لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 17 به 32 از 56

موضوع: آثار شعرای جهان (غير ايراني)

  1. #17
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    محمود درویش


    صلح آه دو عاشق است كه تن می‌شویند
    با نور ماه
    صلح پوزش طرف نیرومند است از آن‌كه
    ضعیف‌تر است در سلاح و نیرومندتر است در افق.
    صلح اعتراف آشكار به حقیقت است:
    با خیل كشتگان چه كردید؟
    شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی می‌گوید و عشق:
    «یا او، یا من! »
    جنگ چنین می‌شود آغاز.
    اما با دیداری نامنتظر، به سر می‌رسد:
    «من و او! »
    و نیز از قدرت و معجزه عشق می‌گوید:
    بیست سطر درباره عشق سرودم
    و به خیالم رسید كه این دیوار محاصره
    بیست متر عقب نشسته است.





    جمله‌ای موسیقایی (ترجمه موسی اسوار)

    شاعری اكنون سرودی می‌نویسد
    به جای من
    بر روی بیدبن دوردست باد
    پس چرا گل سرخ در دیوار
    برگ‌هایی تازه بر تن می‌كند؟
    پسری اكنون كبوتری به پرواز درآورد
    به جای ما
    سوی بالا، سوی سقف ابر
    پس چرا این برف را جنگل
    گرد لبخند چون اشك می‌ریزد؟
    پرنده‌ای اكنون نامه‌ای با خود می‌برد
    به جای ما
    به آبی سرزمین غزال
    پس چرا صیاد به صحنه پای می‌نهد
    تا تیرهای خود را پرتاب كند؟
    مردی اكنون ماه را می‌شوید
    به جای ما
    و بر بلور رود راه می‌رود
    پس چرا رنگ بر زمین می‌افتد
    و چرا ما چون درختان برهنه تن می‌شویم؟
    عاشقی اكنون به سان سیل معشوق را با خود می‌برد
    به جای من
    سوی گل چشمه‌های پرژرفا
    پس چرا سرو در اینجا ایستاده است
    و دربانی باغ می‌كند؟
    شهسواری اكنون اسب خود را نگه می‌دارد
    به جای من
    و در سایه سندیان می‌آساید
    پس چرا مردگان به سوی ما
    از دیواری و گنجه‌ای بیرون می‌شوند؟

  2. 3 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  3. #18
    fanoos آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    341
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,027
    میانگین پست در روز
    0.05
    تشکر از پست
    1,038
    1,485 بار تشکر شده در 669 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 45/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عبدالوهاب البیاتی از شاعران عرب


    دروازه ابد بسته ست
    در اينجا هيچكس نيست
    كه از ژرفاي دل بخندد
    جسد را مار و كژدم مي گزد
    ((آن كه مي آيد و نمي آيد))

    آه چه دوري اي وطن / همچون رويارويي از پنجره ترن ترا مي بينم در خواب
    نخلستانهاي تو در مه سپيده دمان مرا بيدار مي كند :

    آيا اين تويي اي سرنوشت من!
    كه در پي تو ارابه ها و مردگان در تكاپويند
    و براي ما در راه دام مي گسترند و لبخند ها را به سرقت مي برند
    و اين بيشه ها را غرق در تيرگي مي كنند / گنجشك هايي به آشيان
    و تو با بيل مي كوبي / بر دروازه سپيده دم
    تا در مهمان خانه هاي اين شهر كه خود مرده و بهارش نيز مرده
    گور مرا حفر كني .

  4. 3 کاربر برای این پست از fanoos تشکر کرده اند:


  5. #19
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عشقی استثنائی به زنی استثنائی!

    چیزی که در دوست داشتنت
    بیش تر عذابم می دهد
    این است که [ گر چه می خواهم ]
    اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم!
    و آنچه در حواس پنجگانه ام
    به ستوهم می آورد
    این است که آنها پنج تا هستند ، نه بیش تر!

    زنی استثنائی چون تو را
    احساساتی استثنائی باید
    [که بدو تقدیم کرد]
    و اشتیاقی استثنائی
    و اشکهایی استثنائی ...
    زنی چون تو استثنائی راکتابهایی باید
    که ویژه او نوشته شده باشند
    و اندوهی ویژه
    و مرگی که تنها مخصوص[ و به خاطر] او باشد
    تو زنی هستی متکثر
    در حالی که زبان یکی است
    چه می توانم کرد
    تا با زبانم آشتی کنم...

    متاسفانه
    نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
    و آنها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
    سال در سیطره ماهها
    و ماهها در سیطره هفته ها
    و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
    و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
    در چشمان بنفشه ای تو!

    آنچه در واژه های زبان آزارم می دهد
    آن است که تو را بسنده نیستند...
    تو زنی دشواری
    زنی نانوشتنی
    واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
    چونان اسب له له می زنند.
    با تو مشکلی نیست
    همه مشکل من با الفباست،
    با بیست و هشت حرف
    که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند!...

    شاید تو به همین خرسند باشی
    که تو را چونان شاهدختهای قصه های کودکان
    یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
    اما این مرا قانع نمی کند
    زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم

    شاید تو مثل دیگر زنان
    به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
    خرسند باشی
    اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
    صدها واژه به دیدارم می شتابند
    اما آنها را نمی پذیرم
    صدها شعر
    ساعتها در اتاق انتظارم می نشینند
    اما عذر آنها را می خواهم
    چون فقط در جستجوی شعری
    برای زنی از زنان نیستم
    من به دنبال „شعر تو” می گردم...

    کوشیدم چشمانت را شعری کنم
    اما به چیزی دست نیافتم

    همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
    و همه نوشته های پس از تو هیچ!
    من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
    تو را بیان کند
    یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید!



    نزار قبانی

  6. 3 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  7. #20
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    تصمیم

    به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم
    از که باید عذر بخواهم؟!
    هیچ سلطه ای در عشق
    بالاتر از سلطهّ من نیست
    حرف ، حرف من و انتخاب ، انتخاب من است!
    اینها احساسات من اند
    پس لطفا در امور دریا و دریانورد مداخله نکن!
    از چه پروا کنم... از چه؟!
    من اقیانوسم... و تو
    یکی از رودخانه هایم...
    من رنگ دریاهایم را خود برمی گزینم
    و در عشق مستبد و سلطه جویم
    در هر عشقی رایحه ای از استعمار به مشام می رسد!
    پس در برابر خواست و مشیّت من تسلیم باش
    و همان گونه که کودکان به پیشواز باران می روند
    از بارانهایم استقبال کن...
    چشمانت به تنهایی مایهّ حقانیت من اند...
    اگر مرا وطنی باشد، چهره ات وطنم
    و اگر خانه ای ، عشق تو خانهّ من است...
    بی هیچ پیش شرطی دوست دارمت
    و در وجود تو زندگی و مرگم را نفس می کشم
    من کاملا آگاهانه مرتکب تو شدم
    اگر تو ننگی باشی
    خوشا چنین ننگی!
    از چه پروا کنم... و از که ؟!
    من آنم که روزگار بر طنین تارهایم به خواب رفته است
    و کلیدهای شعر
    پیش از شاعرانی چون بشّار بن بُرد و مهیار دیلمی
    در دستان من قرار دارد
    من شعر را به صورت نانی گرم
    و میوه درختان درآوردم
    و از آن گاه که در دریای زنان سفر در پیش گرفتم
    دیگر خبری از من باز نیامد !...
    چون طوفان بر تاریخ گذشتم
    و با کلماتم هزار خلیفه را سرنگون ساختم
    و هزار حصار را شکافتم
    عزیزکم!
    کشتی ما راه سفر در پیش گرفته است
    چونان کبوتری در کنارم بمان
    دیگر گریه و اندوه سودی برایت ندارد
    به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم!



    نزار قبانی

  8. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  9. #21
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!

    روشن ، اما پیچیده!

    تنهایی باغی است
    با یک درخت!

    ***
    شگفتا باغ خاطر من
    با گونه گون درخت
    بی هیچ میوه ای!

    ***
    باد نامه هایش را امضا نمی کند!
    ***
    قاعده همان استثناهای مکرر است!
    ***
    دیگر گذشته است که خودت باشی
    و خود را بشناسی
    تو کودکیت را از دست داده ای!

    ***
    تو شعر را دوست نداری
    مرگ زیبایی نخواهی داشت!

    ***
    خورشید با پرتو تکراریش
    همیشه تازه است!

    ***
    شب چشمانش را می بندد
    تا بتواند نگاه کند!

    ***
    سایهّ گل
    گلی است پژمرده!

    ***
    امروز همهّ واژه ها در زبان عربی
    نابینایند
    مگر یک واژه: الله!

    ادونیس

  10. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  11. #22
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    اگر روز سخن می گفت
    مژده شب را می داد.

    ***
    باشد از تنهایی ام بیرون می زنم
    اما به کجا بروم؟

    ***
    با هر پرسشی دو نیمه می شوم:
    پرسشم و خودم.
    پرسشم در پی پاسخ است
    و خودم به دنبال پرسشی دیگر!

    ***
    چه کنم با این آسمان
    که بر شانه هایم می پژمرد!

    ***
    زندگی اکسیر مرگ است
    از این رو هرگز پیر نمی شود!

    ***
    دریا همیشه در خلسه است
    از این رو هرگزش ایستاده نمی بینی!

    ***
    اگر دریا بیشه باشد
    کلمات هم پرنده اند!

    ***
    صخره ها
    به سرود آبها بی اعتنا هستند.

    ***
    شهابی فرو می افتد
    برگی نیز
    اما این کجا و آن کجا؟

    ***
    ... نسیمی تنبل.
    تاب ایستادن ندارد
    نمی تواند از این گل دل بکند!

    ***
    روشن ترین برقها
    از دل می آیند
    چنان که سیاه ترین ابرها!

    ***
    کمتر پیش می آید که ما حقیقت را
    جز از لبانی که مرده است بپذیریم!



    ادونیس

  12. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  13. #23
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شطرنج

    اين پياده می شود،آن وزير می شود
    صفحه چيده می شود،داروگير می شود
    اين يكی فدای شاه،آن يكی فدای رخ
    درپيادگان چه زود مرگ ومير می شود
    فيل كج روی كند،اين سرشت فيلهاست
    كج روی در اين مقام دلپذير می شود
    اسب خيز می زند،جست وخيز كار اوست
    جست وخيز اگر نكرد،دستگير می شود
    آن پياده ضعيف راست راست می رود
    كج اگر كه می خورد،ناگزير می شود
    هر كه ناگزير شد،نان كج بر او حلال
    اين پياده قانع است،زود سير می شود
    آن وزير می كشد،آن وزير می خورد
    خورد و برد او چه زود چشمگير می شود
    ناگهان كنار شاه خانه بند می شود
    زير پای فيل ،پهن، چون خمير می شود
    آن پياده ضعيف عا قبت رسيده است
    هر چه خواست می شود،گر چه دير می شود
    اين پياده، آن وزير... انتهای بازی است
    اين وزير می شود،آن به زير می شود


    محمد کاظم کاظمی
    ویرایش توسط kaka : Friday 26 December 2008 در ساعت 03:39 PM

  14. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  15. #24
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ما نمی توانیم با هم باشیم
    راه ما «جدا»ست
    تو ...
    گربه ی قصابی
    من گربه ی سرگردان کوچه ها
    تو از ظرف لعابی می خوری من از دهن شیر !
    تو خواب «عشق» می بینی ...
    من خواب «استخوان»
    اما کار تو هم چندان آسان نیست عزیز
    دشوار است...
    هر روز خدا دم جنباندن !

    „اورهان ولی”

  16. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  17. #25
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پابلو نرودا




    مترجم: هادي محمدزاده

    به من بگوييد، آيا گل سرخ برهنه است يا لباسي به تن دارد؟
    درختان چرا شكوه شاخه هايشان را كتمان مي كنند ؟
    آيا كسي شكوه هاي يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است ؟
    آيا چيزي در اين جهان غمگين تر از توقف يك قطار در باران هست؟






    Tell me, is the rose naked
    or is that her only dress?
    Why do trees conceal
    the splendor of their roots?
    Who hears the regrets
    of the thieving automobile?
    Is there anything in the world sadder
    than a train standing in the rain?

  18. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  19. #26
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پابلو نرودا

    این همه نام


    دوشنبه
    محصور می کند خویش را
    با سه شنبه
    و هفته با سال .


    نمی شود بگسلد زمان
    با قیچی کسل کننده ات،
    و تمام نامهای روز را
    آب شب می شوید !


    هیچ مردی نمی تواند بنامد خویش را :
    پیتر ؛
    چنانکه هیچ زنی :
    رز یا ماری .
    ما ،همه، ماسه ایم و غبار ؛
    ما ،همه ، بارانیم در باران !


    با من از ونزوئلا ها سخن گفتند ،
    از پاراگوئه ها ،
    شیلی ها ؛
    نمی دانم از چه می گویند .
    من تنها ،
    پوسته زمین را می شناسم
    و می دانم که نامی ندارد !


    وقتی می زیستم در میان ریشه ها
    لذتم می بخشیدند
    بیش از گلها ؛
    و آنگاه که سخن می گفتم
    در میانه صخره ها
    پژواک می شد صدایم
    چون ناقوسی .


    آنک بهاری می آید
    آهسته اهسته
    که درازنای زمستان را تاب آورده است ؛
    زمان
    گم کرده کفشهایش را ؛
    یکسال
    چهار قرن به طول می انجامد !


    هر شب به گاه خفتن ،
    چه نامیده می شوم و
    نمی شوم ؟!
    و به گاه بیداری کی ام ،
    اگر این نیست «من» ای که به خواب رفته بود ؟!
    این می گویدمان
    که پرتاب می شویم در کام زندگی
    از همان بدو تولد
    که نیانباشته دهانهامان
    با این همه نامهای مشکوک
    با این همه برچسبهای غم انگیز
    با این همه حروف بی معنا
    با این همه «مال تو » و « مال من »
    با این همه امضای کاغذها !


    می اندیشم به شوراندن اشیا ،
    در آمیختن شان ،
    دوباره برآوردنشان ،
    ذره ذره برهنه کردنشان ،
    تا آنجا که داشته باشد ، نور زمین
    یگانگی دریا را :
    تمامیتی سخاوتمند و
    خش خش عطری استوار را !

  20. 3 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  21. #27
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    «مهربان و دهشتناك، سيماي عشق»‏

    شعري از ژاك پره وه
    برگردان آسيه حيدري شاهي سرايي


    مهربان و دهشتناك ‏
    سيماي عشق ‏
    شبي ظاهر شد ‏
    بعدِ بلنداي يك روز بلند
    گويا كمانگيري بود ‏
    با كمانش ‏
    و يا نوازنده اي ‏
    با چنگش ‏
    ديگر نمي دانم ‏
    هيچ، ديگر، نمي دانم
    تنها، مي دانم؛ بر من زخم زده
    بر قلبم، ‏
    شايد با تيري، شايد به ترانه اي ‏
    و تا ابد ‏
    مي سوزد ‏
    اين زخم عشق
    چه مي سوزد! ‏

  22. 3 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  23. #28
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    سه شعر از (Jacques Prevert) ترجمه: محمد رضا پارسا يار


    1) آن پرنده را كه مي خواند در سر من

    و مدام مي گويد كه دوستم داري

    و مدام مي گويد كه دوستت دارم

    من آن پرندهء پر گوي پر ملال را

    صبح فردا خواهم كشت.



    2)
    هزاران پرنده به سوي نور پر مي كشند

    هزاران پرنده به خاك مي افتند

    هزاران پرنده به ديوار مي خورند

    هزار پرنده كور و هزار پرنده سركوب مي شوند

    هزاران پرنده تلف مي شوند

    نگهبان فانوس نمي تواند اين را تحمل كند

    او پرنده ها را بي اندازه دوست دارد

    پس مي گويد: عيبي ندارد! بي خيال!

    و تمام چراغها را خاموش مي كند

    آن دورها يك كشتي باري غرق مي شود

    يك كشتي كه از جزاير مي آيد

    يك كشتي پر از پرنده

    هزاران پرندهء جزاير

    هزاران پرندهء غرقه در آب.



    3)
    من اينم كه هستم

    چنين بارآمده ام

    وقتي خنده ام بگيرد

    آري قهقهه مي زنم

    دوست دارم آنكه را دوستم دارد

    آيا تقصير من است

    اگر كسي را كه هر بار دوست دارم

    هميشه همان نيست؟

    من اينم كه هستم

    چنين بار آمده ام

    ديگر چه مي خواهيد

    از من چه انتظاري داريد

    من براي آنم كه خوشايند شما باشم

    و نمي توانم اين را تغيير دهم

    پاشنهء كفشم بلند است

    قدم خيلي خميده

    سينه هايم خيلي سفت

    و چشمانم خيلي گود رفته

    خب ديگر

    اين چه ربطي به شما دارد

    من اينم كه هستم

    كسي كه بايد مرا بپسندد مي پسندد

    اين چه ربطي به شما دارد

    بله روزي اتفاقي براي من افتاد

    به كسي دل بستم

    كسي به من دل بست

    مثل كودكان كه به هم دل مي بندند

    و فقط دل بستن بلدند

    دل بستن و دل بستن...

    چرا از من سوال مي كنيد

    من اينجا هستم كه خوشايند شما باشم

    و نمي توانم اين را تغيير دهم.

  24. 3 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  25. #29
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ترانه ی من


    همانند امواج که به شنزار ساحل راه می جویند
    دقایق عمر ما نیز به سوی فرجام خویش می شتابند
    دقیقه ها به یکدیگر جای می سپارند
    و در کشاکشی پیاپی از هم پیشی می جویند
    ولادت که روزگاری از گوهر نور بود
    به سوی بلوغ می خزد و آن گاه که تاج بر سرش نهادند
    خسوف های کژخیم شکوهش را به ستیز بر می خیزند
    زمان که بخشنده بود، موهبت های خویش را تباه می سازد
    آری، زمان فره جوانی را می پژمرد
    بر ابروان زیبا شیارهای موازی در می افکند
    و گوهرهای نادر طبیعت را در کام می کشد
    از گزند داس دروگر وقت هیچ روینده را زنهار نیست
    مگر ترانه ی من که در روزگار نامده بر جای می ماند
    تا به نا خواست، دست جفا پیشه ی دهر، ارج تو را بستاند


    ویلیام شکسپیر

  26. 3 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  27. #30
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بسّام حجّار
    شاعر معاصر لبناني


    به تو قول مي دهم كه به خواب روم
    اما هنگام كه مي خوابم
    اين درختان ساكت واين سكوت را از دست مي دهم
    من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
    لاغر اندام واز هياهو بيزار
    ساكت برصندلي مي نشست
    ويا كه آرام در ايوان قدم مي زد
    مرا دوست مي داشت
    همانگونه كه پرسه زدن در ايوان را.


    به تو قول مي دهم كه به خواب روم
    اما
    من محكوم به سفر هستم
    من پندار بودم
    من طيف بودم
    خنده وگريه ام را هيچگاه باور نكن
    باور نكن نفس تنگيهايم را
    نازكدلي ولباسهايم را
    دلتنگي ام را نيز.
    من خدمتگذار روح خويش بودم
    روحي كه ميان خواب و بيداري تلف كردم
    انچه كه خنده دار نيست مرا خنداند
    وانچه كه گريه اور نيست مرا به گريه واداشت
    زمان را ارج ننهادم
    تا اينكه همچون شن از ميان انگشتانم لغزيد
    به ديگران عشق ورزيدم
    وسايه ام را بر پياده روها وراهها. رها كردم
    به يوسف عشق ورزيدم
    هنگام كه مرا به فراق خويش مبتلا كرد
    او نيز به من عشق ورزيد
    هنگام كه تنهايش گذاشتم.
    عشق ورزيدم
    به دستهاي پرهنه اش
    به گلهاي نبضش
    به چشمهايش
    به قامت لرزانش چون سروي در معرض باد
    او حرفي با من نزد
    اما پيراهنش را به من هديه داد!
    دستهايم را در دست نگرفتا
    اما ار من خواست تا اشكهايم را پاك كنم
    ريرا به هنگام ديدن است كه نجات مي يابيم
    ونجات
    نجات ارزوي مردگان است
    اما من نجات را نجات نيافتم
    ويوسف گفت
    باور نكن
    زيرا كه اين طعم تلخ دهانم
    رد باي نفسهاي خشكيده ام
    رد پاي روياي ديشب من است
    وگفت
    باور نكن!
    زيرا كه ما خدمتگذاران روح خويش بوديم
    روحي كه از ما هيزم ساخت
    هيزمي كه خاكستر دارد
    اما بي گدازه است
    خاك دارد
    اما بي درخت.


    به تو قول مي دهم كه به خواب روم
    اما من خسته ام
    ورنج در قلب من است
    نه در جاده ها
    تاريكي در چشمهاي من است
    در شنوايي ام
    در اين سالهاي پياپي
    ومن هنوز چيزي را نمي بينم
    من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
    كم سخن
    خموش چون چاه
    آرام ودرخشان بر صندلي مي نشست
    خماري در چشمهايش پرسه مي زد
    ومي گفت كه هيچگاه زنده نبوده است
    زيرا كه تمام هفتاد سالگي اش را
    در خدمتگذاري به روح خويش تلف كرد
    انچه كه بخشودني است به او داد
    ودر ميان اتاقها
    عطرها
    وهياهوها
    پرسه مي زد.
    مرد كهنسالي شد
    كه ناله هاي شب را مي شمارد
    واز خواب
    بيزار.


    به تو قول مي دهم كه به خواب روم
    مرا از اين داستان سودي نيست
    من فقط مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
    اما او جان سپرد
    هيچگاه با او صميمي نبودم
    او دوست داشت روياهايش براي خويش بازگويد
    بخندد
    گريه كند
    ويا مبهوت شود.
    او مي گفت كه خستگي خستگي است
    روز رنج است
    وشب شب است
    وهرشب شصت نخ سيگار دود مي كرد
    بي انكه بتواند كلمه اي بنويسد
    او به بالكن
    پياده رو
    وبه در اهني مدرسه عشق مي ورزيد
    او زندگي كرد وسرانجام مرد
    مرد
    كه مرگ نيز حكايتي است
    ويوسف نمي دانست
    كه حكايت است كه مي ماند
    ويا فراموش مي شود
    وگاهي جون اسطوره اي كهنه باز گفته مي شود.
    نمي دانست
    كه سخن رنج است
    مثل دراز كشيدن بر تخت
    مثل چند لحظه دراز كشيدن برتخت
    درمستي يي
    سرازير شده
    از نور
    نوري شبيه خواب
    خوابي بي رنگ
    رنگي
    جون درخششي كه ريسمانهاي غبار را روشن مي كند
    در اتاقي خالي چون تونل
    سرد مثل لباسهاي پرستاران
    محبوس چون سرفه.


    به تو قول مي دهم كه به خواب روم
    اما من اكنون محكوم به سفر هستم


    نه براي انجام كاري
    ويا ديداري
    ويا چيزي از اين قبيل
    بلكه به سبب خستگي
    آري
    من خسته ام
    وبه اندازه كافي به روح خويش خدمت كرده ام.
    من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
    انچنان كه ارزو داشتم
    عاشقم بود
    وانچنان كه ارزو داشت عاشقش بودم
    او خاطراتم را نوشت
    واكنون از من مي خواهد كه با او خدا حافظي كنم
    تا به انتظارم بنشيند
    پس اگر كسي سراغم را گرفت
    بگو او انجاست
    بر بالكن
    بر درگاه خانه
    ويا بگو كه من او را نمي شناسم مگر در داستان
    داستان يوسفي كه ئوستش داشتم
    همان يوسفي كه يوسف او را
    آرام
    آرام
    ترك كرد
    گويي كه جان سپرد
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  28. 4 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:


  29. #31
    sara آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    8
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    888
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    115
    1,022 بار تشکر شده در 498 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ماريا لوئيزا ا‌ِسپازياني
    شاعره نام‌آور ايتاليايي

    1


    بهانه‌اند لباسها. به حالتي
    گوناگون در مي‌آيم هر روز.
    اگر حس مي‌كنم راهبه‌ام، در عصر
    بانويي پ‍ُر از جواهرم، و بعد باز مي‌گردم به عمقم
    اي كاش براي چهره نيز مي‌توانست همچند باشد، اما همچو دلقك‌ِ نمايشگاهم.
    گاهي دستم نقابي شاد
    نقاشي مي‌كند و گاهي هولناك.


    2


    چيزي كه يك رؤيا بود، اگر خوش‌طالع باشي
    و به حقيقت بپيوندد، با شتاب بايد
    بجهي براي مكيدن هر قطره‌اش
    يك تأخير كوتاه، برايت فاجعه‌اي خواهد بود.
    رؤياي به حقيقت پيوسته، يك مژه بر هم زدن است
    ج‍ِني‌ست كه سپيده‌دم مي‌ربايدش
    و اگر ادامه بيابد؟ نيرويي كه رشد مي‌كند
    خيلي سريع فرمانرواي مستبد تو مي‌شود.


    3


    م‍ِه‌آلود چمنزار
    چهرة واقعي‌مان را
    با پردة تئاتر، نقاب،
    سپر و تور مي‌پوشانيم.
    بي‌آلايشي‌ِ نيلوفر آبي
    و ماهيت نيش‌ِ گزنه
    را بايد يافت.
    لباسها، بهانه‌ها. تو كه عاشقم هستي
    مرا وصف كن، تفسير كن، در تابش نور بنگر،
    بو كن، حفر كن، درك كن و بياب
    سوزن‌ِ طلايي را در خرمن كاه.
    مترجم: كامبيز تشي‍ّعي






    Alibi e Sogni
    I
    Sono alibi gli abiti. Ogni giorno attraverso una forma diversa.
    Se sono monacale, a sera eccomi ingioiellata dama, e risprofondo.


    Fosse Uguale la faccia. Ma mi Porto appresso un sacco da pagliaccio in fiera.
    Di volta in volta la mano ne trae
    Una maschera ilare o terribile.


    II


    Cio che era sogno, se hai la ventura di vederlo incarnato, in furia devi precipitarti a Suggerne ogni goccia.
    Breve ritardo ti sara fatale.
    Sogno incarnato, un battito di ciglia, unfantasma che l’alba risucchia.
    E se dura? La forza germogliante presto per un tiranno ti si svela.



    III


    Sipari, abiti, maschere, corazze, Velisulle nebbiose praterie
    del nostro vero volto. Ritrovare
    la pur nudita del giglio d’acqua, la verita pungente dell’ ortica. Abiti, alibi. Interpreta, traduci,
    tu che mi ami, guarda in trasparenza,
    annusa, dissotterra, intuisci, scova
    l’ago d’oro nel fitto del pagliaio.







    مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

  30. 4 کاربر برای این پست از sara تشکر کرده اند:


  31. #32
    rumour آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    15529
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    سن
    31
    نوشته ها
    1,318
    میانگین پست در روز
    0.24
    تشکر از پست
    2,578
    3,406 بار تشکر شده در 1,155 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    میدونم که اینجا بیشتر با اشعار فارسی و یا اشعار کلاسیک تر ترجمه شده بحث می کنید. ولی این یکی زندگی منو عوض کرد. شعر یه آهنگ پاپ راک شایدم یه جورایی فقط پاپ. ولی با اینکه نویسندش نه شکسپیر بوده نه یکی از نویسندگان یا شاعران پارسی. من اینو خیلی پر معنا تر از همه ی اونا میدونم. اول لینک دانلود آهنگ:
    [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    If Today Was Your Last Day lyrics

    My best friend gave me the best advice
    He said each day's a gift and not a given right
    Leave no stone unturned, leave your fears behind
    And try to take the path less traveled by
    That first step you take is the longest stride

    If today was your last day and tomorrow was too late
    Could you say goodbye to yesterday?
    Would you live each moment like your last
    Leave old pictures in the past?
    Donate every dime you had, if today was your last day?
    What if, what if, if today was your last day?

    Against the grain should be a way of life
    What's worth the price is always worth the fight
    Every second counts 'cause there's no second try
    So live like you're never living twice
    Don't take the free ride in your own life

    If today was your last day and tomorrow was too late
    Could you say goodbye to yesterday?
    Would you live each moment like your last?
    Leave old pictures in the past?
    Donate every dime you had?

    And would you call those friends you never see?
    Reminisce old memories?
    Would you forgive your enemies?
    And would you find that one you're dreaming of?
    Swear up and down to God above
    That you'd finally fall in love if today was your last day?

    If today was your last day
    Would you make your mark by mending a broken heart?
    You know it's never too late to shoot for the stars
    Regardless of who you are

    So do whatever it takes
    'Cause you can't rewind a moment in this life
    Let nothing stand in your way
    'Cause the hands of time are never on your side

    If today was your last day and tomorrow was too late
    Could you say goodbye to yesterday?
    Would you live each moment like your last?
    Leave old pictures in the past?
    Donate every dime you had?

    And would you call those friends you never see?
    Reminisce old memories?
    Would you forgive your enemies?
    And would you find that one you're dreaming of
    Swear up and down to God above
    That you'd finally fall in love if today was your last day
    ?
    ویرایش توسط rumour : Wednesday 26 August 2009 در ساعت 10:51 AM
    You tell me what is certain***But I'll tell you what is true
    You tell me that is honesty***When all around is death and cruelly

  32. 2 کاربر برای این پست از rumour تشکر کرده اند:


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اختلاف صهبايي و سلطاني بر سر نخستين سرودملي ايران
    توسط akanani در انجمن گوناگون موسیقی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: Saturday 14 July 2012, 10:25 AM
  2. زندگینامه و اشعار احمد شاملو
    توسط kaka در انجمن بزرگان شعر و ادب
    پاسخ: 45
    آخرين نوشته: Monday 24 January 2011, 05:18 PM
  3. حقیقت هنر و زندگی
    توسط Majed در انجمن گوناگون موسیقی
    پاسخ: 35
    آخرين نوشته: Wednesday 12 January 2011, 03:17 PM
  4. مکاتب ادبی
    توسط sara در انجمن اصول و قواعد شعروترانه
    پاسخ: 8
    آخرين نوشته: Sunday 26 July 2009, 10:37 PM
  5. سوالات متداول در مورد موسیقی کلاسیک
    توسط Khashayar در انجمن کلاسیک غربی
    پاسخ: 22
    آخرين نوشته: Thursday 29 January 2009, 04:48 PM

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •