لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از 49 به 58 از 58

موضوع: *عرفان نظرآهاری*

  1. #49
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قطاری به مقصد خدا


    قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت :
    مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟
    كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
    كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
    قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود .
    در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي ، قانون راه خداست.
    قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند ، اما اينجا ايستگاه آخر نيست.
    مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند . اما اندكي ، باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
    آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : درود بر شما ،راز من همين بود . آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
    و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري...

  2. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  3. #50
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!

    جهان را ادامه میدهیم

    امانت خدا بر زمین مانده بود . آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان .
    خدا پیامبری فرستاد تا بیادشان بیاورد ،قول نخستین و بیعت اولین را .
    پیامبر گفت :ای آدمیان ! ای آدمیان ! این امانت از آن شماست ، بر دوش کشید . این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست. پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را .
    اما کسی به یاد نیاورد.
    پیامبر گفت: عشق است. عشق است. عشق است که بر زمین مانده است. مجال ، اندک است و فرصت کوتاه .
    شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد . اما کسی به عشق نیندیشید .
    پیامبر گفت: آنچه نامش زندگیست ، نه خیال است و نه بازی .
    امتحان است و تنها پاسخ به ازمون زندگی ، زیستن است ، زیستن .
    اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.
    ودر این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود ،با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت. زیرا پیمانش را با خدابه یاد می آورد.
    آنگاه خدا گفت: به پاس لبخند کودکی ،جهان را ادامه میدهیم ...

  4. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  5. #51
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پیش از آخرین اذان


    دلش مسجدی می خواست. با گنبدی فیروزه ای ومناره ای نه خیلی بلند وپیرمردی که هر روز صبح وهر ظهر وهر شب بربالای ان الله اکبر بگوید.
    دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست وشبستانی که گوشه گوشه اش مهر وتسبیح وچادر نماز است.
    دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود. با پیرزنهایی ساده ومهربان که منتظر غروب اند وبی تاب حی علی الصلاه .
    اما محله شان مسجد نداشت...
    فرشته ها که خیال نازک وآرزوی قشنگش را می دیدند ،به او گفتند :حالا که مسجدی نیست ،خودت مسجدی بساز .
    او خندید وگفت :چه محال زیبایی ،اما من چیزی ندارم . نه زمینی دارم ونه توانی ونه ساختن بلدم.
    فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن،ما مسجدت را می سازیم. اما اوتنها آهی کشید.
    ونمی دانست هربار که آهی میکشد. هربار که دعایی می کند ،هربار که خدارا زمزمه میکند ،هربار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد ،آجری برآجری گذاشته می شود . آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.
    وچنین شد که آرام آرام با کلمه ،با ذکر ،با عشق وبا دعا ،باراز ونیاز ،با تکه های دل وپاره های روح ،مسجدی بنا شد . از نورواز شعور ،مسجدی که مناره اش دعایی بود وهر جا که می رفت فمسجدش با اوبود ،پس خانه مسجدی شد وکوچه مسجدی
    شد وشهر مسجدی.
    آدم ها همه معمارند . معمار مسجد خویش ،نقشه این بنا را خدا کشیده است. مسجدت را بنا کن ،پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.

  6. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  7. #52
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    با چراغ گرد شهر

    از ديو و دد ملول بود و با چراغ گرد شهر مي‌گشت. در جست و جوي انسان بود. گفتند: نگرد كه ما گشته‌ايم و آنچه مي جويي يافت مي‌نشود. گفت: مي گردم، زيرا گشتن از يافتن، زيباتر است و گفت: قحطي است، نه قحطي آب و نان كه قحطي انسان. برآشفتند و به كينه برخاستند و هزار تير ملامت روانه‌اش كردند؛ كه ما را مگر نمي‌بيني كه منكر انساني. چشم باز كن تا انكارت از ميانه برخيزد. خنده زنان گفت: پيشتر كه چشمهايم بسته بود، هياهو مي‌شنيدم، گمانم اين بود كه صداي انسان است. چشم كه باز كردم اما همه چيز ديدم جز انسان.
    خنجر كشيدند و كمر به قتلش بستند و گفتند: حال كه ما نه انسانيم، تو بگو اين انسان كيست كه ما نمي‌شناسيمش! گفت: آنكه دريا دريا مي‌نوشد و هنوز تشنه ا ست. آنكه كوه را بر دوشش مي‌گذارند و خم بر ابرو نمي‌آورد. آنكه نه او از غم كه غم از او مي‌گريزد. آنكه در رزمگاه دنيا جز با خود نمي‌جنگد و از هر طرف كه مي‌رود جز او را نمي‌بيند. آنكه با قلبي شرحه شرحه تا بهشت مي‌رقصد، آنكه خونش عشق است و قولش عشق. آنكه سرمايه‌اش حيرت است و ثروتش بي‌نيازي. آنكه سرش را مي‌دهد، آزادگي‌اش را اما نه، آنكه در زمين نمي‌گنجد، در آسمان نيز. آنكه مرگش زندگي است. آنكه خدا را ...
    او هنوز مي‌گفت كه چراغش را شكستند و با هزار دشنه پهلويش را دريدند.
    فردا اما باز كسي خواهد آمد، كسي كه از ديو و دد ملول است و انسانش آرزوست.
    او هنوز مي‌گفت كه چراغش را شكستند و با هزار دشنه پهلويش را دريدند.
    فردا اما باز كسي خواهد آمد، كسي كه از ديو و دد ملول است و انسانش آرزوست.

  8. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  9. #53
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    34
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عید شما مبارک !

    یک مشت دانه گندم، توی پارچه ای نمناک خیس خوردن ؛ جوانه زدند و سبز شدند. کمی که بالا آمدند ، دورشان را
    روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند . بشقاب سبزه آبروی سفره هفت سین بود .
    دانه های گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زار های طلایی. آن ها به پایان قصه فکر می کردند ؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را می چیند . نان شدن بزرگ ترین آرزوی هر دانه ی گندم است. اما برگ های تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ ، پایان دانه های گندم بود . روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه کوچک شان جدا کرد. رویای نان و گندم تکه تکه شد. و این آخر قصه بود. دانه ها دلخور بودند ، از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود. پس به خدا گفتند: این قصه ای نبود که دوستش داشتیم ، این قصه نا تمام است و نان ندارد . خدا گفت: قصه شما کوتاه بود، اما نا تمام نبود. قصه شما ،قصه جوانه زدن بود و روئیدن قصه سبزی ،قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست. قصه شما، قصه زندگی بود و کوتاهی اش، رسالت تان گفتن همین بود. خدا گفت: قصه شما اگر چه نان نداشت، اما زیبا بود ، به زیبایی نان !
    ویرایش توسط kaka : Monday 5 April 2010 در ساعت 09:11 AM

  10. 3 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  11. #54
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    34
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بازی خدا و يک عروسک گلی

    زير گنبد کبود
    جز من و خدا
    کسی نبود
    روزگار
    رو به راه بود
    هيچ چيز
    نه سفيد و نه سياه بود
    با وجود اين
    مثل اينکه چيزی اشتباه بود
    زير گنبد کبود
    بازی خدا
    نيمه کاره مانده بود

    ***
    واژه ای نبود و هيچ کس
    شعری از خدا نخوانده بود
    تا که او مرا برای بازی خودش
    انتخاب کرد

    ***
    توی گوش من يواش گفت:
    تو دعای کوچک منی
    بعد هم مرا
    مستجاب کرد

    ***
    پرده ها کنار رفت
    خود به خود
    با شروع بازی خدا
    عشق افتتاح شد

    ***
    سالهاست
    اسم بازی من و خدا
    زندگی ست
    هيچ چيز
    مثل بازی قشنگ ما
    عجيب نيست
    بازی يی که ساده است و سخت
    مثل بازی بهار با درخت

    ***
    با خدا طرف شدن
    کار مشکلی ست
    زندگی
    بازی خدا و يک عروسک گلی ست.

  12. #55
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    34
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    سین هفتم هفت سین جهان
    دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم. هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...

    بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.

    اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.

    اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.

    سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.

  13. #56
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    34
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    تنهايي، تنها دارايي‌ آدم‌ها


    نامي‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارايي‌اش‌ تنهايي. گفت: تنهايي‌ام‌ را به‌ بهاي‌ عشق‌ مي‌فروشم. كيست‌ كه‌ از من‌ قدري‌ تنهايي‌ بخرد؟ هيچ‌كس‌ پاسخ‌ نداد. گفت: تنهايي‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهايي‌ از بهشت، رازهايي‌ از خدا. با من‌ گفت‌و گو كنيد تا از حيرت‌ برايتان‌ بگويم.
    هيچ‌كس‌ با او گفت‌وگو نكرد.
    و او ميان‌ اين‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ كوچكش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاري‌ در حوالي‌ دل. مي‌دانست‌ آنجا هميشه‌ كسي‌ هست. كسي‌ كه‌ تنهايي‌ مي‌خرد و عشق‌ مي‌بخشد.
    او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ كرديم‌ و نمي‌دانيم‌ كه‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.
    سيصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ يا نه، كمي‌ بيش‌ و كمي‌ كم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمي‌دانيم‌ كه‌ چه‌ كرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنيد؛ و نمي‌دانيم‌ آيا در غار خوابيده‌ بود يا نه؟
    اما از غار كه‌ بيرون‌ آمد بيدار بود، آن‌قدر بيدار كه‌ خواب‌آلودگي‌ ما برملا شد. چشم‌هايش‌ دو خورشيد بود، تابناك‌ و روشن؛ كه‌ ظلمت‌ ما را مي‌دريد.
    از غار كه‌ بيرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تني‌ نحيف‌ و رنجور. اما نمي‌دانم‌ سنگيني‌اش‌ را از كجا آورده‌ بود، كه‌ گمان‌ مي‌كرديم‌ زمين‌ تاب‌ وقارش‌ را نمي‌آورد و زير پاهاي‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شكست.
    از غار كه‌ بيرون‌ آمد، باشكوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتني. اما ديگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دريا دريا سكوت‌ نوشيده‌ بود.
    و اين‌ بار ما بوديم‌ كه‌ به‌ دنبالش‌ مي‌دويديم‌ براي‌ جرعه‌اي‌ نور، براي‌ قطره‌اي‌ حيرت. و او بي‌آن‌ كه‌ چيزي‌ بگويد، مي‌بخشيد؛ بي‌آن‌ كه‌ چيزي‌ بخواهد.
    او نامي‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارايي‌اش، تنهايي.


  14. #57
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    34
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    برای شما جا نداریم

    دلم را سپردم به بنگاه دنیا
    و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
    و هر روز
    برای دلم
    مشتری آمد و رفت
    و هی این و آن
    سرسری آمد و رفت
    *
    ولی هیچ کس واقعا
    اتاق دلم را تماشا نکرد
    دلم قفل بود
    کسی قفل قلب مرا وا نکرد
    *
    یکی گفت:
    چرا این اتاق
    پر از دود و آه است
    یکی گفت:
    چه دیوارهایش سیاه است
    یکی گفت:
    چرا نور اینجا کم است
    و آن دیگری گفت:
    و انگار هر آجرش
    فقط از غم و غصه و ماتم است
    *
    و رفتند و بعدش
    دلم ماند بی مشتری
    ومن تازه آن وقت گفتم:
    خدایا تو قلب مرا می خری؟
    *
    و فردای آن روز
    خدا آمد و توی قلبم نشست
    و در را به روی همه
    پشت خود بست
    *
    و من روی آن در نوشتم:
    ببخشید، دیگر
    برای شما جا نداریم
    از این پس به جز او
    کسی را نداریم.

  15. #58
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    34
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ایستگاه استجابت دعا

    یک نفر دلش شکسته بود
    توی ایستگاه استجابت دعا
    منتظر نشسته بود
    منتتظر،ولی دعای او
    دیر کرده بود
    او خبر نداشت که دعای کوچکش
    توی چار راه آسمان
    پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
    *
    او نشست و باز هم نشست
    روزها یکی یکی
    از کنار او گذشت
    *
    روی هیچ چیز و هیچ جا
    از دعای او اثر نبود
    هیچ کس
    از مسیر رفت و آمد دعای او
    با خبر نبود
    *
    با خودش فکر کرد
    پس دعای من کجاست؟
    او چرا نمی رسد؟
    شاید این دعا
    راه را اشتباه رفته است!
    پس بلند شد
    رفت تا به آن دعا
    راه را نشان دهد
    رفت تا که پیش از آمدن برای او
    دست دوستی تکان دهد
    رفت
    پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
    رفت و با صدای رفتنش
    کوچه های خاکی زمین
    جاده های کهکشان
    سبز شد
    *
    او از این طرف، دعا از آن طرف
    در میان راه
    باهم آن دو رو به رو شدند
    دست توی دست هم گذاشتند
    از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
    وای که چقدر حرف داشتند
    *
    برفها
    کم کم آب می شود
    شب
    ذره ذره آفتاب می شود
    و دعای هر کسی
    رفته رفته توی راه
    مستجاب می شود
    ویرایش توسط kaka : Tuesday 6 April 2010 در ساعت 10:24 AM

  16. کاربران زیر از kaka به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •