0
هنر بهعنوان يک مقوله دروني در پيوند با عينيت بيروني، دريک روند پيچيده ذهني ـ روحي بر پايهي نياز آدمي بهوجود آمد. قدمت هنرها در پيوند با زندگي انسان کهن، کيفيتي رازگونهاي يافت. برخي معتقدند که ترس بشر از طبيعت مهار ناشدني، موجب پديد آمدن آن است. نقاشي بر سنگهاي درون غار که خانهي آدميان گذشته بوده و خبررسانيهاي گروهي با صوت آدمي و يا بهوسيله شاخ گاو و ابزارهاي توليدکنندهي صوت و دهها عامل ديگر، باعث شناخت انسان از كيفيت و كاربرد نغمات شد. البته نبايد با ذهنيت امروز ـ که هنر از خاستگاه ديگري برخوردار است ـ انسان ديروز و نيازهاي مادي و روانيش را سنجيد، بلکه بايد آنها را در چهارچوب جهانبيني همان دوران نگاه کرد. در هرحال هنر بهعنوان يک مقوله انساني و اجتماعي براثر ضرورتهاي زندگي بهوجود آمده و آدميان گذشته هرگز به آن همچون ابزار تفريح يا موضوعي صرفاً ذهني نگاه نميکردند، هنرهاي گذشته درواقع در مرز طبيعت دروني و بيروني انسان اجتماعي بر پايه باورهاي روحي، حاصل آمده و بيشتر بهوسيلهاي براي درمان روحي تبديل شده بود. نقش بداههگي هنر درهمين دورانها شکل اوليه خود را پيدا ميکند و انسان در ساخت آن، تلاشي براي رسيدن بههدفي از پيش تعيين شده ندارد.
ذهنيت آدمي آنگاه که علاقمند ميشود تا پيام خود را به انسان ديگري برساند، بهضرورت بايد سريع و تصميمگيري ذهني و عاطفي سرعت داشته باشد چرا که گاهي درمخاطرهها، کمبود زمان و دهها دلايل ديگر نميگذارد تا انسان پيام خودش را تصحيح کند، يعني هنگاميکه پيام به گوش يا چشم ديگري ميرسد باعث عکسالعمل طرف مقابل ميشود. لذا پيام دهنده بايد هم سريع الانتقال باشد و هم اگرازکلام يا وسيله اي ديگرمانند خط، گرافيک، حرکت موزون، رقص و صدا استفاده ميکند بايد بسيارروش وشفاف باشد. همواره پيغام گيرنده نيز با همان ابزارها و گرامر آشنائي دارد و بايد آنتن هاي او نيزتميزو صثقل خورده باشد. هيچ موجي بدون گيرنده ي کامل قادربه دريافت پيغام هنري دقيق نيست. دراين گونه ارتباط است که راهي جز«تسط بر بداهگي» نميماند.
ما هرروزه با دوستان خودمان بخصوص با کساني که براي ما مهمترهستند بالبداهه حرف مي زنيم . هرچه قدرت و توانائي ما نسبت به ابزاري که صحبت مي کنيم قوي تر و احساسات ما پختهترباشد، بهتر ميتوانيم پيغام عاطفي خودمان را به عزيزي انتقال دهيم. کودکان چون هنوزازطريق تکلم قادربه حرف زدن نيستند اگر والدينشان به احساسات و حرکات او توجه نکنند عصباني شده و گاهي در اثر ناتوان بودن انتقال احساسات و دريافتهاي خود جيق مي کشند. درهنرنيزبه همين صورت است : هرگاه هنرمند ابزار و توانائي فني و تجربي و احساسي کاملي نداشته باشد، درپيلهي خاصي فرو ميرود و خاموشي غمگنانهاي را انتخاب کرده و اصطلاحاً توي خود ميريزد و آنگاه که قادر ميشود، دريک کلمه احياء شده و ازحالت زنگزدگي بيرون ميآيد. هنربداهه، موضوع تازهاي در هنر و زندگي آدمي نيست اما هرچقدر هنرهاي اروپائي استدلاليتر، منطقيتر و قانونمندتر ميشوند و زمان بيشتري براي پيش ساختها (پيش طرحيها) در توليد يک اثر هنري صرف ميكنند، «آن» و بکارت لحظهي اوليه خلق را گم ميكنند و بداهگي دچار مشکل ميشود.
هنگاميکه در اروپا هنرمنداني همچون ونگوك ساخت کارهايشان را از اين پيششرطها جدا کردند و مستقيم و در لحظه، زير نورطبيعي به نقاشي و ثبت لحظهها پرداختند، بهنوعي به ذات بداهه شرقي نزديک شدند. اين نقاش هلندي با بيان طبيعت و بههمراه شور دروني مکتبي را پايه ميگذارد که بعدها ]و حتي امروزه[ درهنربداهه مدرن، مورد استفاده قرار ميگيرد. ونگوك حتي در طراحيهايش در شش ماهي که با معدن چيان گذراند از اين «آن» و فن سود زيادي برد. کارهايش آنِ نياز روحي بيننده را اغناء ميکند. بهنظر نگارنده هنر نقاشي نيز در مقوله طراحي ذهني و تا حدودي آبرنگ مدرن از ويژگي هنر بداهه برخوردار است.
يکي ازعلتهاي رواني از بين رفتن هنر بداهه در اروپا، شرطي شدن تعليم هنر در مدارس است، نوزاد خيلي زود به سختي تربيت سپرده ميشود و والدين مفاهيم و دريافتهاي خود را با فشار بر فرزند خود تحميل ميکنند. مغز فرزند دربدو تولد بهصورت طبيعي و با سرعت پيامهاي پيرامون خود را دريافت ميكند اما پس ازچندماه والدين رفتارهاي او را به نظم در ميآورند چرا که ميخواهند به کارهاي خود نيز برسند. و اينگونه نظامي شرطي شده را بر تربيت فرزندان تحميل ميکنند. اينگونه بداههگي و خلاقيت و فراگيري طفل کند و ناکارا ميشود. در هنر موسيقي غرب يکي از مهمترين شاخصها بداهگي و حضور آن بود و هنرشان ريشه در بداههگي داشت اما به مرور اين عنصر کم و کمتر شد و در عرصه هنر بيشتر نوازندگان، مجريان آثار عدهاي اندک آهنگساز شدند. باخ بهعنوان بزرگترين آهنگساز دوران باروک و پايهگذار مباني موسيقي اين دوره ـ که مسير موسيقي کلاسيک اروپا را هموار ميکند ـ خيلي از کارهاي خود را بهصورت بداهه در کليسا بهاجرا در ميآورده و فيالبداهه کار ميکرده. درمورد شوپن نيز بعضي از محققين اينگونه اعتقاد دارند بهخصوص در مهمانيهاي هنري که «فرانتس ليست» نيز حضور داشته «نکتورن»هاي خود را در همان آن خلق ميكرده و گسترش ميداده.
تفاوت خلق هنري با تکنيک بداهه و غيربداهه تنها در تاثيرخودآگاه و ناخودآگاه خود را نشان ميدهد. شاعري که قلمي برداشته و ناخودآگاه به نوشتن شعر ميپردازد، خودآگاهيش در كمترين حد فعاليت است و همين امر باعث بديع بودن شعرش ميشود. شاعران زيادي در ادبيات کلاسيک ما وجود دارند که از اين روش بيشترين استفاده را كردهاند مانند مولاناي کبير که جوشش هنري و «آن» دروني و قدرت بداههگي اين مرديگانه، آنچنان است که درکل ديوان شمس دو شعر متشابه را نميتوان يافت. هزاران بيت بديع چگونه ممكن است در احساس، ضرباهنگ، قافيه و معني، تكرار نشود. اين قدرت هنر بداهه است ـ که در ناخودآگاه هنرمند متولد ميشود ـ که تا اين اندازه همچون اقيانوس فراخ و وسيع است. که تماميپذير نيست. اگر مولانا پس از عشق به شمس، کارش را تداوم مي داد و صد سال عمرميکرد، بازهم هزاران بيت بديع ديگر ميسرود که کسي نميتوانست مشابه آنرا در ميان اشعارش پيدا کند. اين خلاقيت در هنر شعر، يکي از مهمترين دستاوردهاي انسان شرقي، متاسفانه امروز تابعي از صنعت هنري شعر اروپائي شده و شاعر دستخوش صنعتکاري، سياسيکاري و مصلحتنگري شده است. سهراب سپهري اگرچه نقاش شاعراست اما اين شاعر پراحساس را ميتوان يکي از شاعران معاصر دانست که سعي نکرده شعر بگويد بلکه از لحظه (بداهه) بيشترين استفاده را كرده و شايد همين فن است که او را مردميتر و قابل درکتر ساخته. درمورد فروغ نيز بهنظر ميرسد بيشتر اشعارش از اين ويژگي برخوردار بود. بعضي از محققان و شاعران براين عقيدهاند که حافظ اشعارش را هميشه ويرايش ميكرده تا همهي اجزاء غزل متناسب و هماهنگ شود. اگراين سخن درست باشد پس چرا اشعاري در ديوان حافظ وجود دارد که با بهترين اشعارش همطراز نيست. اگر صنعت و پيرايش خيلي موثر بود، پس حافظ بايد ميتوانست همه اشعارش را همطراز نمايد. گاهي در آني خاص دل قلمي بر ميدارد و کلمات را ميدواند و گاهي نيز اين اسب، تيزپا و آماده نيست. به نظر من تمام شاعران، بهخصوص غزل سرايان بايد از قريحه سرشار که ريشه در بداههگي دارد، برخوردار باشند و اين جزو شاخصهاي اصلي شاعربودن است. ابداع با فکر، درغايت، هنر نيست. و تنها در چهارچوب صنعت ميماند. مگر شاعر سياستزده باشد که در اينصورت کارش تنها در مقطعي کاربرد دارد و نتيجهاش را هم در همان دوران ميبيند. شاعران زيادي پيش ازسال 32 شعر سرودهاند و اشعارشان درروزنامههاي حزبي به چاپ رسيده که امروز حتي نامي از آنها در حافظه فرهنگي اين مردم پيدا نميشود . هنرخلاق به بداههگي متکي است و بداههگي در «آنِ» هنرمند زندگي ميکند و «آنِ» هنرمند به انبوه در يافتهاي او بر ميگردد.
درمورد موسيقي بهخاطر فراست تجريدي آن، مسلما کار از شعر يا نقاشي راحتتر است. موسيقي در دنياي خارج وجود ظاهري ندارد و ما در محيط زندگيمان از نور، دريا، طوفان و هزاران پديدهي عيني ديگر، موسيقي نميشنويم برخلاف نقاشي که با چشم هزاران رنگ و زاويه و منظره را ميتوانيم ببينيم درمورد سخن هم همينطور است. و شاعر نيز در دنياي عيني هميشه كلمه و كلام را ميشنود. از بدو تولد. اينجاست که هنر موسيقي راه خود را از نظر فلسفي، و كلاً از ديگر هنرها جدا ميکند. جدا ميکند چرا که به ناخودآگاه انسان نزديک ميشود و ذهن نبايد بهدنبال دريافتهاي عيني و بيروني بگردد و آنرا به محک طبيعت يا مفاهيم استعاري بزند. درقياس با نقاش که با کشيدن يک گل يا ساختن رنگ افق، بهصورت طبيعي و مستقيم با معلمي بهنام طبيعت سروکار دارد، موسيقيدان ساختۀ خود را عيناً و مستقيماً از اين معلم دريافت نميكند. اين تنها قوه خلاقه او در ضمير ناخودآگاه است که او را در گستره بيكرانۀ هنربداهه به پيش ميبرد و بيش از بقيه هنرها به حيطۀ علوم نادانسته و صرفا انتزاعي وارد ميشود. در نقاشي هنگاميکه هنر«ابستره» در اروپا بهدنبال مکتب «امپرسيون» شکل ميگيرد، اين تنها رنگ و لحظه خلق اثر است که مهم تلقي ميشود و اينگونه اين سبك به هنربداهه نزديک ميشود. رنگآميزي روي بوم درحالت روحي خاص و دريافتهايي که بههنگام خلق اثر بهوجود ميآيد اين هنر را به محدوده ضمير ناخودآگاه ميکشاند و خود نقاش تنها وسيله است که دريافتهاي لحظهاي خودش را ميتواند به چشم ببيند. تداوم هنر «آبستره» راه را براي خلق آثار مدرن پرسرعت و حادثهآفرين در پروسهي خلق ميگشايد. امروزه بياندازه هنربداهه در موسيقي شرقي با هنر مدرن حتي «هنر تصويري» (ويژوال – آرت) درنوع حرکت و تکنيک بيان، نزديک ميشود. همينطور در موسيقي مدرن نقش بداهه در ارکسترها زياد ميشود و بيشتر قطعات، اين آزادي را به نوازندگان برروي صحنه ميدهند که در چهارچوب تعريف شده آهنگساز، حسّ و خلاقيت خود را بهکار گيرند. و اين همان چيزي است که حتي هنر «پرمتيو» را به آخرين دستاوردهاي هنرمدرن، نزديک ميکند. امروزه قراردادن هنربداهه نوازندگان شرقي، درانبوه نوازندگان غربي که آخرين دستاورد تکنولوژي مدرن موسيقي را بهکار گرفتهاند، فرم نويني از موسيقي را درصحنههاي بينالمللي بهوجود ميآورد. که اين خود نشاندهنده نفوذ تفکر هنرشرقي و تاثير آن بر هنر موسيقي مدرن غرب است. در برنامهاي که ارکسترسنفونيک نيويورک به رهبري «زوبين مهتا» کاري از «راوي شانکار» را به اجراء در ميآورد، اين هنرمند بينالمللي با همان آرايش هندي برروي زمين مينشيند و يک تركيب هنري بسيار زيبا خلق ميشود. برنامه با اقبال خوبي مواجه ميشود و کسي و يا منقدي اين ترکيب موسيقي و نوع ارائه آنرا زير سئوال نميبرد و حتي استفبال هم ميکند. چنين حركتي يعني اينكه ارکسترسنفونيکي حاضر شود يك نوازندهي شرق سنتي ـ مدرن را در ميان سنت مستحکم خود جاي دهد و اعتراضي به نشستن او بر زمين، نکند، يک دستاورد بزرگ براي موسيقي شرقي ما محسوب ميشود. بههرحال ما هنر موسيقياي داريم که ارزش بزرگي در آن نهفنه است و آنهم هنربداههپردازي آن است که درصحنه خلق ميشود و اين ارزش بينظيري است که شنوندگان غيرايراني را به صندليها ميچسباند و آنها را مبهوت ميکند. در هرسال بيش ازصدها نشست علمي و كلاسهاي تخصصي براي نوازندگان خارجي ميگذارند تا با اين هنريعني بداهه آشنا شوند. و تاثير آن بر روند موسيقي جاز و موسيقي چند مليتي و حتي در موسيقي کلاسيک غربي جايگاه ويژهاي يافته است.
برگرفته از : اوای شیدا
علاقه مندي ها (Bookmarks)