من گمان می کردم،
دوستی همچون سروی سرسبز،
چار فصلش همه آراستگی است
من چه می دانستم،
دلِ هر کس دل نیست
قلبها ، ز آهن و سنگ
قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
سیلِ سیالِ نگاهِ سبزت،
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم؛
و در این راه تباه،
عاقبت هستی خود را دادم
می توان ،
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
گرچه شل تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است
چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
درنگاه تو رها می شدم از بود و نبود
می توانی تو به من ،
زندگانی بخشی ؛
یا بگیری از من ،
آنچه را می بخشی
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید ؟
ان زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی
روی تورا - کاشکی میدیم -
شانه بالا زدنت را
- بی قید -
و تکان دادن دستت که :
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را :
- که عجب ... عاقبت مرد ؟ ... افسوس -
کاشکی میدیدم !
علاقه مندي ها (Bookmarks)