shbaharehs در انجمن گیتار پاپ
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: Friday 26 September 2008, 01:57 AM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: Monday 24 September 2007, 06:56 PM

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •