لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 17 به 32 از 58

موضوع: *عرفان نظرآهاری*

  1. #17
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ابر و ابریشم و عشق


    هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم لطیف را دوست تر دارم. که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم .
    خوب یادم هست از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پرو بالم از نسیم . بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود کدر بود سفت بود وسخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به
    تیرگی اش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر من سنگ شدم و سد و دیوار .

    دیگر نور از من نمی گذرد . دیگر آب از من عبور نمی کند . روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.

    حالا تنها یادگاریم از بهشت و از لطافتش ؛ چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام . گریه نمی کنم تا تمام نشود . می ترسم بعد از آن ار چشمهایم سنگ ریزه ببارد .

    یا لطیف این رسم دنیا است که اشک سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود ؟

    وقتی تیره ایم وقتی سرا پا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم . اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد نا پدید می شود .

    یا لطیف ! کاشکی دوباره مشتی , تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و
    می وزیدم و نا پدید می شدم . مثل هوا که نا پدید است. مثل خودت که نا پیدایی ...


  2. 2 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  3. #18
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خدا چلچراغی از آسمان آویخته است



    گفتند : چهل شب حياط خانه ات را آب و جارو كن. شب چهلمين ، خضر (ع) خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رفتم و روبيدم و خضر (ع) نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم.
    گفتند: چله نشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوتت. شب چهلمين بر بام آسمان خواهي رفت. و من چهل سال از چله بزرگ زمسان تا چله كوچك تابستان به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنيا زنجير كرده ام.
    به اينجا كه ميرسم نا اميد مي شوم، آن قدر كه مي خواهم همه ي سرازيري جهنم را يكريز بدوم. اما فرشته اي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن. خدا چلچراغي از آسمان آويخته است كه هر چراغش دلي است. دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بيفروزي. فرشته شمعي به من مي دهد و مي رود.
    راستي امشب به آسمان نگاه كن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.

  4. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  5. #19
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پیش از آنکه قلبت را بدزدند

    قلبت كتيبه اي باستاني است؛ از هزاره اي دور.

    سنگ نبشته اي كه حروفي ناخوانا را بر آن حكاكي كرده اند. الفباي قومي ناشناخته را شايد.
    و تو آن كوهي كه نمي تواني وا‍‍‍‍‍ژه هايي را كه بر سينه ات كنده اند،بخواني.
    قرن ها پشت قرن مي گذرد و غبارها روي غبار مي نشيند و تو هنوز منتظري تا،كسي بيايد و
    خاك روي اين كتيبه را بروبد. كسي كه رمز الفباي منسوخ را بلد است،كسي كه مي تواند از
    شكل هاي درهم و برهم، واژه كشف كند و از واژه هاي بي معنا ،منشور و فرمان و قانون به در بكشد.
    گشودن رمزها ،رنج است و كسي براي رمزگشايي اين كتيبه ي مهجور رنج نخواهد برد.
    كسي براي خواندن اين حروف نامفهوم ، ثانيه هايش را هدر نخواهد داد.
    كسي سراغ اين لوح دشوار نخواهد آمد. اما چرا...
    هميشه كساني هستند؛ دزدان الواح باستاني و سارقان عتيقه هاي قيمتي.
    كتيبه ي قلبت را مي دزدند زيرا شيطان خريدار است.
    او سهامداره موزه آتش است. و آرزويش آن است كه لوح قلبت را بر ديوار جهنم بياويزد.
    پيش از آن كه قلبت را بدزدند، پيش از آن كه دلت را به سرقت برند، كاري بكن.
    آن قلم تراش نازك ايمان را بردار، كه بايد هرشب و هرروز، كه بايد هرروز و هرشب ...
    بروبي و بزدايي و بكاوي. شايد روزي معناي اين حروف را بفهمي،
    حروفي را كه به رمز و به راز بر سينه ات نگاشته اند و قدر زندگي هر كس به قدر رنجي
    است كه در كند و كاو و كشف اين لوح مي برد.
    زيرا كه اين لوح ،همان لوح محفوظ است؛
    همان كتيبه مقدسي كه خداوند تمام رازهايش را بر آن نوشته است.

  6. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  7. #20
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    در حوالی بساط شیطان


    دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساط همه چیز بود: غرور، حرص، دورغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.

    بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را.
    شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف بکنم.
    انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
    جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
    از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
    ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود . دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.
    با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
    به خانه آمدم و در کوچک جعبه عادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
    تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
    آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
    و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

  8. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  9. #21
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دو بال کوچک نارنجی


    هیچ کس وسوسه اش نکرد. هیچ کس فریبش نداد.
    اوخودش سیب راازشاخه چیدوگاززدونیم خورده انداخت.
    اوخودش ازبهشت بیرون رفت ووقتی به پشت دروازه ی بهشت رسید. ایستاد.
    انگارمی خواست چیزی بگوید. چیزی امانگفت.
    خدادستش راگرفت ومشتی اختیاربه اودادوگفت:برو! زیراکه اشتباه کردی!
    امااینجاخانه ی توست. هروقت که برگردی! وفراموش نکن که ازاشتباه به امرزش راهی هست.
    اورفت وشیطان مبهوت نگاهش می کرد. شیطان کوچکترازان بودکه اورابه کاری وادارکند.
    شیطان موجودبیچاره ای بودکه درکیسه اش جزمشتی گناه چیزی نداشت.
    اورفت امانه مثل شیطان مغرورانه تاگناه کند. اورفت تاکودکانه اشتباه کند.
    اوبه زمین امدواشتباه کرد. بارهاوبارهااشتباه کرد.
    مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری رابی اجازه بازمی کندیادستش به چیزی میخوردوان رامی اندازد
    فرشته ای سربه هواکه گاهی سرمیخورد. می افتدودست وبالش می شکند.
    اشتباه های کوچک اومثل لباسی نامناسب بودکه گاهی کسی به تن می کند.
    اماماهمیشه تنهالباسش رادیدیم وهرگزقلبش راندیدیم که زیرپیراهنش بود.
    ماازهراشتباه اوسنگی ساختیم وبه سمتش پرت کردیم.
    سنگ های ماروحش راخط خطی کردومانفهمیدیم!
    امایک روزاوبی انکه چیزی بگوید. لباس های نامناسبش راازتن دراوردواشتباه های کوچکش رادورانداخت.
    ومادیدیم که اودوبال کوچ نارنجی هم دارد! دوبال کوچک که سال هاازماپنهان کرده بود.
    وپرزدمثل پرنده ای که به اشیانه اش برمی گردد.
    اوبه بهشت برگشت وحالاهرصبح وقتی خورشیدطلوع می کندصدایش رامی شنویم.
    زیرااوقناری کوچکی است که روی انگشت خدااوازمی خواند!

  10. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  11. #22
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
    هر آدمی دو قلب دارد
    قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر. قلبی که از آن باخبر است،همان قلبی است که در سینه می تپد ، همان که گاهی می شکند،گاهی می گیرد و گاهی می سوزد، گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه. و گاهی هم از دست می رود.
    با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد. دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است. با این دل است که عاشق می شویم ،با این دل است که دعا می کنیم،و گاهی هم با همین دل است که نفرین می کنیم ،کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
    اما قلب دیگری هم هست. قلبی که از بودنش بی خبریم. این قلب اما در سینه جای نمی شود. و به جای آنکه بتپد،می وزد، می بارد و می گردد و می تابد. این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد،سیاه و سنگ نمی شود ،از دست هم نمی رود. زلال است و جاری،مثل رود و مثل نسیم . و آن قدر سبک که هیچ وقت،هیچ جا نمی ماند. بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد. آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند .
    این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی،او دعا می کند،وقتی تو بد می گویی و بیزاری،او عشق می ورزد،وقتی تو می رنجی ،او می بخشد...
    این قلب کار خودش را می کند ، نه به احساست کاری دارد ،نه به تعقلت ، نه به آنچه می گویی و نه به آنچه می خواهی و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند. به خاطر قلب دیگرشان،به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند

  12. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  13. #23
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قلبم افتاده آن طرف دیوار

    دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.

    نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت، نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
    کاش دیوارها پنجره داشت و می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
    البته می شود از دیوارها فاصله گرفت واصلا فراموش کرد و قاطی زندگی شد.
    یا اینکه می شود تیشه ای برداشت و کند وکند .
    شاید دریچه ای ،شاید شکافی ،شاید روزنی،سر سوزن برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای… بگذریم.

    گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن تا
    اگر همه چیز ساکت باشد صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم .
    اما هیچ وقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند…

    دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
    مثل بچه بازیگوشی که توپش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد، به امید آنکه در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . آن طرف، حیاط خانه خداست...
    و آن وقت هی در می زنم، در می زنم ، در می زنم ، و می گویم:„دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید؟”
    کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه ، دستی ، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین.

    ومن این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شوداین طرف دیوار ، همین که…
    من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند. تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: „بیا خودت دلت را بردار و برو.
    آن وقت من می روم و دیگر برنمی گردم. من این بازی را ادامه می دهم…

  14. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  15. #24
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قلبم کاوان سرایی قدیمی ست

    قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من نبودم که این کاروانسرا بود. پی اش را من نکندم، بنايش را من بالا نبردم، ديوارش را من نچيدم. من كه آمدم او ساخته بود و پرداخته . و ديدم كه هزار هجره دارد و از هر هجره قنديلي آويزان، كه روشن بود و مي سوخت. از روغني كه نامش عشق بود. قلبم كاروانسرايي قديمي است. من اما صاحبش نيستم. صاحب اين كاروانسرا هم اوست. كليدش را به من نمي دهد درها را خودش مي بندد ، خودش باز مي كند . اختيار داري اش با اوست. اجازه همه چيز.
    قلبم كاروانسرايي قديمي است ، همه مي آيند و مي روند و هيچ كس نمي ماند. هيچ كس نمي تواند بماند، كه مسافرخانه جاي ماندن نيست. مي روند و جز خاك رفتنشان چيزي براي من نمي ماند. كاش قلبم خانه بود ، خانه اي كوچك ، و كسي مي آمد و مقيم مي شد . مي آمد و مي ماند و زندگي مي كرد . سال هاي سال شايد.
    هر بار كه مسافري مي آيد ، كاروانسرا را چراغان مي كنم و روغن دار قنديل ها را پر از عشق. هر بار دل مي بندم و هر بار فراموش مي كنم كه مسافر براي رفتن آمده است. نمي گذارد، نمي گذارد كه درنگ هيچ مسافري طولاني شود. بيرونش مي برد، بيرونش مي كند. و من هر بار بر در كاروانسراي قلبم مي گريم.
    غيور است و چشم ديدن هيچ مهماني را ندارد، همه جا را براي خودش مي خواهد ، همه حجره ها را خالي خالي.
    و روزي كه ديگر هيچ كس در كاروانسرا نباشد او داخل مي شود ، با صلابت و سنگين و سخت. آن روز ديوارها فرو خواهد ريخت و قنديل ها آتش خواهد گرفت. و آنروز ، آنروز كه او تنها مهمان مقيم من باشد ، كاروانسرا ويران خواهد شد. آن روز ديگر نه قلبي خواهد ماند و نه كاروانسرايي.

  16. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #25
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خوشبختی خطر کردن است



    دلبسته ی کفش هایش بود. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی اش بودند. دلش نمی آمد دورشان بیندازد. هنوز همان ها را می پوشید. اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند. قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد.
    سعی می کرد کمتر راه برود زیرا که رفتن دردناک است.
    می نشست و می گفت:زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار. می نشست و می گفت :خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
    او نشسته بود و می گفت... که پارسایی از کنار او رد شد. پارسا پا برهنه بود و بی پای افزار. او را که دید لبخندی زد و گفت:خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر از دست دادن.
    تا تو به این کفش های تنگ دل آویخته ای دنیا کوچک است و زندگی ملال آور . جرات کن و کفش تازه به پا کن. شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای. اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت:اگر راست می
    گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
    پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود. هر بار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام. هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.
    حالا پا برهنگی پای افزار من است زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.
    پارسا این را گفت و رفت..

  18. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  19. #26
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بهار که بیاید رفته ام


    قصه را می دانی؟قصه مرغان و کوه قاف را،قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را،قصه سيمرغ و آينه را؟
    قصه نيست؛حکايت تقدير است که بر پيشانی ام نوشته اند. هزار سال است که تقدير را تاخير می کنم.
    امّا چه کنم با هدهد،هدهدی که از عهد سليمان تا امروز هر بامداد صدايم می زند؛و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم که هر روز بهانه ای می آورد،بهانه های کوچک بی مقدار.
    تنم نازک است و بالهايم نحيف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ می ترسم. من از گم شدن،من از تشنگی،من از تاريک و دور واهمه دارم.
    گفتی که قرار است بال هايمان را توی حوض داغ خورشيد بشوييم؟گفتی که اين تازه اول قصه است؟گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحيد؟گفتی که حيرت،بار درخت توحيد است؟گفتی بی نيازی... ؟
    گفتی که فقر.. ؟گفتی که آخرش محو است و عدم... ؟
    آی هدهد! آی هدهد! بايست. نه من طاقتش را ندارم...

    بهار که بيايد،ديگر رفته ام. بهار،بهانه رفتن است. حق با هدهد است که می گفت:رفتن زيبا تر است،ماندن شکوهی ندارد؛آن هم پشت اين سنگريزه های طلب.
    گيرم که ماندم و باز بال بال زدم،توی خاک و خاطره،توی گذشته و گل. گيرم که بالم را هزار سال ديگر هم بسته نگه داشتم،بال های بسته امّا طعم اوج را کی خواهد چشيد؟
    ميروم،بايد رفت؛در خون تپيده و پرپر. سيمرغ،مرغان را در خون تپيده دوست تر دارد. هدهد بود که اين را به من گفت.
    راستی اگر ديگر نيامدم،يعنی آتش گرفته ام؛يعنی که شعله ورم! يعنی سوختم؛يعنی خاکسترم را هم باد برده است.
    می روم امّا هر کجا که رسيدم،پری به يادگار برايت خواهم گذاشت. می دانم،اين کمترين شرط جوانمردی است.
    بدرود،رفيق روزهای بيقراری ام! قرارمان امّاحوالی قاف،پشت آشيانه سيمرغ،آنجا که جز بال و پر سوخته،نشانی ندارد...

  20. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  21. #27
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خوب به لطف خدا کتاب دوم هم تموم شد
    دفعه دیگه از کتاب بعدی شروع میکنم

    یعنی باید این کارو بکنم
    امیدوارم بیشتر از اینها این مطالب قشنگ و بخونن

    فعلا یا علی

  22. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  23. #28
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عنوان کتاب بعدی : چای با طعم خدا

    این کتاب مجموعه شعری است با مضامینی عرفانی




    دوست

    دوست واژه است
    واژه ای که از ب فرشته ها چکیده است
    دوست نامه است
    نامه ای که از خدا رسیده است
    نامه ی خدا همیشه خواندنی ست
    توی دفتر فرشته ها
    واژه ی قشنگ دوست ماندنی ست

    راستی دلت چه قدر
    آرزوی واژه های تازه داشت
    دوست گل ات سید
    واژه را کنار واژه کاشت
    واژه ها کتاب شد
    دوستت همان دعای توست
    آخرش دعای تو
    مستجاب شد



  24. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  25. #29
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!


    زیر گنبد کبود

    زیر گنبد کبود
    جزمن و خدا
    کسی نبود
    روزگار رو به راه بود
    هیچ چیز نه سفید نه سیاه بود
    با وجود این
    مثل اینکه چیزی اشتباه بود
    زیر گنبد کبود
    بازی خدا
    نیمه کاره مانده است
    واژه ای نبود و هیچ کس
    شعری از خدا نخوانده بود

    تا که او مرا برای بازی خودش
    انتخاب کرد
    توی گوش من یواش گفت:
    تو دعای کوچک منی
    بعد هم مرا مستجاب کرد

    پده ها کنار رفت
    خود به خود
    با شروع بازی خدا



  26. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  27. #30
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    راز
    راز راه
    رفتن است
    از رودخانه
    پل
    از آسمان
    ستاره است
    راز خاک
    گل راز اشک ها چکیدن است
    راز جوی
    آب
    راز بال ها
    پریدن است
    راز صبح
    آفتاب
    رازهای واقعی
    رازهای برملاست
    مثل روز روشن است
    راز این جهان خداست


  28. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  29. #31
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    قول می دهم که آسمان شوم
    مثل نامه ای ولی
    توی هیچ پاکتی
    جا نمی شوی
    جعبه جواهری
    قفل نیستی ولی
    وا نمی شوی
    مثل میوه خواستم بچینمت
    میوه نیستی ستاره ای
    از درخت آسمان جدا نمیشوی

    من تلاش میکنم بگیرمت
    طعمه می شوم ولی
    تو نهنگ می شوی
    مثل کرک کوچکی کرا
    تند و تیز میخوری
    تو رمی شوم
    ماهی زرنگ حوض می شوی
    لیز میخوری
    آفتاب را نمی شود
    توی کیسه ای
    جمع کرد و برد
    ابر را نمی شود
    مثل کهنه ای توی مشت خود فشرد
    آفتاب توی آسمان آفتاب می شود
    ابر هم بدون آسمان فقط
    چند قطره آب می شود
    پس تو ابر باش و آفتاب
    قول می دهم ه آسمان شوم
    یه کمی ستاره روی صورتم بپاش
    سعی میکنم شبیه کهکشان شوم
    شکل نوری و شبیه باد
    توی هیچ چیز جا نمی شوی
    تو کنار من کنار او ولی
    تو تویی و هیچ وقت
    ما نمی شوی

  30. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  31. #32
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!


    چای با طعم خدا
    این سماور جوش است
    پس چرا می گفتی
    دیگر این خاموش است ؟باز لبخند بزن
    قوری قلبت را
    زودتر بند بزن
    توی آن مهربانی دم کن
    بعد بگذار که آرام آرام
    چای تو دم بکشد
    شعله اش را کم کن
    دستهایت:
    سینی نقره ی نور
    اشکهایم:
    استکان های بلور
    کاش استکان هایم را
    توی سینی خودت می چیدی
    کاشکی اشک مرا می دیدی
    خنده هایت قند است
    چای هم آماده است
    چای با طعم خدا
    بوی آن پیچیده
    از دلت تا همه جا
    پاشو مهمان عزیز
    توی فنجان دلم
    چایی داغ بریز

  32. کاربران زیر از fanoos به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •