لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 16 از 55

موضوع: فروغ فرخزاد

  1. #1
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض فروغ فرخزاد


    0 Not allowed! Not allowed!
    بزرگ بود
    و از اهالی امروز
    و با تمام افق های باز نسبت داشت
    ولحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

    سهراب سپهری مرثیه ای در سوگ فروغ

    فروغ فرخزاد به سال 1313 در تهران متولد شد. کود کیش در نور وعروسک نسیم و پرنده روشنی و آب گذشت
    به مدرسه رفت و درس خواند این ایام-ایام درس خواندن –چیزی نبود که همچون کودکی اش در نور و عروسک نسیم و پرنده و روشنی و آب بگذرد اما باز هم هرچه بود لحظه های پیش از عزیمت به اسارت بود و باز خاطره انگیز و حسرت بار آن روزها رفتند
    آن روزهای برفی خاموش
    کز پشت شیشه در اتاق گرم
    هر دم به بیرون خیره می گشتم
    پاکیزه برف من چو کرکی نرم
    آرام می بارید.
    بعد از تمام کردن دوران دبیرستان به هنرستان نقاشی رفت.
    و در همین زمان خواندن شعر را با سرعت و حجمی بیشتر ادامه داد و کم کم لحظه های سرودن به سراغش آمد((من وقتی 13یا 14 ساله بودم خیلی غزل می ساختم و هیچوقت چاپ نکردم .))
    در 16سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و راهی اهواز شد
    در این زمان لحظه های سرودن او بیشتر شده بود و این چیزی
    بود که به مذاق زندگی خانوادگی خوش نمی آمد سال بعد صاحب پسری شدبه نام ((کامیار)) و سال بعد از آن مجبور شد بین شعر و زندگی یکی را برگزیند و با آن سرسختی غریزی که در او بود
    جانب شعر را گرفت از شوهرش جدا و از خانه اش دور شد
    پیوند سست دو نام از هم گسست:
    دانم اکنون کز آن خانه ی دور
    شادی زندگی پر گرفته
    دانم اکنون که طفلی به زاری
    ماتم از هجر مادر گرفته
    لیک من خسته جان و پریشان
    می سپارم ره آرزو را
    یار من شعر و دلدار من شعر
    می روم تا به دست آرم او را
    به خاطر دلبستگی به شعر از زندگیش از فرزندش جدا شده بودو
    اکنون شعر برای او جفتی دیگر بود.
    در سال 1331 اولین مجموعه شعرش با نام اسیر منتشر شد
    در سال 1336 دومین مجموعه شعرش با نام ((دیوار)) و در سال1338 کتاب عصیان را منتشر کرد:دو تجربه از آخرین تجارب شاعری که سعی می کند فضای خاص شاعری خودش را بیابد((دیوار و عصیان در واقع دست و پا زدنی مأیوسانه در میان دو مرحله زندگی است.))
    در سال 1341 کتاب تولدی دیگر را انتشار کرد کتابی که با آن فروغ نشان می داد زبان خاص خودش را یافته است و سرودنش
    از نو متولد شده است.
    فروغ هنگامی که بیش از 23 سال نداشت در شهریور 1337 به کارهای سینمایی جلب شد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت. اولین کار فروغ پیوند فیلم((یک آتش)) بود
    فروغ در آستانه فصلی سرد
    فروغ با پشت سر گذاشتن دوران عصیان اکنون زنی سی ساله است آن روزهای دل سپردن به دلبستگی و دیوانه وار دوست داشتن اکنون سپری شده است و او زنی تنهاست:
    آن روزها رفتند
    آن روزهای مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
    از تابش خورشید پوسیدند
    و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
    در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
    و دختری که گونه هایش را
    با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه
    اکنون زنی تنهاست
    اکنون زنی تنهاست
    فروغ سر انجام در سن 33 سالگی در روز دوشنبه 24 بهمن 1345 به هنگام رانندگی بر اثر یک تصادف جان سپرد ودر روز چهارشنبه 26 بهمن هنگامی که می خواستند جنازه اش را در گورستان ظهیرالدوله به خاک بسپارند برف شروع به باریدن کرد و آن دو دست جوان زیر بارش یکریز برف مدفون شد ... پیش از این خود درباره مرگش سروده بود:
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید
    در بهاری روشن از امواج نور
    در زمستانی غبار آلود و دور
    یا خزانی خالی از فریاد و شور
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
    روزی از این تلخ و شیرین روزها
    روز پوچی همچو روزان دگر
    سایه ای ز امروزه دیروزها
    ((سهراب سپهری)):
    شعر فروغ سرنوشت او بود همانطور که مرگ سرنوشت هملت است شعر دایره ای خالی است که شاعر با وجود خود آن را پر می کند و فروغ آنچنان فضای شعرش را از خویشتن خود آکنده است که شعرش با اسمش برای همیشه مترادف است و مثل اینکه دیگر شاعر نیست و فقط شعر وجود دارد.
    ولی او راه خود را سپرده و رفته است آن هم در سنی که می توانست همه چیز را در اوج جان دهد.
    ویرایش توسط kaka : Monday 8 November 2010 در ساعت 04:38 PM

  2. 8 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  3. # ADS
     

  4. #2
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شعله رمیده

    می بندم این دو چشم پر آتش را
    تا ننگرد درون دو چشمانش
    تا داغ و پر تپش نشود قلبم
    از شعله نگاه پریشانش
    می بندم این دو چشم پر آتش را
    تا بگذرم ز وادی رسوایی
    تا قلب خامشم نکشد فریاد
    رو می کنم به خلوت و تنهای
    ای رهروان خسته چه می جویید
    در این غروب سرد ز احوالش
    او شعله رمیده خورشید است
    بیهوده می دوید به دنبالش
    او غنچه شکفته مهتابست
    باید که موج نور بیفشاند
    بر سبزه زار شب زده چشمی
    کاو را بخوابگاه گنه خواند
    باید که عطر بوسه خاموشش
    با ناله های شوق بیآمیزد
    در گیسوان آن زن افسونگر
    دیوانه وار عشق و هوس ریزد
    باید شراب بوسه بیاشامد
    ازساغر لبان فریبای
    مستانه سر گذارد و آرامد
    بر تکیه گاه سینه زیبایی
    ای آرزوی تشنه به گرد او
    بیهوده تار عمر چه می بندی
    روزی رسد که خسته و وامانده
    بر این تلاش بیهده می خندی
    آتش زنم به خرمن امیدت
    با شعله های حسرت و نکامی
    ای قلب فتنه جوی گنه کرده
    شاید دمی ز فتنه بیارامی
    می بندمت به بند گران غم
    تا سوی او دگر نکنی پرواز
    ای مرغ دل که خسته و بی تابی
    دمساز باش با غم او ‚ دمساز

  5. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  6. #3
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    وداع

    می روم خسته و افسرده و زار
    سوی منزلگه ویرانه خویش
    به خدا می برم از شهر شما
    دل شوریده و دیوانه خویش
    می برم تا که در آن نقطه دور
    شستشویش دهم از رنگ نگاه
    شستشویش دهم از لکه عشق
    زین همه خواهش بیجا و تباه
    می برم تا ز تو دورش سازم
    ز تو ای جلوه امید حال
    می برم زنده بگورش سازم
    تا از این پس نکند باد وصال
    ناله می لرزد
    می رقصد اشک
    آه بگذار که بگریزم من
    از تو ای چشمه جوشان گناه
    شاید آن به که بپرهیزم من
    بخدا غنچه شادی بودم
    دست عشق آمد و از شاخم چید
    شعله آه شدم صد افسوس
    که لبم باز بر آن لب نرسید
    عاقبت بند سفر پایم بست
    می روم خنده به لب ‚ خوینن دل
    می روم از دل من دست بدار
    ای امید عبث بی حاصل

  7. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  8. #4
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    آفتاب می شود

    نگاه کن که غم درون دیده ام
    چگونه قطره قطره آب می شود
    چگونه سایه سیاه سرکشم
    اسیر دست آفتاب می شود
    نگاه کن
    تمام هستیم خراب می شود
    شراره ای مرا به کام می کشد
    مرا به اوج می برد
    مرا به دام میکشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود
    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطر ها و نورها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها ز ابرها بلورها
    مرا ببر امید دلنواز من
    ببر به شهر شعر ها و شورها
    به راه پر ستاره ه می کشانی ام
    فراتر از ستاره می نشانی ام
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان به بیکران به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوجها
    مرا بشوی با شراب موجها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیر پا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره ها جدا مکن
    نگاه کن که موم شب براه ما
    چگونه قطره قطره آب میشود
    صراحی سیاه دیدگان من
    به لالای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    به روی گاهواره های شعر من
    نگاه کن
    تو میدمی و آفتاب می شود
    ویرایش توسط kaka : Tuesday 2 September 2008 در ساعت 12:14 AM

  9. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  10. #5
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    گمشده

    بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
    باورم ناید که عاشق گشته ام
    گوئیا او مرده در من کاینچنین
    خسته و خاموش و باطل گشته ام


    هر دم از آئینه می پرسم ملول
    چیستم دیگر به چشمت چیستم؟
    لیک در آئینه می بینم که وای
    سایه ای هم زانچه بودم نیستم


    همچو آن رقاصه هندو به ناز
    پای می کوبم ولی بر گور خویش
    وه که با صد حسرت این دیوانه را
    روشنی بخشیده ام از نور خویش


    ره نمی جویم به سوی شهر روز
    بی گمان در قعر گوری خفته ام
    گوهری دارم ولی او ر ا ز بیم
    در دل مردابها بنهفته ام


    می روم اما نمی پرسم ز خویش
    ره کجا منزل کجا؟مقصد کجا؟
    بوسه می بخشم ولی خود غافلم
    کاین دل دیوانه را معبود کیست


    او چو در من مرد ناگه هر چه بود
    در نگاهم حالتی دیگر گرفت
    گوئیا شب با دو دست سرد خویش
    روح بی تاب مرا در بر گرفت

    آه آری این منم اما چه سود
    او که در من بود دیگر نیست،نیست
    می خروشم زیر لب دیوانه وار
    او که در من بود آخر کیست،کیست؟
    ویرایش توسط kaka : Monday 8 November 2010 در ساعت 04:46 PM

  11. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  12. #6
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    صبر سنگ

    روز اول پیش خود گفتم
    دیگرش هرگز نخواهم دید
    روز دوم باز میگفتم
    لیک با اندوه و با تردید
    روز سوم هم گذشت اما
    بر سر پیمان خود بودم
    ظلمت زندان مرا میکشت
    باز زندانبان خود بودم
    آن من دیوانه عاصی
    در درونم هایهو می کرد
    مشت بر دیوارها میکوفت
    روزنی را جستجو می کرد
    در درونم راه میپیمود
    همچو روحی در شبستانی
    بر درونم سایه می افکند
    همچو ابری بر بیابانی
    می شنیدم نیمه شب در خواب
    هایهای گریه هایش را
    در صدایم گوش میکردم
    درد سیال صدایش را
    شرمگین می خواندمش بر خویش
    از چه رو بیهوده گریانی
    در میان گریه می نالید
    دوستش دارم نمی دانی
    بانگ او آن بانگ لرزان بود
    کز جهانی دور بر میخاست
    لیک درمن تا که می پیچید
    مرده ای از گور بر می خاست
    مرده ای کز پیکرش می ریخت
    عطر شور انگیز شب بوها
    قلب من در سینه می لرزید
    مثل قلب بچه آهو ها
    در سیاهی پیش می آمد
    جسمش از ذرات ظلمت بود
    چون به من نزدیکتر میشد
    ورطه تاریک لذت بود
    می نشستم خسته در بستر
    خیره در چشمان رویاها
    زورق اندیشه ام آرام
    می گذشت از مرز دنیا ها
    باز تصویری غبار آلود
    زان شب کوچک ‚ شب میعاد
    زان اطاق سکت سرشار
    از سعادت های بی بنیاد
    در سیاهی دستهای من
    می شکفت از حس دستانش
    شکل سرگردانی من بود
    بوی غم می داد چشمانش
    ریشه هامان در سیاهی ها
    قلب هامان میوه های نور
    یکدیگر را سیر میکردیم
    با بهار باغهای دور
    می نشستم خسته در بستر
    خیره در چشمان رویا ها
    زورق اندیشه ام آرام
    میگذشت از مرز دنیا ها
    روزها رفتند و من دیگر
    خود نمیدانم کدامینم
    آن مغرور سر سخت مغرورم
    یا من مغلوب دیرینم ؟
    بگذرم گر از سر پیمان
    میکشد این غم دگر بارم
    می نشینم شاید او اید
    عاقبت روزی به دیدارم

  13. #7
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پوچ

    دیدگان تو در قاب اندوه
    سرد و خاموش
    خفته بودند
    زودتر از تو ناگفته ها را
    با زبان نگه گفته بودند
    از من و هرچه در من نهان بود
    می رمیدی
    می رهیدی
    یادم آمد که روزی در این راه
    ناشکیبا مرا در پی خویش
    میکشیدی
    میکشیدی
    آخرین بار
    آخرین بار
    آخرین لحظه تلخ دیدار
    سر به سر پوچ دیدم جهان را
    باد نالید و من گوش کردم
    خش خش برگهای خزان را
    باز خواندی
    باز راندی
    باز بر تخت عاجم نشاندی
    باز در کام موجم کشاندی
    گر چه در پرنیان غمی شوم
    سالها در دلم زیستی تو
    آه هرگز ندانستم از عشق
    چیستی تو
    کیستی تو

  14. #8
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عاشقانه >>> تولدي ديگر

    ای شب از رویای تو رنگین شده
    سینه از عطر تو ام سنگین شده
    ای به روی چشم من گسترده خویش
    شایدم بخشیده از اندوه پیش
    همچو بارانی که شوید جسم خک
    هستیم ز آلودگی ها کرده پک
    ای تپش های تن سوزان من
    آتشی در سایه مژگان من
    ای ز گندمزار ها سرشارتر
    ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
    ای در بگشوده بر خورشیدها
    در هجوم ظلمت تردید ها
    با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
    هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
    ای دلتنگ من و این بار نور ؟
    هایهوی زندگی در قعر گور ؟
    ای دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پیش از اینت گر که در خود داشتم
    هر کسی را تو نمی انگاشتم
    درد تاریکیست درد خواستن
    رفتن و بیهوده خود را کاستن
    سرنهادن بر سیه دل سینه ها
    سینه آلودن به چرک کینه ها
    در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
    زهر در لبخند یاران یافتن
    زر نهادن در کف طرارها
    گمشدن در پهنه بازارها
    آه ای با جان من آمیخته
    ای مرا از گور من انگیخته
    چون ستاره با دو بال زرنشان
    آمده از دوردست آسمان
    از تو تنهاییم خاموشی گرفت
    پیکرم بوی همآغوشی گرفت
    جوی خشک سینه ام را آب تو
    بستر رگهایم را سیلاب تو
    در جهانی این چنین سرد و سیاه
    با قدمهایت قدمهایم براه
    ای به زیر پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گیسویم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته
    آه ای بیگانه با پیراهنم
    آشنای سبزه زاران تنم
    آه ای روشن طلوع بی غروب
    آفتاب سرزمین های جنوب
    آه آه ای از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سیراب تر
    عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
    چلچراغی در سکوت و تیرگیست
    عشق چون در سینه ام بیدار شد
    از طلب پا تا سرم ایثار شد
    این دگر من نیستم ‚ من نیستم
    حیف از آن عمری که با من زیستم
    ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خیره چشمانم به راه بوسه ات
    ای تشنج های لذت در تنم
    ای خطوط پیکرت پیراهنم
    آه می خواهم که بشکافم ز هم
    شادیم یکدم بیالاید به غم
    آه می خواهم که برخیزم ز جای
    همچو ابری اشک ریزم هایهای
    این دل تنگ من و این دود عود ؟
    در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
    این فضای خالی و پروازها ؟
    این شب خاموش و این آوازها ؟
    ای نگاهت لای لایی سحر بار
    گاهواره کودکان بی قرار
    ای نفسهایت نسیم نیمخواب
    شسته از من لرزه های اضطراب
    خفته در لبخند فرداهای من
    رفته تا اعماق دنیا های من
    ای مرا با شعور شعر آمیخته
    این همه آتش به شعرم ریخته
    چون تب عشقم چنین افروختی
    لا جرم شعرم به آتش سوختی



    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 10:30 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  15. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  16. #9
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دلم برای باغچه می سوزد >>> ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد



    کسی به فکر گل ها نیست
    کسی به فکر ماهی ها نیست
    کسی نمی خواهد
    باورکند که باغچه دارد می میرد
    که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
    که ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهی می شود
    و حس باغچه انگار
    چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
    حیاط خانه ما تنهاست
    حیاط خانه ی ما
    در انتظار بارش یک ابر ناشناس
    خمیازه میکشد
    و حوض خانه ی ما خالی است
    ستاره های کوچک بی تجربه
    از ارتفاع درختان به خک می افتد
    و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
    شب ها صدای سرفه می اید
    حیاط خانه ی ما تنهاست
    پدر میگوید
    از من گذشته ست
    از من گذشته ست
    من بار خود رابردم
    و کار خود را کردم
    و در اتاقش از صبح تا غروب
    یا شاهنامه میخواند
    یا ناسخ التواریخ
    پدر به مادر میگوید
    لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
    وقتی که من بمیرم دیگر
    چه فرق میکند که باغچه باشد
    یا باغچه نباشد
    برای من حقوق تقاعد کافی ست
    مادر تمام زندگیش
    سجاده ایست گسترده
    درآستان وحشت دوزخ
    مادر همیشه در ته هر چیزی
    دنبال جای پای معصیتی می گردد
    و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
    آلوده کرده است
    مادر تمام روز دعا می خواند
    مادر گناهکار طبیعی ست
    و فوت میکند به تمام گلها
    و فوت میکند به تمام ماهی ها
    و فوت میکند به خودش
    مادر در انتظار ظهور است
    و بخششی که نازل خواهد شد
    برادرم به باغچه می گوید قبرستان
    برادرم به اغتشاش علفها می خندد
    و از جنازه ی ماهی ها
    که زیر پوست بیمار آب
    به ذره های فاسد تبدیل میشوند
    شماره بر می دارد
    برادرم به فلسفه معتاد است
    برادرم شفای باغچه را
    در انهدام باغچه می داند
    او مست میکند
    و مشت میزند به در و دیوار
    و سعی میکند که بگوید
    بسیار دردمند و خسته و مایوس است
    او نا امیدیش را هم
    مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
    همراه خود به کوچه و بازار می برد
    و نا امیدیش
    آن قدر کوچک است که هر شب
    در ازدحام میکده گم میشود
    و خواهرم که دوست گلها بود
    و حرفهای ساده ی قلبش را
    وقتی که مادر او را میزد
    به جمع مهربان و سکت آنها می برد
    و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
    به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
    او خانه اش در آن سوی شهر است
    او در میان خانه مصنوعیش
    با ماهیان قرمز مصنوعیش
    و در پناه عشق همسر مصنوعیش
    و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
    آوازهای مصنوعی میخواند
    و بچه های طبیعی می سازد
    او
    هر وقت که به دیدن ما می اید
    و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
    حمام ادکلن می گیرد
    او
    هر وقت که به دیدن ما می اید
    آبستن است
    حیاط خانه ما تنهاست
    حیاط خانه ما تنهاست
    تمام روز
    از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
    و منفجر شدن
    همسایه های ما همه در خک باغچه هاشان به جای گل
    خمپاره و مسلسل می کارند
    همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
    سر پوش می گذارند
    و حوضهای کاشی
    بی آنکه خود بخواهند
    انبارهای مخفی باروتند
    و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
    از بمبهای کوچک
    پر کرده اند
    حیاط خانه ما گیج است
    من از زمانی
    که قلب خود را گم کرده است می ترسم
    من از تصور بیهودگی این همه دست
    و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
    من مثل دانش آموزی
    که درس هندسه اش را
    دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
    و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
    من فکر میکنم ...
    من فکر میکنم ...
    من فکر میکنم ...
    و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
    و ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهی میشود


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 10:34 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  17. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  18. #10
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پرنده مردنی است >>> ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


    دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ایوان می روم و انگشتانم را
    بر پوست کشیده ی شب می کشم
    چراغ های رابطه تاریکند
    چراغهای رابطه تاریکند
    کسی مرا به آفتاب
    معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردنی ست

    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 10:43 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  19. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  20. #11
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عروسک کوکی >>> تولدي ديگر

    بیش از اینها آه آری
    بیش از اینها می توان خامش ماند
    می توان ساعات طولانی
    با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
    خیره شد در دود یک سیگار
    خیره شد در شکل یک فنجان
    در گلی بیرنگ بر قالی
    در خطی موهوم بر دیوار
    می توان با پنجه های خشک
    پرده را یکسو کشید و دید
    در میان کوچه باران تند می بارد
    کودکی با بادبادکهای رنگینش
    ایستاده زیر یک طاقی
    گاری فرسوده ای میدان خالی را
    با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
    می توان بر جای باقی ماند
    در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
    می توان فریاد زد
    با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
    دوست می دارم
    می توان در بازوان چیره ی یک مرد
    ماده ای زیبا و سالم بود
    با تنی چون سفره ی چرمین
    با دو پستان درشت سخت
    می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
    عصمت یک عشق را آلود
    می توان با زیرکی تحقیر کرد
    هر معمای شگفتی را
    می توان به حل جدولی پرداخت
    می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
    پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
    می توان یک عمر زانو زد
    با سری افکنده در پای ضریحی سرد
    می توان در گور مجهولی خدا را دید
    می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
    می توان در حجره های مسجدی پوسید
    چون زیارتنامه خوانی پیر
    می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
    حاصلی پیوسته یکسان داشت
    می توان چشم ترا در پیله قهرش
    دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
    می توان چون آب در گودال خود خشکید
    می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
    مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
    در ته صندوق مخفی کرد
    می توان در قاب خالی مانده یک روز
    نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
    می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
    می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
    می توان همچون عروسک های کوکی بود
    با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
    می توان در جعبه ای ماهوت
    با تنی انباشته از کاه
    سالها در لابلای تور و پولک خفت
    می توان با هر فشار هرزه ی دستی
    بی سبب فریاد کرد و گفت
    آه من بسیار خوشبختم


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 10:49 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  21. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  22. #12
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    پنجره >>> ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد




    یک پنجره برای دیدن
    یک پنجره برای شنیدن
    یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
    در انتهای خود به قلب زمین میرسد
    و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
    یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
    از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
    سرشار میکند
    و میشود از آنجا
    خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
    یک پنجره برای من کافیست
    من از دیار عروسکها می ایم
    از زیر سایه های درختان کاغذی
    در باغ یک کتاب مصور
    از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
    در کوچه های خکی معصومیت
    از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
    در پشت میز های مدرسه مسلول
    از لحظه ای که بچه ها توانستند
    بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
    و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
    من از میان
    ریشه های گیاهان گوشتخوار می ایم
    و مغز من هنوز
    لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
    دردفتری به سنجاقی
    مصلوب کرده بودند
    وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
    وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
    با دستمال تیره قانون می بستند
    و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
    فواره های خون به بیرون می پاشید
    وقتی که زندگی من دیگر
    چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تک ساعت دیواری
    دریافتم باید باید باید
    دیوانه وار دوست بدارم
    یک پنجره برای من کافیست
    یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
    کنون نهال گردو
    آن قدر قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
    معنی کند
    از اینه بپرس
    نام نجات دهنده ات را
    ایا زمین که زیر پای تو می لرزد
    تنها تر از تو نیست ؟
    پیغمبران رسالت ویرانی را
    با خود به قرن ما آوردند ؟
    این انفجار های پیاپی
    و ابرهای مسموم
    ایا طنین اینه های مقدس هستند ؟
    ای دوست ای برادر ای همخون
    وقتی به ماه رسیدی
    تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
    همیشه خوابها
    از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
    من شبدر چهار پری را می بویم
    که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
    ایا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خک شد جوانی من بود ؟
    ایا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
    تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
    حس میکنم که وقت گذشته ست
    حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
    حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
    حرفی به من بزن
    ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
    جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
    حرفی بزن
    من در پناه پنجره ام
    با آفتاب رابطه دارم


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 10:52 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  23. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  24. #13
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    به علی گفت مادرش روزی ... >>> تولدي ديگر

    علی کوچیکه
    علی بونه گیر
    نصف شب از خواب پرید
    چشماشو هی مالید با دس
    سه چار تا خمیازه کشید
    پا شد نشس
    چی دیده بود ؟
    چی دیده بود ؟
    خواب یه ماهی دیده بود
    یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری
    انگار که یه طاقه حریر
    با حاشیه منجوق کاری
    انگار که رو برگ گل لال عباسی
    خامه دوزیش کرده بودن
    قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
    دو تا نگین گرد صاف الماسی
    همچی یواش
    همچی یواش
    خودشو رو آب دراز می کرد
    که بادبزن فرنگیاش
    صورت آبو ناز می کرد
    بوی تنش بوی کتابچه های نو
    بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
    بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
    شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
    ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
    بوی لواشک بوی شوکولات
    انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
    انگار که دختر کوچیکه شاپریون
    تو یه کجاوه بلور
    به سیر باغ و راغ می رفت
    دور و ورش گل ریزون
    بالای سرش نور بارون
    شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
    شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
    شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
    هر چی که بود
    هر کی که بود
    علی کوچیکه
    محو تماشاش شده بود
    واله و شیداش شده بود
    همچی که دس برد که به اون
    رنگ روون
    نور جوون
    نقره نشون
    دس بزنه
    برق زد و بارون زد و آب سیا شد
    شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
    دسه گلا دور شدن و دود شدن
    شمشای نور سوختن و نابود شدن
    باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
    دسمال آسمون پر از گلابی
    نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
    با د توی بادگیرا نفس نفس می زد
    زلفای بید و میکشید
    از روی لنگای دراز گل آغا
    چادر نماز کودریشو پس می زد
    رو بندرخت
    پیرهن زیرا و عرق گیرا
    میکشیدن به تن همدیگهو حالی بحالی میشدن
    انگار که از فکرای بد
    هی پر و خالی میشدن
    سیرسیرکا
    سازار و کوک کرده بودن و ساز می زدن
    همچی که باد آروم می شد
    قورباغه ها ز ته باغچه زیر آواز می زدن
    شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
    آمو علی
    تو نخ یه دنیای دیگه
    علی کوچیکه
    سحر شده بود
    نقره نابش رو میخواس
    ماهی خواابش رو می خواس
    راه آب بود و قر قر آب
    علی کوچیکه و حوض پر آب
    علی کوچیکه
    علی کوچیکه
    نکنه تو جات وول بخوری
    حرفای ننه قمر خانم
    یادت بره گول بخوری
    تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
    خواب کجا حوض پر از آب کجا
    کاری نکنی که اسمتو
    توی کتابا بنویسن
    سیا کنن طلسمتو
    آب مث خواب نیس که آدم
    از این سرش فرو بره
    از اون سرش بیرون بیاد
    تو چار راهاش وقت خطر
    صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
    شکر خدا پات رو زمین محکمه
    کور و کچل نیسی علی سلامتی چی چیت کمه؟
    می تونی بری شابدوالعظیم
    ماشین دودی سوار بشی
    قد بکشی خال بکوبی
    جاهل پامنار بشی
    حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه
    الا کلنگ سوار نشه
    شهر فرنگو نبینه
    فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
    چن روز دیگه تو تکیه سینه زنیس
    ای علی ای علی دیوونه
    تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟
    گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی
    رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
    ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه نون نمیشه
    اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
    دس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو میگریه
    بوت تو دماغا می پیچه
    دنیا ازت رو میگیره
    بگیر بخواب بگیر بخواب
    که کار باطل نکنی
    با فکرای صد تا یه غاز
    حل مسائل نکنی
    سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت
    قاچ زین و محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت
    حوصله آب دیگه داشت سر میرفت
    خودشو می ریخت تو پاشوره در می رفت
    انگار می خواس تو تاریکی
    داد بکشه آهای زکی !
    این حرفا حرف اون کسونیس که اگه
    یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
    خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
    ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
    ماهی که سهله سگشم
    از این تغارا عار داره
    ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه
    اونوخ به خواب هر کی رفت
    خوابشو از ستاره سنگین میکنه
    می برتش می برتش
    از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
    نق نق نحس ساعتا خستگیا بیکاریا
    دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
    درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
    دنیای بشکن زدن و لوس بازی
    عروس دوماد بازی و ناموس بازی
    دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
    از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن
    دنیای صبح سحرا
    تو توپخونه
    تماشای دار زدن
    نصف شبا
    رو قصه آقابالاخان زار زدن
    دنیایی که هر وخت خداش
    تو کوچه هاش پا میذاره
    یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
    یه دسه قداره کش از جلوش میاد
    دنیایی که هر جا میری
    صدای رادیوش میاد
    میبرتش میبرتش از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض
    به آبیای پک و صاف آسمون میبرتش
    به سادگی کهکشوی می برتش
    آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
    علی کوچیکه
    نشسته بود کنار حوض
    حرفای آبو گوش میداد
    انگار که از اون ته ته ها
    از پشت گلکاری نورا یه کسی صداش می زد
    آه میکشید
    دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
    انگار میگفت یک دو سه
    نپریدی ؟ هه هه هه
    من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
    حرفمو باور کن علی
    ماهی خوابم بخدا
    دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
    پرده های مرواری رو
    این رو و آن رو بکنن
    به نوکران با وفام سپردم
    کجاوه بلورمم آوردم
    سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
    به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
    به گله های کف که چوپون ندارن
    به دالونای نور که پایون ندارن
    به قصرای صدف که پایون ندارن
    یادت باشه از سر راه
    هفت هشت تا دونه مرواری
    جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
    یه قل دو قل بازی کنیم
    ای علی من بچه دریام نفسم پکه علی
    دریا همونجاس که همونجا آخر خکه علی
    هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
    اززندگیش چی فهمیده ؟
    خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن
    انقده پا به پا نکن که دو تایی
    تا خرخره فرو بریم توی لجن
    بپر بیا وگرنه ای علی کوچیکه
    مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من
    آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
    انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
    دایره های نقره ای
    توی خودشون
    چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
    موجا کشاله کردن و از سر نو
    به زنجیرای ته حوض بسته شدن
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    چرخ می زدن رو سطح آب
    تو تاریکی چن تا حباب
    علی کجاس ؟
    تو باغچه
    چی میچینه ؟
    آلوچه
    آلوچه باغ بالا
    جرات داری ؟ بسم الله


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 10:56 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  25. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  26. #14
    Leon آواتار ها
    کاربر حرفه ای

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر حرفه ای
    شماره عضویت
    726
    تاریخ عضویت
    Mar 2007
    نوشته ها
    1,907
    میانگین پست در روز
    0.31
    تشکر از پست
    960
    7,753 بار تشکر شده در 1,683 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 18/9
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    19

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    نقل قول نوشته اصلی توسط mona_fsb [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    عاشقانه
    نقل قول نوشته اصلی توسط mona_fsb [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    ای شب از رویای تو رنگین شده
    سینه از عطر تو ام سنگین شده
    ای به روی چشم من گسترده خویش
    شایدم بخشیده از اندوه پیش
    همچو بارانی که شوید جسم خک
    هستیم ز آلودگی ها کرده پک
    ای تپش های تن سوزان من
    آتشی در سایه مژگان من
    ای ز گندمزار ها سرشارتر
    ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
    ای در بگشوده بر خورشیدها
    در هجوم ظلمت تردید ها
    با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
    هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
    ای دلتنگ من و این بار نور ؟
    هایهوی زندگی در قعر گور ؟
    ای دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پیش از اینت گر که در خود داشتم
    هر کسی را تو نمی انگاشتم
    درد تاریکیست درد خواستن
    رفتن و بیهوده خود را کاستن
    سرنهادن بر سیه دل سینه ها
    سینه آلودن به چرک کینه ها
    در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
    زهر در لبخند یاران یافتن
    زر نهادن در کف طرارها
    گمشدن در پهنه بازارها
    آه ای با جان من آمیخته
    ای مرا از گور من انگیخته
    چون ستاره با دو بال زرنشان
    آمده از دوردست آسمان
    از تو تنهاییم خاموشی گرفت
    پیکرم بوی همآغوشی گرفت
    جوی خشک سینه ام را آب تو
    بستر رگهایم را سیلاب تو
    در جهانی این چنین سرد و سیاه
    با قدمهایت قدمهایم براه
    ای به زیر پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گیسویم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته
    آه ای بیگانه با پیراهنم
    آشنای سبزه زاران تنم
    آه ای روشن طلوع بی غروب
    آفتاب سرزمین های جنوب
    آه آه ای از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سیراب تر
    عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
    چلچراغی در سکوت و تیرگیست
    عشق چون در سینه ام بیدار شد
    از طلب پا تا سرم ایثار شد
    این دگر من نیستم ‚ من نیستم
    حیف از آن عمری که با من زیستم
    ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خیره چشمانم به راه بوسه ات
    ای تشنج های لذت در تنم
    ای خطوط پیکرت پیراهنم
    آه می خواهم که بشکافم ز هم
    شادیم یکدم بیالاید به غم
    آه می خواهم که برخیزم ز جای
    همچو ابری اشک ریزم هایهای
    این دل تنگ من و این دود عود ؟
    در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
    این فضای خالی و پروازها ؟
    این شب خاموش و این آوازها ؟
    ای نگاهت لای لایی سحر بار
    گاهواره کودکان بی قرار
    ای نفسهایت نسیم نیمخواب
    شسته از من لرزه های اضطراب
    خفته در لبخند فرداهای من
    رفته تا اعماق دنیا های من
    ای مرا با شعور شعر آمیخته
    این همه آتش به شعرم ریخته
    چون تب عشقم چنین افروختی
    لا جرم شعرم به آتش سوختی

    چه قدر اين شعر زيباست

    >> [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] <<



  27. کاربران زیر از Leon به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  28. #15
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... >>> ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد




    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه ی فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمنک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    امروز روز اول دیماه است
    من راز فصل ها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خک ‚ خک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    در کوچه باد می اید
    در کوچه باد می اید
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم
    به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
    مردی که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    ــ سلام
    ــ سلام
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم
    در آستانه ی فصلی سرد
    در محفل عزای اینه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
    صبور
    سنگین
    سرگردان
    فرمان ایست داد
    چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
    در کوچه باد می اید
    کلاغهای منفرد انزوا
    در باغ های پیر کسالت میچرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد
    آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
    با خود به قصر قصه ها بردند
    و کنون دیگر
    دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
    و گیسوان کودکیش را
    در آبهای جاری خواهد ریخت
    و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
    در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
    ای یار ای یگانه ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند
    آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
    انگار
    آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
    چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
    در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
    ستاره های عزیز
    ستاره های مقوایی عزیز
    وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
    دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
    ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
    من سردم است
    من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
    ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
    نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
    و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
    چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
    من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
    من سردم است و میدانم
    که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
    جز چند قطره خون
    چیزی به جا نخواهد ماند
    خطوط را رها خواهم کرد
    و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
    و از میان شکلهای هندسی محدود
    به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
    من عریانم عریانم عریانم
    مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
    و زخم های من همه از عشق است
    از عشق عشق عشق
    من این جزیره سرگردان را
    از انقلاب اقیانوس
    و انفجار کوه گذر داده ام
    و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
    که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
    سلام ای شب معصوم
    سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
    به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
    و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
    ارواح مهربان تبرها را می بویند
    من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم
    و این جهان به لانه ی ماران مانند است
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
    که همچنان که ترا می بوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
    سلام ای شب معصوم
    میان پنجره و دیدن
    همیشه فاصله ایست
    چرا نگاه نکردم ؟
    مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
    چرا نگاه نکردم ؟
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
    آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
    آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
    و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
    و من دراینه می دیدمش
    که مثل اینه پکیزه بود و روشن بود
    و ناگهان صدایم کرد
    و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
    چرا نگاه نکردم ؟
    تمام لحظه های سعادت می دانستند
    که دست های تو ویران خواهد شد
    و من نگاه نکردم
    تا آن زمان که پنجره ی ساعت
    گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    و من به آن زن کوچک برخوردم
    که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
    و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
    گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
    با خود بسوی بستر شب می برد
    ایا دوباره گیسوانم را
    در باد شانه خواهم زد ؟
    ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
    و شمعدانی ها را
    در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
    ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
    ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد
    نگاه کن که دندانهایش
    چگونه وقت جویدن سرود میخواند
    و چشمهایش
    چگونه وقت خیره شدن می درند
    و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
    صبور
    سنگین
    سرگردان
    در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
    ــ سلام
    ــ سلام
    ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
    بوییده ای ؟...
    زمان گذشت
    زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
    شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
    و با زبان سردش
    ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
    من از کجا می ایم ؟
    من از کجا می ایم ؟
    که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
    هنوز خک مزارش تازه است
    مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
    چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
    چه مهربان بودی وقتی که پلک های اینه ها را می بستی
    و چلچراغها را
    از ساقه های سیمی می چیدی
    و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
    تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
    و آن ستاره های مقوایی
    به گرد لایتناهی می چرخیدند
    چرا کلان را به صدا گفتند ؟
    چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
    چرا نوازش را
    به حجب گیسوان بکرگی بردند ؟
    نگاه کن که در اینجا
    چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
    و با نگاه نواخت
    و با نوازش از رمیدن آرمید
    به تیره های توهم
    مصلوب گشته است
    و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
    که مثل پنج حرف حقیقت بودند
    چگونه روی گونه او مانده ست
    سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
    سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
    من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
    زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
    زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
    این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
    به سوی لحظه ی توحید می رود
    و ساعت همیشگیش را
    با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
    این کیست این کسی که بانگ خروسان را
    آغاز قلب روز نمی داند
    آغاز بوی ناشتایی میداند
    این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
    و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
    پس آفتاب سر انجام
    در یک زمان واحد
    بر هر دو قطب نا امید نتابید
    تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
    و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
    جنازه های خوشبخت
    جنازه های ملول
    جنازه های سکت متفکر
    جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خورک
    در ایستگاههای وقت های معین
    و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
    و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
    آه
    چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
    و این صدای سوتهای توقف
    در لحظه ای که باید باید باید
    مردی به زیر چرخهای زمان له شود
    مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
    من از کجا می ایم؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
    سلام ای غرابت تنهایی
    اتاق را به تو تسلیم میکنم
    چرا که ابرهای تیره همیشه
    پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
    و در شهادت یک شمع
    راز منوری است که آنرا
    آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
    ایمان بیاوریم
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
    ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
    به داسهای واژگون شده ی بیکار
    و دانه های زندانی
    نگاه کن که چه برفی می بارد ...
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
    سال دیگر وقتی بهار
    با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
    و در تنش فوران میکنند
    فواره های سبز ساقه های سبکبار
    شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 11:00 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  29. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  30. #16
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دختر و بهار >>> اسير

    دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
    ای دختر بهار حسد می برم به تو
    عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
    با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
    بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
    با ناز میگشود دو چشمان بسته را
    میشست ککلی به لب آب تقره فام
    آن بالهای نازک زیبای خسته را
    خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
    بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
    موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
    رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
    خندید باغبان که سرانجام شد بهار
    دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
    دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
    ای بس بهارها که بهاری نداشتم
    خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
    گویی میان مجمری از خون نشسته بود
    می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
    دختر کنار پنجره محزون نشسته بود


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ویرایش توسط Mona : Thursday 1 January 2009 در ساعت 11:04 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  31. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •