لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 16 از 58

موضوع: *عرفان نظرآهاری*

  1. #1
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    Wink *عرفان نظرآهاری*


    0 Not allowed! Not allowed!
    سلام

    من آثار ایشون رو خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم لذت ببرید
    سعی میکنم کتاب به کتاب اینجا بنویسم

    اگه کسی دوست داره میتونه همکاری کنه

    یا علی

  2. 3 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  3. # ADS
     

  4. #2
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!


    خانم عرفان نظر آهاری متولد 1353 در تهران است
    او کارشناس ادبیات انگلیسی و کارشناسی ارشد ادبیات فارسی است
    کتاب های او تا کنون جوایز بسیاری را از آن خود کرده است
    از جمله جایزه ادبی پروین اعتصامی و جایزه جشنواره آموزشی رشد.


    - کتاب های منتشر شده از او

    - نامه های خط خطی

    - لیلی نام تمام دختران زمین است

    - بالهایت را کجا جا گذاشتی

    - پیامبری از کنار خانه ما رد شد

    - در سینه ات نهنگی می ثپد

    - جوانمرد نام دیگر تو

    - من هشتمین آن هفت نفرم
    ویرایش توسط fanoos : Saturday 28 June 2008 در ساعت 03:19 PM

  5. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  6. #3
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    برا ساس سلیقه خودم اول از کتاب بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ شروع میکنم



    ایمان ترانه آدمی

    ترانه ای روی زمین افتاده بود قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خور ریخت. ترانه در قناری جاری شد با او در آمیخت

    ترانه آب شد ترانه خون شد . ترانه نفس شد و زندگی

    قناری ترانه را سر داد ترانه از گلوی قناری به اوج رسید ترانه معنا یافت ترانه جان گرفت قناری نیز و همه دانستند که از این پس

    ترانه . بودن است ترانه . هستی است. ترانه . جان قناری است


    ایمان ترانه ادمی ست. قناری بی ترانه می میردو آدمی بی ایمان.
    ویرایش توسط fanoos : Saturday 28 June 2008 در ساعت 03:17 PM

  7. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  8. #4
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    کمک به عشق کمک به خدا


    میخواستند سرش را ببرند . خودش این را میدانست. او معنی کاسه ی آب و چاقو را خوب می فهمید با مادرش هم همین کار را

    کردند . آبش دادند و سرش را بریدند . ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و میکشیدند . قلب قرمزش تند تند میزد . کمک میخواست

    . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا میرفت

    خدا فرشته ای را فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند . فرشته امد و نوازشش کرد و گفت: ((چه قدر قشنگ است اینکه قرار

    است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند . آدمها سپاسگذار تواند . قوت قدمهایشان از توست. تاب و توانشان هم . تو

    به قلبهایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد قلبهایی که میتوانند عشق بورزند . پس مرگ تو به عشق کمک میکند . تو کمک میکنی تا

    آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش بکشد .

    تو و گندم و نور . تو و پرنده و درخت . همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد . چرخی که نامش زندگی ست.))


    گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد و قطره قطره بر خاک چکید اما هر قطره اش خوشنود بود زیرا به خدا به

    عشق به زندگی کمک کرده بود .

  9. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  10. #5
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شیطان مسئول فاصله هاست


    گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن

    بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت.

    گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می

    ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست.

    مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست.

    خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست. خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست.

    اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن „تو” کاری دشوار است. دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ،

    رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را

    نیاموخته ، او ابتدای راه است. مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های

    مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست

    آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست. حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین

    نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.

  11. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  12. #6
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    سیاه کوچکم بخوان !


    کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای نا جور بر لباس هستی. صدای نا هموار و ناموزونش

    خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست...

    صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

    کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت...

    کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت نازیبایی تنها سهم اوست...

    کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:کاش خداوند این لکه زشت را از هستی می زدود

    پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند

    خدا گفت: عزیز من صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست اما فرشته ها با صدای

    تو به وجد می آیند سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند

    ولی کلاغ هیچ نگفت

    خدا گفت: تو سیاهی سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند

    و زیبایی ات را بنویس اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت خودت را از آسمانم دریغ نکن...

    و کلاغ باز خاموش بود

    خدا گفت:بخوان برای من بخوان این منم که دوستت دارم سیاهیت را و خواندنت را ...

    و کلاغ خوانداین بار عاشقانه ترین آوازش را

    خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد...

  13. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  14. #7
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    هر بار که میروی رسیده ای



    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را

    نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید دشوار و کند و دورها همیشه دور بود.

    سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشید. پرنده

    ای در آسمان پر زد سبک و سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست. کاش پشتم را

    این همه سنگین نمیکردی من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا

    امیدی.

    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره‏ای کوچک بود. و گفت: نگاه

    کن ابتدا و انتها ندارد. هیچکس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر

    اندکی. و هر بار که میروی رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگین نیست

    تو پاره ای از هستی را بر دوش میکشی پاره ای از مرا.

    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان

    دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت:رفتن حتی اگر اندکی. وپاره ای از او را با عشق بر دوش

    کشید.

  15. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  16. #8
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: „اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.”
    پرنده گفت: „من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم.”
    انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود.
    پرنده گفت: „راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟” انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
    پرنده گفت: „نمی دانی، توی آسمان چه قدر جای تو خالیست.” انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی ِ دور. یک اوج دوست داشتنی.

    پرنده گفت: „غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای پرنده یک ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.”
    پرنده این را گفت و پر زد. انسان ردّ پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
    آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: „یادت می آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بال هایت را کجا جا گذاشتی؟”
    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
    آن وقت رو به خدا کرد و گریست...

  17. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  18. #9
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پرنده ای به رسالت مبعوث شد

    خداوند گفت : « دیگر پیامبری نخواهم فرستاد ، از آن گونه که شما انتظار دارید ؛ اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند . » و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد . پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود . عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند . و خدا گفت : « اگر بدانید ، حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد . »خداوند رسولی از آسمان فرستاد . باران ، نام او بود . همین که باران ، باریدن گرفت ، آنان که اشک را می شناختند ، رسالت او را دریافتند ، پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند . خدا گفت : « اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید . » خداوند پیغامبر باد را فرستاد ، تا روزی بیم دهد و روزی بشارت. پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند ، روزی در خوف و روزی در رجا زیستند . خدا گفت : « آن که خبر باد را می فهمد ، قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مؤمن این چنین است. »خدا گلی را از خاک برانگیخت ، تا معاد را معنا کند . و گل چنان از رستخیز گفت که از آن پس هر مؤمنی که گلی را دید ، رستاخیز را به یاد آورد . خدا گفت : « اگر بفهمید ، تنها با گُلی قیامت خواهد شد . »خداوند یکی از هزار نامش را به دریا گفت. دریا بی درنگ قیام کرد و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند ، عده ای پیام دریا را دانستند ، پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند ، که هیچ از آنها باقی نماند . خدا گفت : « آن که به پیغمبر آب ها اقتدا کند ، به بهشت خواهد رفت. »و به یاد دارم که فرشته ای به من گفت : « جهان آکنده از فرستاده پیغمبر و مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گُل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است. . . »

  19. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  20. #10
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قلب جغد پیر شکست


    جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
    روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
    قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
    سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.
    جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
    خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
    جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست.

  21. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  22. #11
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خدا فرشته های امید را فرستاد

    قلب دختر از عشق بود ، پاهايش از استواری و دست هايش از دعا
    اما شيطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود
    پس کيسه ی شرارتش را گشود و محکم ترين ريسمانش را به در کشيد . ريسمان نااميدی را
    نا اميدی را دور زندگی دختر پيچيد، دور قلب و استواری و دعاهايش
    نا اميدی پيله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی
    خدا فرشته های اميد را فرستاد تا کلاف نا اميدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.
    دختر پيله ی گره در گره اش را چسبيده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هيچ وقت باز نمی شود
    :شيطان می خنديد ودور کلاف نا اميدی می چرخيد. شيطان بود که می گفت
    نه باز نمی شود، هيچ وقت باز نمی شود
    خدا پروانه ای را فرستاد تا پيامی را به دختر برساند
    پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد که اين پروانه نيز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پيله ای.
    اما اگر کرمی می تواند از پيله اش به در آيد ، پس انسان نيز می تواند
    خدا گفت : نخستين گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های ديگر را
    ... دختر نخستين گره را باز کرد
    و ديری نگذشت که ديگر نه گره ای بود و نه پيله ای و نه کلافی
    هنگامی که دختر از پيله ی نا اميدی به در آمد ، شيطان مدت ها بود که گريخته بود

  23. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  24. #12
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    نسیم نفس خداست

    بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.


    دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .


    خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:


    گاهی یادم می رود که هستی،کاشکی بیشتر می وزیدی.


    خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!


    مورچه گفت: این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. بس که خرد.


    نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.


    خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.


    مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.


    خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست.


    مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.


    شوق ادامه گفتن.


    پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست.


    خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.


    مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.


    هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست.

  25. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  26. #13
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بهشت بر پا شد

    ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود. آرزوهایش همه این بود که روزی به دریا برسد. و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ. ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت، اما پیدایش نمی کرد. هر روز و هر شب می رفت، اما به دریا نمی رسید. کجا بود این دریای مرموز گمشده ی پنهان که هر چه بیشتر می گشت، گم تر می شد و هر چه می رفت دورتر.
    ماهی مدام می گریست، از دوری و از دلتنگی. و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد. همیشه با خود می گفت: „اینجا سرزمین اشک ها ست. اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند، چون هیچ وقت دریا را ندیده اند، و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است.”
    ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد.
    ***
    قصه که به اینجا رسید آدم گفت:„ماهی در آب بود و نمی دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی داند. و شاید آن دوری که عمری از آن دم می زدیم، تنها یک اشتباه باشد.”
    آن وقت لبخند زد. خوشبختی در از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد.

  27. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  28. #14
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خدا چراغی به او داد

    روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت ميکرد. خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد. شما را خواهم داد . سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا ... تنها کمي از خودت. تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است. حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

  29. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  30. #15
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    سوگند به اسب و زیتون و ماه


    خداوند گفت :« سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند . »
    «سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند »

    اسبان شنیدند و و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند،‏چنان که از سنگ آتش جهید .
    اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدا نامشان را برده است.

    خداوند گفت : « سوگند به انجیر و سوگند به زیتون . » و زیتون و انجیر شنیدند و چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد.

    خداوند گفت : « سوگند به آفتاب و روشنی اش . سوگند به ماه چون از پی آن برآید . سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فروپوشد و سوگند به آسمان و سوگند به زمین . »
    آنها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش .
    و چنین شد که روز روشن شد و شب فروپوشید . و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن .

    و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد ، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و هر چیز کوچک .
    و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هرچه در آن است متبرک است و مبارک .
    پس انسان مؤمنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون و ماه را ، آفتاب و انجیر و آسمان را ...


  31. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  32. #16
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خوب دوستان کتاب اولی تموم شد
    میرم سراغ کتاب بعدی به نام : در سینه ات نهنگی می تپد



    ما همسایه خدا بودیم

    شايد مرا ديگر نشناسي ، شايد مرا به ياد نياوري . اما من تو را خوب مي شناسم . ما همسايه ي شما بوديم و شما همسايه ي ما و همه مان همسايه ي خدا .
    يادم مي آيد گاهي وقت ها مي رفتي و زير بال فرشته ها قايم مي شدي . و من همه ي آسمان را دنبالت مي گشتم و تو مي خنديدي و من پشت خنده ها پيدايت مي كردم . خوب يادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودي . توي دستت هميشه قاچي از خورشيد بود . نور از لاي انگشت هاي نازكت مي چكيد . راه كه مي رفتي ردي از روشني روي كهكشان مي ماند . يادت مي آيد ؟
    گاهي شيطنت مي كرديم و مي رفتيم سراغ شيطان . تو گلي بهشتي به سمتش پرت مي كردي و او كفرش درمي آمد . اما زورش به ما نمي رسيد . فقط مي گفت : همين كه پايتان به زمين برسد ، مي دانم چطور از راه به درتان كنم .
    تو شلوغ بودي ، آرام و قرار نداشتي . آسمان را روي سرت مي گذاشتي و شب تا صبح از اين ستاره به آن ستاره مي پريدي و صبح كه مي شد در آغوش نور به خواب مي رفتي . اما هميشه خواب زمين را مي ديدي .
    آرزويي روياهاي تو را قلقلك مي داد . دلت مي خواست به دنيا بيايي . و هميشه اين را به خدا مي گفتي . و آن قدر گفتي و گفتي تا خدا به دنيايت آورد . من هم همين كار را كردم ، بچه هاي د يگر هم ، ما به دنيا آمديم و همه چيز تمام شد ... ! تو اسم مرا از ياد بردي و من اسم تو را ، ما ديگر نه همسايه ي هم بوديم و نه همسايه ي خدا ، ما گم شديم و خدا را هم گم كرديم .
    ...
    دوست من ، هم بازي بهشتي ام ! نمي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده . هنوز آخرين جمله ي خدا توي گوشم زنگ مي زند : از قلب كوچك تو تا من يك راه مستقيم است ، اگر گم شدي از اين راه بيا .
    بلند شو . از دلت شروع كن
    شايد ! شايد ! همديگر را دوباره پيدا كنيم ...



  33. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •