لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 17 به 32 از 53

موضوع: دکتر علی شریعتی

  1. #17
    tarane آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    2619
    تاریخ عضویت
    Oct 2007
    نوشته ها
    122
    میانگین پست در روز
    0.02
    تشکر از پست
    131
    166 بار تشکر شده در 81 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    راستش اين شعر منصوب به دكتر شريعتي است :

    نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد،
    نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
    چه خواهد ساخت ،
    ولی بسیار مشتاقم ،
    که از خاک گلویم سوتکی سازد،
    گلویم سوتکی باشد ،
    بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
    و او
    یکریز وپی در پی
    دم خویش را برگلویم سخت بفشارد
    وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،
    بدین سان بشکند درمن،
    سکوت مرگبارم را . . . .
    به سکوت سرد زمان

    به خزان زرد زمان

    نه زمان را درد کسی

    نه کسی درد زمان

    بهار مردمی ها دی شد !

    زمان مهربانی طی شد !

    آه از این دم سردیها ؛ خدایا !




  2. کاربران زیر از tarane به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  3. #18
    tarane آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    2619
    تاریخ عضویت
    Oct 2007
    نوشته ها
    122
    میانگین پست در روز
    0.02
    تشکر از پست
    131
    166 بار تشکر شده در 81 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود. دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است!
    به سکوت سرد زمان

    به خزان زرد زمان

    نه زمان را درد کسی

    نه کسی درد زمان

    بهار مردمی ها دی شد !

    زمان مهربانی طی شد !

    آه از این دم سردیها ؛ خدایا !




  4. 2 کاربر برای این پست از tarane تشکر کرده اند:


  5. #19
    tarane آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    2619
    تاریخ عضویت
    Oct 2007
    نوشته ها
    122
    میانگین پست در روز
    0.02
    تشکر از پست
    131
    166 بار تشکر شده در 81 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    توتم...

    هر کسی توتمی دارد ،
    و توتم من „قلم” است.
    و قلم توتم قبیله من است.
    خدای همه قبایل ،
    خدای همه عالمیان بدان سوگند می خورد .
    به هر چه از آن می تراود سوگند می خورد .
    به خون سیاهی که از حلقومش می چکد ، سوگند می خورد .
    و من ؟
    قلم خویشاوند آن من راستین من است.
    عطیه روح القدس من است.
    زبان دفترهای خاکستری و سبز من است.
    همزاد آفرینش من ،
    زاد هجرت من ،
    همراه هبوط من
    و انیس غربت من
    و رفیق تبعید من
    و مخاطب نوع چهارم من
    و همدم خلوت تنهایی و عزلت من
    و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است.
    روح من است که جسم یافته است.
    „آدم بودن من” است که شیء شده است.
    آن „امانت” است که به من عرضه شده است.
    آه که چه سخت و سنگین است!
    زمین در کشیدن بار سنگینی اش می شکند .
    کوه ها به زانو می آیند و آسمان می شکافد و فرو می ریزد .
    قلم ، توتم قبیله من است.
    قلم ، توتم من است.
    او نمی گذارد که فراموش کنم ، که فراموش شوم ،
    که با شب خو کنم ، که از آفتاب نگویم ،
    که دیروزم را از یاد ببرم ، که فردا را بیاد نیارم ،
    که از „انتظار” چشم پوشم ،
    که تسلیم شوم ،
    نومید شوم ،
    به خوشبختی رو کنم ،
    به تسلیم خو کنم ،
    که ... !
    قلم ، توتم من است ، توتم ما است.
    به قلمم سوگند !
    به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند !
    به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند !
    به ضجه های دردی که از سینه اش برمی آید سوگند ... !
    که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم .
    گوشت و خونش را نمی خورم .
    به دست زورش تسلیم نمی کنم .
    به کیسه زرش نمی بخشم .
    به سرانگشت تزویرش نمی سپارم .
    دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم .
    چشمهایم را کور می کنم ،
    گوشهایم را کر می کنم ،
    پاهایم را می شکنم ، انگشتانم را بند بند می برم ،
    سینه ام را می شکافم ،
    قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم ...
    اما قلمم را به بیگانه نمی دهم ...
    قلم ، توتم من است.
    بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ،
    به چهار میخم کوبند ،
    تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیبب مرگم شود .
    شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد .
    تا خدا ببیند که به نامجوئی ، بر قلمم بالا نرفته ام ،
    تا خلق بداند که به کامجوئی
    بر سفره ی گوشت حرام توتمم ننشسته ام ،
    تا زور بداند ، زر بداند و تزویر بداند
    که امانت خدا را ، فرعونیان نمی توانند از من گرفت.
    ودیعه عشق را قارونیان نمی توانند از من خرید .
    و یادگار رسالت را بلعمیان نمی توانند از من ربود ...
    هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است.
    توتم من ، توتم قبیله ی من قلم است.
    قلم زبان خدا است.
    قلم امانت آدم است.
    قلم ودیعه عشق است.
    هر کسی را توتمی است.
    و قلم ، توتم من است.
    و قلم ، توتم ما است.

    دکتر شریعتی
    دفترهای سبز * کویریات*
    به سکوت سرد زمان

    به خزان زرد زمان

    نه زمان را درد کسی

    نه کسی درد زمان

    بهار مردمی ها دی شد !

    زمان مهربانی طی شد !

    آه از این دم سردیها ؛ خدایا !




  6. 3 کاربر برای این پست از tarane تشکر کرده اند:


  7. #20
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    آتش و دریا
    من با عشق آشنا شدم
    و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟...
    هنگامی دستم رادراز کردم که دستی نبود
    هنگامی لب به زمزمه گشودم
    که مخاطبی نداشتم
    و هنگامی تشنه ی آتش شدم
    که در برابرم دریا بود و دریا و دریا ...!

  8. 3 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  9. #21
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    و شما :

    ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید !
    پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.
    و شما :
    ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید !
    پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.
    و شما :
    ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم...
    پس از این مرا کمتر خواهید دید !!

  10. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  11. #22
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    اي دريغا مرد
    به معلم شهيد



    من تمام دردهايت را
    اي غريبا مرد
    مي نويسم بر برگ
    برگ را بر باد تند صبحگاهی
    مي سپارم تا نشستن روي لوح سنگي تاريخ
    جا کند خوش در عميق ننگ هاي تيره انسان
    من تمام دردهايت را
    زخم هايت را
    اي بلندا مرد
    مي نگارم بر تن صد زخمه فردا
    تا رسيد از راه دريابند نامت را
    صدايت را
    طنين آتشين عدل خواهت را

    من عميق زخم هايت را
    غريو حنجر بي سرزمينت را
    از حجاب خود فريب مرز و ميهن مي برم بالا
    تا بلنداي شگفت عرصه تقدير انسان ها
    مي زنم بر قله تاريخ ملت ها
    ثبت و ايمن
    از عبور تيغ دستان وحشي و خونخوار
    تا صفير پادشاهان همه بيداد
    من ردايت را
    اي دريغا مرد
    مي درم از پيکر آدم پرستان قدم در باد
    مي کشم از پنجه سوداگران نغمه و فرياد
    مي زنم بر شعله خودسوزگان تا ابد در ياد
    اي دريغا مرد ...

  12. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  13. #23
    hichnafar آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    311
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,810
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,391
    2,667 بار تشکر شده در 1,085 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دانه ی اشک

    باز من مانده ام و تنهایی
    دست بر زانوی غم ، سر به دودست
    سردی قطره ی لرزانی بر گوشه ی چشم
    و نگاهی حیران
    خیره در پرده ی جادویی
    دود سیگار که بر آن می افتد
    سایه ی سافه ی اندامی
    و بر آن می تابد
    مهربان پرتو صبحی روشن
    و در آن می بینم که از دور
    بال بگشایند زی من بشتاب
    آن دو آواره کبوتر هایم
    بنشینند مرا بر دامن
    مهربان ،خاموش
    خیره در من به نیاز
    و بیفشانمشان دانه ی اشک
    و بیفشانمشان دانه ی اشک !

  14. 2 کاربر برای این پست از hichnafar تشکر کرده اند:


  15. #24
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    „نشان مرا بپرس”

    ای که تو را در گذر نسل ها و عمر ها یافته ام
    من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می گسلم.
    با آسمان آشنا شو،
    با ستارگان انس بگیر،
    با آن ها معاشرت کن!
    با ماه، رفیق شو،
    با آسمان شب ها خو بگیر،
    آن جا وطن ماست،
    سرزمین آزادی ماست،
    میعادگاه آزاد ماست.
    من در هر ستاره، در جلوه هر مهتاب،
    در عمق تیره هر شب،
    در هر طلوع، در هر غروب،
    چشم به راه آمدن تو ام.
    بیا، هر شب بیا!
    از ستاره ها نشان مرا بپرس،
    از مهتاب سراغ مرا بگیر،
    از سکوت کهکشان ها
    زمزمه مهر جوی مرا با خود بشنو!
    بیا، هر شب بیا!
    در خلوت هر مهتاب، تنهایم.
    در سایه هر شب، چشم به راهت گشوده ام.
    در پس هر ستاره پنهانم.
    در پس پرده هر ابر، در کمینم.
    بر سر راه کهکشان ایستاده ام.
    بر ساحل هر افق منتظرم
    بیا، خورشید که رفت.
    بیا، شب را تنها ممان.
    تاریکی را بی من ممان.
    من آنجا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی،
    با دیو شب تنها نمانی.
    دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است،
    خطرناک است،
    وحشتناک است.
    پرنده معصوم و کوچک من!
    آفتاب که رفت پرواز کن،
    از روی خاک برخیز،
    این خرابه غم زده را ترک کن!

  16. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #25
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    „ابرهای غم”
    چه بارانی است در بیرون این اتاق!
    باران؟
    ابرهای همه غم های تاریخ،
    یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.
    کسی نمی داند که در چه دردی و تبی
    می سوزم و می نویسم!

  18. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  19. #26
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    „وقتی...

    وقتی که دیگر نبود، من به بودنش نیازمند شدم
    وقتی که دیگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم.
    وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد،
    من او را دوست داشتم.
    وقتی او تمام کرد، من شروع کردم.
    وقتی او تمام شد،
    من آغاز شدم.
    و چه سخت است.
    تنها متولد شدن
    مثل تنها زندگی کردن است.
    مثل تنها مردن است

  20. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  21. #27
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    „او”

    در دل سیاه شب
    هر ستاره ای که سر می زند اوست.
    چشمک هر ستاره ای
    نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام می دهد
    که در زمین تنها نیستی
    که مرا غروب نیست
    مرا با تو جدایی نیست
    مرا بی تو زندگانی نیست
    مرا بی تو سرنوشتی نیست، سر گذشتی نیست.
    هر ستاره ای مرا مژده ای است
    که او هست، که اوست.
    که او خورشید بی غروب من است
    که او وصال بی فراق من است
    که او حضور بی غیبت من است
    که او همیشه هست
    که او همه جا هست
    که او در هرچه، در هرکه هست، هست.
    که او در دم هر نفس من است
    در کوبه هر نبض من است.
    طعام هر طعامم اوست.
    شهد هر شرابم اوست.
    عطر هر یاسی نجوای اوست.
    وزش هر نسیمی نوازش اوست
    قطره هر شبنمی اشک اوست
    عاشقی رنگ سمند او.
    ابهت و دعا دست نیاز به سوی اوست.
    آسمان پرتوی از سرور اوست.
    مخمل ابر، گل پیکر اوست.
    ساقه صبح، بر و بالایش
    نغمه وحی خدا آوایش،
    آرزو طرحی از اندامش.
    مژده نقشی است ز پیغامش،
    زندگی رایحه پیرهنش،
    جان من تشنه نوش دهنش.

  22. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  23. #28
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خیلی قشنگه


    „شهر خدا”

    و که می داند که پر شدن یعنی چه؟
    پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟

    بارش تند بارانی تندر آسا، صاعقه زن
    با قطره های درشت و سرد
    بر کشبزاری تشنه، زرد و خشک
    که در کویری سوخته وساکت
    عمری در انتظار باران
    سر به آسمان بر داشته است،
    چه „حادثه” ای است!

    که می داند؟ که می داند؟ که می داند؟
    من می دانم مهراوه!
    می می دانم ای باران تند بهاری!
    ای ابر باران خیز اسفندی
    که دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم افشاندی!
    ای ابر سپید سبکبال اسفندی
    که ندانستم از کدامین افق آمدی؟
    از کدامین دریا به نیروی آفتاب دوست داشتن، برخاستی
    و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی؟
    و با ناز انگشتان بارانت
    آن تک درخت خشک بی برگ و باری را
    که از قلب تافته کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود
    و سر به دوزخ برداشته بود،
    باغش کردی و در همه جنگل های زمین طاق
    می می دانم مهراوه من!
    و ... تو نمی دانی!

    و تو نمی توانی دانست که تو گل نازی
    قناری زرین بالی که در قفسی آواز خوانده ای.
    و من می دانم که جگن صبور و لجوج این کویر آتش خیزم،
    که در طوفان روئیده ام،
    که در آتش، شاخ و برگ افشانده ام،
    که سیلی ها خورده ام از باد ها

    و تبر ها خورده ام از هیزم شکنان
    که برای تنور آبادی های این سرزمین
    جگن ها را، گز ها را و طاق ها را از ریشه می زنند،
    که روئیده کویرم و تنها...
    و تنهای تنها.

    نه خزه ام، نه خار،
    جگنم، جگنی بی باک و مغرور،
    که هرگز با کویر خو نکردم
    و علی رغم هول وحریق این زمین دوزخی
    تن بر خاک ندادم،
    برگ و بار ندادم.
    و سر نوشتم به جرم گستاخی در برابر این جهنم پست
    که زادگاه خزه ها و خزنده هاست، تنهایی بود.
    و زندگی ام خاموشی.
    و سر نوشتم،
    خاکستر در آتش تنوری که به سوختن من نان می پزند،
    که به سوختن ما نان می پزند!

    و تو مرغ آواره،
    آن مرغ آواره کویر
    که از مرغدان روستاییان کویر بگریخته ای،
    که در آسمان بی پناه کویر

    که از سقفش آتش می بارد و از کفش خاک بر می خیزد،
    سال ها پیش، دل من که به عشق ایمان داشت،
    تا که آن نغمه جان بخش تو از دور شنید
    اندرین مزرع آفت زده شوم حیات
    شاخ امیدی کاشت
    چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی
    بر سر شاخه سر سبز امید دل من...
    که تو کی می خوانی؟...
    در دل این تک درخت سکوت،
    تک درخت خشک غرور،
    آشیان بستی و آسمان بهت کویر خاموشم را
    از شور و فریاد آواز های کودکانت،
    چوجگان نو پر نو پروازت پر کردی

    و سقف کوتاه این آسمان بیگانه با ما را
    از بالای سرم برداشتی
    و زمین تافته این کویر آتشناک را
    با باران های سحر گاهی شستی
    و خاک تیره اقلیم زندگانی را
    با مخمل سبز سزی پوشاندی
    و چه می توانم گفت که چه کردی؟
    چه می توانی دانست که چه کردی؟
    تو پرم کردی.
    تو لبریزم کردی.
    تو آبادم کردی.
    تو آزادم کردی
    و من پر شدم.
    و من لبریز شدم.
    و من آباد شدم.
    و من آزاد شدم.
    و که می داند که سرزمین بایر درون یک روح چیست؟
    و که می داند که کوره خالی و غبار گرفته قلب یک سینه چیست؟
    و که می داند که شاهباز آسمانی پرواز
    در بند گرفتار یک محزون تنها چیست؟
    و که می توند دانست
    که یک انسان چگونه پر می تواند شد؟
    و من مهراوه من،
    همه آیات آسمانی را که بر لبان خدا رفته است،
    ا زنخستین روز که با آدم سخن گفت...
    با آن پنچشنبه بزرگ
    که لبان محمد خاموش گشت،
    خواهم جست و از آن میان،
    اعجازی ترین آیات خداوندی را برای تو بر خواهم گزید.

    و من، مهراوه من،
    از هر دلی که از یادی تپیده است
    و از آن ترانه ای روئیده است
    سراغ خواهم گرفت.

  24. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  25. #29
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    این بیشتر

    „سرود آفرینش”

    "در آغاز هیچ نبود،
    کلمه بود،
    و آن کلمه خدا بود."
    و „کلمه” ، بی زبانی که بخواندش،
    و بی „اندیشه” ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
    و با „نبودن” چگونه می توان „بودن” ؟
    و خدا بود و با او عدم،
    و عدم گوش نداشت.
    حرفت هایی هست برای „گفتن” ،
    که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
    و حرف هایی هست برای „نگفتن” ،
    حرف هایی که هرگز سر به „ابتذال گفتن” فرود نمی آرند.
    حرف هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند.
    و سرمایه ماورائی هر کسی
    به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
    حرف های بی تاب و طاقت فرسا،
    که همچون زبانه های بی قرار آتشند
    و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.
    کلماتی که پاره های „بودن” آدمی اند...
    اینان هماره در جستجوی „مخاطب” خویشند،
    اگر یافتند، یافته می شوند...
    و در صمیم „وجدان” او آرام می گیرند.
    و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند.
    و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می کشند
    و دمادم حریق های دهشتناک عذاب را می افروزند.
    و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت،
    که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.
    وعدم چگونه می توانست „مخاطب” او باشد؟
    هر کسی گمشده ای دارد،
    و خدا گمشده ای داشت.
    هر کسی دو تاست،
    و خدا یکی بود.

    هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، „هست”.
    هر کسی را نه بدان گونه که „هست” ، احساس می کنند،
    بدان گونه که „احساسش” می کنند، هست.
    انسان یک „لفظ” است
    که بر زبان آشنا می گذرد
    و „بودن” خویش را از زبان دوست می شنود.
    هر کسی „کلمه” ای است که از عقیم ماندن می هراسد،
    و در خفقان جنین، خون می خورد.

    و کلمه مسیح است.
    آن گاه که „روح القدس” _فرشته عشق_
    خود را بر مریم بی کسی، بکارت حسن، می زند
    و با یاد آشنا، فراموش خانه عدمش را فتح می کند
    و خالی معصوم رحمش را
    _که عدمی است خواهنده، منتظر، محتاج_
    از „حضور” خویش، لبریز می سازد
    و آن گاه مسیح را
    که آن جا چشم به راه „شدن” خویش بی قراری می کند،
    می بیند، می شناسد، حس می کند.
    و این چنین، مسیح زاده می شود.
    کلمه „هست” می شود.
    در „فهمیده شدن” ، „می شود”.
    و در آگاهی دیگری، به خود آگاهی می رسد،
    که کلمه در جهانی که فهمش نمی کند،
    „عدمی” است که „وجود خویش” را حس می کند،
    و یا „وجود” ی که „عدم خویش” را.
    و در "آغاز هیچ نبود،
    کلمه بود،
    و آن کلمه، خدا بود."
    عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند.
    و خوبی همواره در جستجوی خردی است که او را بشناسد.
    و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.
    و جبروت نیاز مند اراده ای که در برابرش به دلخواه رام گردد.
    و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند.
    و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،
    اما کسی نداشت.
    خدا آفریدگار بود
    و چگونه می توانست نیافریند؟
    و خدا مهربان بود
    و چگونه می توانست مهر نورزد؟
    „بودن” ، „می خواهد”!
    و از عدم نمی توان خواست.
    و حیات „انتظار می کشد” ،
    و از عدم کسی نمی رسد.
    و دانستن نیازمند طلب است،
    و پنهانی بی تاب کشف،
    و تنهایی بی قرار انس
    و خدا از بودن بیشتر بود،
    و از حیات زنده تر
    و از غیب پنهان تر
    و از تنهایی تنها تر
    و برای طلب، „بسیار داشت”
    و عدم نیازمند نیست
    نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر
    نه می شناسد، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد
    و نه هیچ گاه بی تاب می شود
    که عدم نبودن مطلق است،اما خدا „بودن” مطلق بود.

  26. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  27. #30
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ادامه „سرود آفرینش”

    و عدم، فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست،
    و خدا „غنای مطلق” بود.
    و هر کسی به اندازه „داشتن هایش” می خواهد،
    و خدا گنجی مجهول بود
    که در ویرانه بی انتهای غیب، مخفی شده بود.
    و خدا زنده جاوید بود
    که در کویر بی پایان عدم، „تنها نفس می کشید”.
    دوست داشت چشمی ببیندش.
    دوست داشت دلی بشناسدش.
    و در خانه ای گرم از عشق، روشن از آشنایی، استوار از ایمان و پاک از خلوص، خانه گیرد.
    و خدا آفریدگار بود
    و دوست داشت بیافریند:
    زمین را گسترد.
    و دریا ها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود، پر کرد.
    و کوه های اندوهش را
    که در یگانگی دردمندش، بر دوش توده گشته بود،
    بر پشت زمین نهاد.
    و جاده ها را _که چشم به راهی های بی سود و بی سر انجامش بود_
    بر سینه کوه ها و صحرا ها کشید.
    و از کبریایی بلند و زلالش، آسمان را بر افراشت.
    و دریچه ای همواره فرو بسته سینه اش را گشود،
    و آه های آرزو مندش را _که در آن ازل به بند بسته بود_

    در فضای بی کرانه جهان، رها ساخت.
    با نیایش های خلوت آرامش،
    سقف هستی را رنگ زد،
    و آرزو های سبزش را در دل دانه ها نهاد،
    و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید،
    و ازین هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید.

    و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد.
    و عطر خوش یاد های معطرش را
    در دهان غنچه یاس ریخت.
    و بر پرده حریر طلوع،
    سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد.
    و در ششمین روز، سفر تکوینش را پایان برد.
    و با نخستین لبخند هفتمین سحر،
    „بامداد حرکت” را آغاز کرد:
    کوه ها قامت بر افراشتند،
    و رود های مست از دل یخچال های بزرگ بی آغاز،
    به دعوت گرم آفتاب، جوش کردند،
    و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند
    و بی تاب دریا _آغوش منتظر خویشاوند_
    بر سینه دشت ها تاختند.
    و دریا ها آغوش گشودند و ...
    در نهمین روز خلقت،
    نخستین رود به کناره اقیانوس تنهای هند رسید.
    و اقیانوس که از آغاز ازل،
    در حقره عمیقش دامن کشیده بود،
    چند گامی از ساحل خویش،
    رود را به استقبال بیرون آمد.
    و رود، آرام و خاموش، خود را _به تسلیم و نیاز_ پهن گسترد،
    و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد،
    و اقیانوس _به تسلیم و نیاز_
    لب های نوازشگر خویش را پیش اورد
    و بر آب بوسه زد.
    و این نخستین بوسه بود.

  28. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  29. #31
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ادامه „سرود آفرینش”

    و دریا تنها آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،
    و او را به تنهایی عظیم و بی قرار خویش، اقیانوس، باز آورد.
    و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.
    و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود.
    و خدا می نگریست.
    سپس طوفان ها بر خاستند و صاعقه ها در گرفتند
    و تندر ها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و
    باران ها و باران ها و باران ها!
    گیاهان روییدند و درختان، سر بر شانه های هم برخاستند،
    و مرتع های سبز پدیدار گشت،

    و جنگل های خرم سر زد،
    و حشرات بال گشودند،
    و پرندگان ناله برداشند،
    و پرندگان به جستجوی نور بیرون آمدند،
    و ماهیان خرد، سینه دریا ها را پر کردند...

    و خداوند خدا هر بامدادان،
    از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد
    و دریچه صبح را می گشود
    و با چشم راست خویش، جهان را می نگریست
    و همه جا را می گشت و ...
    هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین،
    از دیواره مغرب، فرود می آمد
    و نومید و خاموش،
    سر به گریبان تنهایی غمگین خویش، فرو می برد و هیچ نمی گفت.
    و خداوند خدا هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد
    و با چشم چپ خویش، جهان را می نگریست،
    و قندیل پروین را بر می افروخت،
    و جاده کهکشان را روشن می ساخت،
    و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت،
    تا در شب ببیند و نمی دید.
    خشم می گرفت و بی تاب می شد
    و تیر های آتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد
    تا آن را بدرد و نمی درید
    و می جست و نمی یافت و ...
    سحر گاهان، خسته و رنگ باخته، سرد و نومید،
    فرود می آمد و قطره اشکی درشت از افسوس،

    بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.
    رود ها در قلب دریا ها پنهان می شدند.
    و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند.
    و پرندگان در سراسر زمین،
    ناله شوق بر می داشتند.
    و جانوارن، هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند.
    و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند.
    و اما ...
    خدا همچنان تنها ماند و مجهول
    و در ابدیت و بی پایان ملکوتش بی کس!
    و در آفرینش پهناورش بیگانه.
    می جست و نمی یافت.
    آفریده هایش او را نمی توانستند دید، نمی توانستند فهمید.
    می پرستیدندش اما نمی شناختندش.

  30. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  31. #32
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ادامه „سرود آفرینش”

    و خدا چشم به راه „آشنا” بود.
    پیکر تراش هنر مند و بزرگی
    که در میان انبوده مجسمه های گونه گونه اش
    غریب مانده است.
    در جمعیت چهره های سنگ و سرد،
    تنها نفس می کشید.
    کسی „نمی خواست” ،
    کسی „نمی دید” ،
    کسی „عصیان نمی کرد” ،
    کسی عشق نمی ورزید،
    کسی نیازمند نبود،
    کسی درد نداشت...
    و ...
    خداوند خدا برای حرف هایش،
    باز هم مخاطبی نیافت!

    هیچ کس او را نمی شناخت.
    هیچ کس با او „انس” نمی توانست بست.
    „انسان” را آفرید!
    و این، نخستین بهار خلقت بود.

    پایان

  32. 4 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •