لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 17 به 32 از 43

موضوع: مهدی اخوان ثالث

  1. #17
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شعر

    چون پرنده ای که سحر
    با تکانده حوصله اش
    می پرد ز لانه ی خویش
    با نگاه پر عطشی
    می رود برون شاعر
    صبحدم ز خانه ی خویش
    در رهش ، گذرگاهش
    هر جمال و جلوه که نیست
    یا که هست ، می نگرد
    آن شکسته پیر گدا
    و آن دونده آب کدر
    وان کبوتری که پرد
    در رهش گذرگاهش
    هر خروش و ناله که هست
    یا که نیست ، می شنود
    ز آن صغیر دکه به دست
    و آن فقیر طالیع بین
    و آن سگ سیه که دود
    ز آنچه ها که دید و شنید
    پرتوی عجولانه
    در دلش گذارد رنگ
    گاه از آنچه می بیند
    چون نگاه دویانه
    دور ماند صد فرسنگ
    چون عقاب گردون گرد
    صید خود در اوج اثیر
    جوید و نمی جوید
    یا بسان اینه ای
    ز آن نقوش زود گذر
    گوید و نمی گوید
    با تبسمی مغرور
    ناگهان به خویش اید
    ز آنچه دید یا که شنود
    در دلش فتد نوری
    وین جوانه ی شعر است
    نطفه ای غبار آلود
    قلب او به جوش اید
    سینه اش کند تنگی
    ز آتشی گدازنده
    ارغنون روحش را
    سخت در خروش آرد
    یک نهان نوازنده
    زندگی به او داده است
    با سپارشی رنگین
    پرتوی ز الهامی
    شاعر پریشانگرد
    راه خانه گیرد پیش
    با سریع تر گامی
    باید او کند کاری
    کز جرقه ای کم عمر
    شعله ای برقصاند
    وز نگاه آن شعله
    یا کند تنی را گرم
    یا دلی را بسوزاند
    تا قلم به کف گیرد
    خورد و خواب و آسایش
    می شود فراموشش
    افکند فرشته ی شعر
    سایه بر سر چشمش
    پرده بر در گوشش
    نامه ها سیه گردد
    خامه ها فرو خشکد
    شمعها فرو میرد
    نقشها برانگیزد
    تا خیال رنگینی
    نقیش شعر بپذیرد
    می زند بر آن سایه
    از ملال یک پاییز
    از غروب یک لبخند
    انتظار یک مادر
    افتخار یک مصلوب
    اعتماد یک سوگند
    روشنیش می بخشد
    با تبسم اشکی
    یا فروغ پیغامی
    پرده می کشد بر آن
    از حجاب تشبیهی
    یا غبار ایهامی
    و آن جرقه ی کم عمر
    شعله ای شود رقصان
    در خلال بس دفتر
    تا که بیندش رخسار ؟
    تا چه باشدش مقدار ؟
    تا چه ایدش بر سر ؟

  2. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  3. #18
    Kamanche آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    2838
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    سن
    37
    نوشته ها
    952
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    2,444
    3,041 بار تشکر شده در 833 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 4/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    55

    پیش فرض چاوشی


    0 Not allowed! Not allowed!
    چاوشی
    (از مجموعه ی زمستان)






    بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
    گرفته کوله بار زاد ره بر دوش
    فشرده چوبدست خیزران در مشت
    گهی پر گوی و گه خاموش
    در آن مهگون فضای خلوت افسانگی شان راه می پویند
    ما هم راه خود را می کنیم آغاز


    سه ره پیداست
    نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
    حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
    نخستین : راه نوش و راحت و شادی
    به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
    دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
    اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
    سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام


    من اینجا بس دلم تنگ است
    و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی برگشت بگذاریم
    ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟


    تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
    سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
    سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
    کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
    و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
    و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
    و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
    سوی اینها و آنها نیست

    به سوی پهندشت بی خداوندی ست
    که با هر جنبش نبضم
    هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند


    بهل کاین آسمان پاک
    چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
    که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
    پدرشان کیست ؟
    و یا سود و ثمرشان چیست ؟

    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    به سوی سرزمینهایی که دیدارش
    بسان شعله ی آتش
    دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
    نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار


    چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
    که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
    کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
    به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
    و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور


    کسی اینجاست ؟

    هلا !


    من با شمایم ، های ! ...


    می پرسم کسی اینجاست ؟


    کسی اینجا پیام آورد ؟


    نگاهی ، یا که لبخندی ؟


    فشار گرم دست دوست مانندی ؟


    و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ،

    حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست
    صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
    ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
    وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
    به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
    ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است از اعطای درویشی که می خواند

    جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد


    وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
    پس از گشتی کسالت بار
    بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
    کسی اینجاست ؟
    و می بیند همان شمع و همان نجواست


    که می گویند بمان اینجا ؟
    که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
    خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم


    کجا ؟ هر جا که پیش آید
    بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
    زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
    بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
    وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر


    کجا ؟ هر جا که پیش آید
    به آنجایی که می گویند
    چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
    و در آن چشمه هایی هست
    که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
    و می نوشد از آن مردی که می گوید
    چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
    کز آن گل کاغذین روید ؟

    به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
    که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
    نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست


    کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
    من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
    ز سیلی زن ، ز سیلی خور
    وزین تصویر بر دیوار ترسانم
    درین تصویر
    عمر با سوط بی رحم خشایرشا
    زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
    به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
    به زنده ی تو ، به مرده ی من


    بیا تا راه بسپاریم
    به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
    به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
    و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
    که چونین پاک و پاکیزه ست


    به سوی آفتاب شاد صحرایی
    که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

    و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
    می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
    و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
    که باد شرطه را آغوش بگشایند
    و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام


    بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
    من اینجا بس دلم تنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی فرجام بگذاریم




    -----------------------------------------------------------------------
    این چه استغناست یا رب ! وین چه قادر حکمت است !
    کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست !

  4. کاربران زیر از Kamanche به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  5. #19
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    برف

    پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
    چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
    باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
    بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
    بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
    برف می بارید و ما خاموش
    فارغ از تشویش
    نرم نرمک راه می رفتیم
    کوچه باغ سکتی در پیش
    هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
    زاد سروی را به پیشانی
    با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
    گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
    برف می بارید و ما آرام
    گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
    چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
    با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
    هیچ کس از ما نمی دانست
    کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
    هم نمی دانست کاین راه خم اند خم
    به کجامان میکشاند باز
    برف می بارید و پیش از ما
    دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
    زیر این کج بار خامشبار ،‌از این راه
    رفته بودندو نشان پایهایشان بود

    پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
    گاه شنگ و شاد و بی پروا
    گاه گویی بیمنک از آبکند وحشتی پنهان
    جای پا جویان
    زیر این غمبار ، درهمبار
    سر به زیر افکنده و خاموش
    راه می رفتند
    وز قدمهایی که پیش از این
    رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند
    من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
    می سپردم راه و در هر گام
    گرم می خواندم سرودی تر
    می فرستادم درودی شاد
    این نثار شاهوار آسمانی را
    که به هر سو بود و بر هر سر
    راه بود و راه
    این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی
    برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پکی
    و سکوت سکت آرام
    که غم آور بود و بی فرجام
    راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
    کو ببینم ، لولی ای لولی
    این تویی ایا بدین شنگی و شنگولی
    سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
    و من بودم
    که بدین سان خستگی نشناس
    چشم و دل هشیار
    گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی
    می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم

    اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
    مرده دل نزدیکش و دورش
    و در این هنگام من دیدم
    بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
    همنشین و غمگسارش برف
    مانده دور از کاروان کوچ
    لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف
    بیکران وحشت انگیزی ست
    وین سکوت پیر ساکت نیز
    هیچ پیغامی نمی آرد
    پشت ناپیدایی آن دورها شاید
    گرمی و نور و نوا باشد
    بال گرم آشنا باشد
    لیک من ، افسوس
    مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
    ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
    ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
    همچو پروانه ی شکسته ی آسبابی کهنه و متروک
    هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
    آسمان تنگ است و بی روزن
    بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
    عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
    باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
    بی نشانیها فرو برده نشانها را
    یاد باد ایام سرشار برومندی
    و نشاط یکه پروازی
    که چه بشکوه و چه شیرین بود
    کس نه جایی جسته پیش از من
    من نه راهی رفته بعد از کس
    بی نیاز از خفت ایین و ره جستن
    آن که من در می نوشتم ، راه
    و آن که من می کردم ، ایین بود
    اینک اما ، آه
    ای شب سنگین دل نامرد
    لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
    باز می رفتیم و می بارید
    جای پا جویان
    هر که پیش پای خود می دید
    من ولی دیگر
    شنگی و شنگولیم مرده
    چابکیهام از درنگی سرد آزرده
    شرمگین از رد پاهایی
    که بر آنها می نهادم پای
    گاهگه با خویش می گفتم
    کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
    کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
    تا گذارد جای پای از خویش ؟

    همچنان غمبار درهمبار می بارید
    من ولیکن باز
    شادمان بودم
    دیگر کنون از بزان و گوسپندان پرت
    خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
    بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
    تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
    زیر پایم برفهای پک و دوشیزه
    قژفژی خوش داشت
    پام بذر نقش بکرش را
    هر قدم در برفها می کاشت
    شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
    هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
    چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت

    خوب یادم نیست
    تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
    این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
    که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
    پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
    پهندشت برف پوشی راه من بود
    گامهای من بر آن نقش من افزوده
    چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها تازه بود اما
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها دیده می شد ، لیک
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها باز هم گویی
    دیده می شد ‌لیک
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    برف می بارید ، می بارید ، می بارید
    جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست
    ویرایش توسط hichnafar : Saturday 29 March 2008 در ساعت 12:04 PM

  6. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  7. #20
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    لحظه

    همه گویند که : تو عاشق اویی
    گر چه دانم همه کس عاشق اویند
    لیک می ترسم ، یارب
    نکند راست بگویند ؟

  8. کاربران زیر از hichnafar به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  9. #21
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    در آن لحظه
    در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
    کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
    و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
    دمادم تق و تق منقار می زد باز
    و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
    و تنها می خورد هر کس که دارد
    در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
    که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم
    شیرین تر از شهد و شکر می کرد
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
    شلوغ است
    دروغ است و غریب است
    و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
    برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
    و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
    و نرم
    و بسیاری که بی شرم
    در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
    نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
    دد است
    درنده است
    بد است
    زننده ست
    و بیش از این همه اسباب خنده ست
    در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
    دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
    و دور است
    و کور است
    در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
    و لختی عمر جاویدان هستی را
    بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
    در آن پرشور لحظه
    دل من با چه اصراری تو را خواست
    و می دانم چرا خواست
    و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
    که نامش عمر و دنیاست
    اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

  10. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  11. #22
    Majed آواتار ها
    مدیر کل سایت

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مدیر کل سایت
    شماره عضویت
    771
    تاریخ عضویت
    Jan 2005
    نوشته ها
    1,605
    میانگین پست در روز
    0.23
    تشکر از پست
    3,831
    5,080 بار تشکر شده در 1,121 پست

    شبکه های اجتماعی من

    Add Majed on Linkedin
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    4 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 309/2
    Given: 138/1
    میزان امتیاز
    10

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    جاتون خالي... 3 روز پيش رفتم سر مزار مهدي اخوان ثالث...

    چه قدر دلم گرفت...
    تو آرامگاه فردوسي به اون عظمت... 1 تيكه سنگ خالي...

    1 تابلو كوچيك كه ما رو به سمتش راهنمايي ميكرد..

    بالغ بر 200 تا آدم اونجا بودن... ولي فقط 2 نفر سر مزار ايشون بودن...

    نميدونم چرا حتي 1 تابلو نميزنن كه مردم بدونن اينجا مزار ايشون هست
    برای بهتر زندگی کردن باید بهتر دید ...!!!!

  12. 3 کاربر برای این پست از Majed تشکر کرده اند:


  13. #23
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    آخر شاهنامه

    این شکسته چنگ بی قانون
    رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
    گاه گویی خواب می بیند
    خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
    طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
    یا پریزادی چمان سرمست
    در چمنزاران پک و روشن مهتاب می بیند
    روشنیهای دروغینی
    کاروان شعله های مرده در مرداب
    بر جبین قدسی محراب می بیند
    یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
    می سراید شاد
    قصه ی غمگین غربت را
    هان ، کجاست
    پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟
    با شبان روشنش چون روز
    روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
    با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
    با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
    هان ، کجاست ؟
    پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
    قرن شکلک چهر
    بر گذشته از مدارماه
    لیک بس دور از قرار مهر
    قرن خون آشام
    قرن وحشتنک تر پیغام
    کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
    چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
    هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
    سخت می کوبند
    پک می روبند
    هان ، کجاست ؟
    پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن
    کاندران بی گونه ای مهلت
    هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
    همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
    عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
    پایتخت اینچنین قرنی
    بر کدامین بی نشان قله ست
    در کدامین سو ؟
    دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
    بر چکاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار
    هیچشان جادویی اختر
    هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
    بر به کشنیهای خشم بادبان از خون
    ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم
    تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
    با چکاچک مهیب تیغهامان ، تیز
    غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
    پرش خارا شکاف تیرهامان ،‌تند
    نیک بگشاییم
    شیشه های عمر دیوان را
    ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
    خلد برباییم
    بر زمین کوبیم
    ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
    دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
    تا که سنگ از ما نهان دارد
    چهره اش را ژرف بخشاییم
    ما
    فاتحان قلعه های فخ تاریخیم
    شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
    ما
    یادگار عصمت غمگین اعصاریم
    ما
    راویان صه های شاد و شیرینیم
    قصه های آسمان پک
    نور جاری ، آب
    سرد تاری ،‌خک
    قصه های خوشترین پیغام
    از زلال جویبار روشن ایام
    قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
    قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
    ما
    کاروان ساغر و چنگیم
    لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه
    ساقیان مست مستانه
    هان ، کجاست
    پایتخت قرن ؟
    ما برای فتح می اییم
    تا که هیچستانش بگشاییم
    این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
    نغمه پرداز حریم خلوت پندار
    جاودان پوشیده از اسرار
    چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
    ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
    پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
    مرد ، مرد ، او مرد
    داستان پور فرخزاد را سر کن
    آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید
    نالد و موید
    موید و گوید
    آه ، دیگر ما
    فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
    بر به کشتیهای موج بادبان را از کف
    دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
    تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته
    کوسهامان جاودان خاموش
    تیرهامان بال بشکسته
    ما
    فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
    با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه
    راویان قصه های رفته از یادیم
    کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
    گویی از شاهی ست بیگانه
    یا ز میری دودمانش منقرض گشته
    گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
    همچو خواب همگنان غاز
    چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
    صبح شیرینکار
    لیک بی مرگ است دقیانوس
    وای ، وای ، افسوس

  14. #24
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    کتیبه >>> از اين اوستا

    فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
    و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
    زن و مرد و جوان و پیر
    همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
    و با زنجیر
    اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
    به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
    تا زنجیر
    ندانستیم
    ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
    و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
    چنین می گفت
    فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
    بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
    چنین می گفت چندین بار
    صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
    و ما چیزی نمی گفتیم
    و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
    پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
    گروهی شک و پرسش ایستاده بود
    و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
    و حتی در نگه مان نیز خاموشی
    و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
    شبی که لعنت از مهتاب می بارید
    و پاهامان ورم می کرد و می خارید
    یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
    و نالان گفت :‌ باید رفت
    و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
    باید رفت
    و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
    یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آنرویم بگرداند
    و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
    و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
    هلا ، یک ... دو ... سه ... دیگر پار
    هلا ، یک ... دو ... سه ... دیگر پار
    عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
    هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
    چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
    و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
    ز شوق و شور مالامال
    یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
    به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
    خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
    و ما بی تاب
    لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
    و سکت ماند
    نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
    دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
    نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
    بخوان ! ‌ او همچنان خاموش
    برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
    پس از لختی
    در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
    فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
    نشاندیمش
    بدست ما و دست خویش لعنت کرد
    چه خواندی ، هان ؟
    مکید آب دهانش را و گفت آرام
    نوشته بود
    همان
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آرویم بگرداند
    نشستیم
    و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
    و شب شط علیلی بود


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Friday 2 January 2009 در ساعت 09:07 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  15. #25
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    مرد و مرکب >>> از این اوستا



    گفت راوی : راه از ایند و روند آسود
    گردها خوابید
    روز رفت و شب فراز آمد
    گوهر آجین کبود پیر باز آمد
    چون گذشت از شب دو کوته پاس
    بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
    که : شما خوابید ، ما بیدار
    خرم و آسوده تان خفتار
    بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
    گرد گردان گرد
    مرد مردان مرد
    که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
    چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
    و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت
    های
    ه زادان ! چکران خاص
    طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
    گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
    می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
    خویشتن برخاست
    ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
    پاره انبانی که پنداری
    هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
    فخ و فوخ و تق و توقی کرد
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    سر غرق شد در آهن و پولاد
    باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
    های
    شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
    رخش را زین کن
    باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
    بار دیگر خویشتن برخاست
    تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
    گفت راوی : سوی خندستان
    فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
    نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
    در کنار دشت
    گفت موشی با دگر موشی
    آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
    آنچه دارم ، هاه می پوسد
    خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
    خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
    ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
    شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
    وز پسش خیل خریداران شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
    و آسمان شد هشت
    ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
    پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
    اگامخواره جاده ی هموار
    بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
    چون نوار سالخوردی پوده و سوده
    و فراخ دشت بی فرسنگ
    سکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
    لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
    که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
    یا صدایی را به سویی باز گرداند
    چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
    در دو سوی خلوت جاده
    جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده
    هیچ ، بیهوده
    همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
    مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
    مرد و مرکب گرم رفتن لیک
    ماندگی نپذیر
    خستگی نشناس
    رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
    لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
    مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
    پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
    لکه ای در دوردست راه پیدا شد
    ها چه بود این ؟
    کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
    گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
    یا چه پیش اید
    در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
    سوده ی پوده
    در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
    اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
    با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
    قصه باره ساده دل کودک
    در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
    بستر دو مرد
    سرد
    گفت راوی : آنچه آنجا بود
    بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
    نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
    نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
    واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
    ریخته واریخته هر چیز
    حکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
    پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
    هوم، که چی ؟
    اینجا هم از اهرم
    فیلک اینجا و سرند اینجا
    چه نتیجه ، هه
    بیا
    آخر که
    نهم جای
    خب ، یعنی
    طناب خط و
    چه
    زنبیل
    اینهمه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو ؟
    گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
    واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
    من شنیدستم چه می گفتند
    همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
    خسته و فرسوده می خفتند
    در فضای خیمه آن شب نیز
    گفت و گویی بود و نجوایی
    یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    من دگر تابم نماند ای یار
    چندمان بایست تنها در بیابان بود
    وشید این غبار آلود ؟
    چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
    ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
    بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
    رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
    من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
    یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
    ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
    گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
    تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
    روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
    آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
    جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
    ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
    گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
    تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم
    آه ، بنگر ... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
    گویی کنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
    شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
    آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
    گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
    آسمان نه
    آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    ما در اینجا او از آنجا تفت
    آمد و آمد
    رفت و رفت و رفت
    گفت راوی : روستا در خواب بود اما
    روستایی با زنش بیدار
    تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
    آن سگ زرد این شغال ، آخر
    تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
    زن کشید آهی و خواب آلود
    خاست از جا تا بپوشاند
    روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
    دست این یک را لگد کرد
    آخ
    و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
    آب
    نه بود و جسته بود از خواب
    باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
    پنجمین در بسترش غلطید
    هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
    گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
    کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
    نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
    زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنکه گفت
    من نمی دانم که چون یا چند
    من شنیده ام که در راه ست
    مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
    و آسمان ده
    ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
    راه خلوت ، دشت سکت بود و شب گویی
    داشت رنگ خویشتن می باخت
    مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
    گرم سوی هیچسو می تاخت
    ناگهان انگار
    جاده ی هموار
    در فراخ دشت
    پیچ و تابی یافت ، پندارم
    سوی نور و سایه دیگر گشت
    مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
    کم کردند ، رم کردند
    کم
    رم
    کم
    همچو میخ استاده بر جا خشک
    بی تکان ، مرده به دست و پای
    بی که هیچ از لب براید نعره شان
    در دل
    وای
    هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
    ای
    گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
    های
    ها ، ای داد
    بعد لختی چند
    اندکی بر جای جنبیدند
    سایه هم جنبید
    مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
    پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
    سایه هم ز آنگونه پیش ایان
    ای
    چکران ! این چیست ؟
    کیست ؟
    باز هیچ از هیچ
    همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
    در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
    گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
    به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
    نه خدایا، من چه می گویم ؟
    به اندازه ی کس گندم
    مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
    و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
    پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
    ماه و اختر نیزشان دیدند
    بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
    روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
    گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند

    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    ویرایش توسط Mona : Friday 2 January 2009 در ساعت 09:10 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  16. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #26
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    آنگاه پس از تندر >>> از این اوستا



    نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
    بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
    در خلوت خواب گوارایی
    و آن گاهگه شبها که خوابم برد
    هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
    از روشنا گلگشت رؤیایی
    در خوابهای من
    این آبهای اهلی وحشت
    تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
    این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
    با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
    افسانه های نوبت خود را
    در ساز این میرنده تن غمنک می نالد
    وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
    سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
    بی اعتنا با من نگاهش
    پوز خود بر خک می مالد
    آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
    از روبرو می اید و رگباری از سیلی
    من می گریزم سوی درهایی که می بینم
    بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
    از کیست
    تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
    آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
    قهقاه می خندد
    وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
    سبابه اش جنبان به ترساندن
    گوید
    بنشین
    شطرنج
    آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
    تازان به سویم تند چون سیلاتب
    من به خیالم می پرم از خواب
    مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
    یا آتشی پاشیده بر آن آب
    خاموشی مرگش پر از فریاد
    آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
    اما
    من گر بیارامم
    با انتظار نوشخند صبح فردایی
    این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
    تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
    از بارها یک بار
    شب بود و تاریکیش
    یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست
    اما گمانم روشنیهای فراوانی
    در خانه ی همسایه می دیدم
    شاید چراغان بود ، شاید روز
    شاید نه این بود و نه آن ، باری
    بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
    با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
    شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
    جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
    اندیشه ام هرچند
    بیدار بود و مرد میدان بود
    اما
    انگار بخت آورده بودم من
    زیرا
    ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
    در حمله های گسترش پی کرده بودم من
    بازی به شیرینآبهایش بود
    با این همه از هول مجهولی
    دایم دلم بر خویش می لرزید
    گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
    اما حریفم بیش می لرزید
    در لحظه های آخر بازی
    ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتنک
    شطرنج بی پایان و پیروزی
    زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
    گویا مراهم پاره ای خنداند
    دیدم که شاهی در بساطش نیست
    گفتی خواب می دیدم
    او گفت : این برجها را مات کن
    خندید
    یعنی چه ؟
    من گفتم
    او در جوابم خندخندان گفت
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
    من سیلهای اشک و خون بینم
    در خنده ی اینان
    آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
    کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
    با لهجه ی بیگانه و سردی
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    زنم نالید
    آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
    با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق
    پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت
    آنجاست
    پرسیدم
    آنجا چیست ؟
    نالید و دستان را به هم مالید
    من باز پرسیدم
    نالان به نفرت گفت
    خواهی دید
    ناگاه دیدم
    آه گویی قصه می بینم
    ترکید تندر ، ترق
    بین جنوب و شرق
    زد آذرخشی برق
    کنون دگر باران جرجر بود
    هر چیز و هر جا خیس
    هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از نکس
    یا سوی چتری گیرم از ابلیس
    من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار
    در زیر آن باران غافلگیر
    ماندم
    پندارم اشکی نیز افشاندم
    بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
    و آن بازی جانانه و جدی
    در خوشترین اقصای ژرفایی
    وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار
    این ابر چون آوار ؟
    آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد
    اینجا چراغ افسرد
    دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
    این هردم افزونبار
    شطرنج خواهد باخت
    بر بام خانه بر گلیم تار ؟
    آن گسترشها وان صف آرایی
    آن پیلها و اسبها و برج و باروها
    افسوس
    باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
    و سقف هایی که فرو می ریخت
    افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
    و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
    در هر کناری ناگهان می شد طلیب ما
    افسوس
    انگار درمن گریه می کرد ابر
    من خیس و خواب آلود
    بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
    انگار بر من گریه می کرد ابر


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Friday 2 January 2009 در ساعت 09:12 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  18. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  19. #27
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    روی جاده ی نمناک >>> از این اوستا



    اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
    ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
    و طرف دامن از این خک دامنگیر برچیده ست
    هنوز از خویش پرسم گاه
    آه
    چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک ؟
    زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
    سگی ناگاه دیگر بار
    وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
    چنانچون پاره یا پیرار ؟
    سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟
    اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
    به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ ؟
    و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
    هزاران قطره خون بر خک روی جاده ی نمناک ؟
    چه نجوا داشته با خویش ؟
    پ یامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سوداده کافکا ؟
    همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟
    درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
    ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟
    تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
    تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام ؟
    چه نقشی می زده ست آن خوب
    به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟
    به شوق و شور یا حسرت ؟
    دگر بر خک یا افلک روی جاده ی نمناک ؟
    دگر ره مانده تنها با غمش در پیش ایینه
    مگر ، آن نازنین عیاروش لوطی ؟
    شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
    وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟
    کدامین شهسوار باستان می تاخته چالک
    فکنده صید بر فترک روی جاده ی نمناک ؟
    هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
    گهی چونان گهی چونین
    که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
    دگر دیریست کز این منزل ناپک کوچیده ست
    و طرف دامن از این خک برچیده ست
    ولی من نیک می دانم
    چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
    که او هر نقش می بسته ست ،‌ یا هر جلوه می دیده ست
    نمی دیده ست چون خود پک روی جاده ی نمناک


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Friday 2 January 2009 در ساعت 09:15 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  20. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  21. #28
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    آواز چگور >>> از این اوستا



    وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
    نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
    با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
    و موجهای زیر و اوج نغمه های او
    چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
    من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
    در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
    احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
    خاموش و غمگین کوچ می کردند
    افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
    فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
    چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
    من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
    می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
    وز زیر انگشتان چالک و صبور او
    بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
    ساز تو وحشتنک و غمگین است
    هر پنجه کانجا می خرامانی
    بر پرده های آشنا با درد
    گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
    که م تاب و آرام شنیدن نیست
    این ست
    در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
    روح کدامین شوربخت دردمند ایا
    در آن حصار تنگ زندانیست ؟
    با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
    با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه ایین ست ؟
    گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
    آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
    گوری ازین عهد سیه دل دور
    اینجاست
    تو چون شناسی ، این
    روح سیه پوش قبیله ی ماست
    از قتل عام هولنک قرنها جسته
    آزرده خسته
    دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
    گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
    خواند رثای عهد و ایین عزیزش را
    غمگین و آهسته
    اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
    و آنگاه می خواند
    شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
    می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
    از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
    من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
    آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
    شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
    ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
    بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
    بس کن خدا را بی خودم کردی
    من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
    من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
    بی اعتنا با من
    مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
    و آن کاروان سایه یو اشباح
    در راه و رفتارش



    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Friday 2 January 2009 در ساعت 09:17 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  22. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  23. #29
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پرستار >>> از این اوستا



    شب از شبهای پاییزی ست
    از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور
    ملول و سخته دل گریان و طولانی
    شبی که در گمانم من که ایا بر شبم گرید ، چنین همدرد
    و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
    من این می گویم و دنباله دارد شب
    خموش و مهربان با من
    به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل برکنده از بیمار
    نشسته در کنارم ، اشک بارد شب
    من اینها گویم و دنباله دارد شب


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Friday 2 January 2009 در ساعت 09:18 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  24. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  25. #30
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    غزل 4 >>> از این اوستا



    ون پرده ی حریر بلندی
    خوابیده مخمل شب ، تاریک مثل شب
    ایینه ی سیاهش چون اینه عمیق
    سقف رفیع گنبد بشکوهش
    لبریز از خموشی ،‌ وز خویش لب به لب
    امشب بیاد مخمل زلف نجیب تو
    شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم
    من ناز می کنم
    چون مشتری درخشان ،‌ چون زهره آشنا
    امشب دگر به نام صدا می زنم تو را
    نام ترا به هر که رسد می دهم نشان
    آنجا نگاه کن
    نام تو را به شادی آواز می کنم
    امشب به سوی قدس اهورائی
    پرواز می کنم


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Friday 2 January 2009 در ساعت 09:20 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  26. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  27. #31
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قاصدک

    قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
    از کجا وز که خبر آوردی ؟
    خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
    گرد بام و در من
    بی ثمر می گردی
    انتظار خبری نیست مرا
    نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
    برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
    برو آنجا که تو را منتظرند
    قاصدک
    در دل من همه کورند و کرند
    دست بردار ازین در وطن خویش غریب
    قاصد تجربه های همه تلخ
    با دلم می گوید
    که دروغی تو ، دروغ
    که فریبی تو. ، فریب
    قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
    راستی ایا رفتی با باد ؟
    با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
    راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
    مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
    در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
    قاصدک
    ابرهای همه عالم شب و روز
    در دلم می گریند

  28. #32
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    منزلی در دوردست >>> از این اوستا



    منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
    اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
    لیک
    ای ندانم چون و چند ! ای دور
    تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
    دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
    کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
    که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
    یا کدام است آن که بیراه ست
    ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
    نیز می دانستم این را ، کاش
    که به سوی تو چها می بایدم آورد
    دانم ای دور عزیز ! ‌ این نیک می دانی
    من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
    کاش می دانستم این را نیز
    که برای من تو در آنجا چها داری
    گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
    می توانم دید
    از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
    تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
    شب که می اید چراغی هست ؟
    من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
    یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
    ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟




    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. گفتگو با مهدی جامعی
    توسط Leon در انجمن انواع فلوت
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: Thursday 13 January 2011, 12:19 PM
  2. اكوردهای مهدی مقدم
    توسط shbaharehs در انجمن گیتار پاپ
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: Friday 26 September 2008, 01:57 AM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: Monday 24 September 2007, 06:56 PM

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •