لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 33 به 48 از 55

موضوع: فروغ فرخزاد

  1. #33
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دیو شب >>> اسير




    لای لای، ای پسر کوچک من
    دیده بربند که شب آمده است
    دیده بر بند که این دیو سیاه
    خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
    سر به دامان من خسته گذار
    گوش کن بانگ قدمهایش را
    کمر نارون پیر شکست
    تا که بگذاشت بر آن پایش را
    آه بگذار که بر پنجره ها
    پرده ها را بکشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    میکشد دم به دم از پنجره سر
    از شرار نفسش بود که سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    وای آرام که این زنگی مست
    پشت در داده به آوای تو گوش
    یادم آید که چو طفلی شیطان
    مادر خسته خود را آزرد
    دیو شب از دل تاریکی ها
    بی خبر آمد و طفلک را برد
    شیشه پنجره ها می لرزد
    تا که او نعره زنان می آید
    بانگ سر داده که کو آن کودک
    گوش کن پنجه به در می ساید
    نه برو دور شو ای بد سیرت
    دور شو از رخ تو بیزارم
    کی توانی برباییش از من
    تا که من در بر او بیدارم
    ناگهان خامشی خانه شکست
    دیو شب بانگ بر آورد که آه
    بس کن ای زن که نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست گناه
    دیوم اما تو زمن دیوتری
    مادر و دامن ننگ آلوده!
    آه بردار سرش از دامن
    طفلک پاک کجا آسوده ؟
    بانگ می مرد و در آتش درد
    می گدازد دل چون آهن من
    میکنم ناله که کامی، کامی
    وای بردار سر از دامن من


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  2. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  3. #34
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عصیان >>> اسير




    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که در دل قصه ای ناگفته دارم
    ز پایم باز کن بند گران را
    کزین سودا دلی آشفته دارم
    بیا ای مرد ای موجود خودخواه
    بیا بگشای درهای قفس را
    اگر عمری به زندانم کشیدی
    رها کن دیگرم این یک نفس را
    منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
    به سر اندیشه پرواز دارم
    سرود ناله شد در سینه تنگ
    به حسرتها سر آمد روزگارم
    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که من باید بگویم راز خودرا
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنین آتشین آواز خود را
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر
    لبم بوسه شیرینش از تو
    تنم با بوی عطرآگینش از تو
    نگاهم با شررهای نهانش
    دلم با ناله خونینش از تو
    ولی ای مرد ای موجود خودخواه
    مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
    بر آن شوریده حالان هیچ دانی
    فضای این قفس تنگ است تنگ است
    مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
    از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
    بهشت و حور و آب کوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
    کتابی خلوتی شعری سکوتی
    مرا مستی و سکر زندگانی است
    چه غم گر در بهشتی ره ندارم
    که در قلبم بهشتی جاودانی است
    شبانگاهان که مه می رقصد آرام
    میان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابی و من مست هوسها
    تن مهتاب را گیرم در آغوش
    نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
    هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
    در آن زندان که زندانیان تو بودی
    شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
    به دور افکن حدیث نام ای مرد
    که ننگم لذتی مستانه داده
    مرا میبخشد آن پروردگاری
    که شاعر را دلی دیوانه داده
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر


    منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  4. 2 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  5. #35
    MonaLisa آواتار ها
    پشتیبانی فنی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    پشتیبانی فنی
    شماره عضویت
    1441
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    830
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    3,076
    1,931 بار تشکر شده در 710 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض خسته


    0 Not allowed! Not allowed!

    یکی از قشنگ ترین شعر های فروغ به نظر من همینه!


    از بیم و امید عشق رنجورم
    آرامش جاودانه می خواهم
    بر حسرت دل دگر نیفزایم
    آسایش بیکرانه می خواهم
    پا بر سر دل نهاده می گویم
    بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
    یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشین خوشتر
    پنداشت اگر شبی به سرمستی
    در بستر عشق او سحر کردم
    شبهای دگر که رفته از عمرم
    در دامن دیگران به سر کردم
    دیگر نکنم ز روی نادانی
    قربانی عشق او غرورم را
    شاید که چو بگذرم از او یابم
    آن گمشده شادی و سرورم را
    آنکس که مرا نشاط و مستی داد
    آنکس که مرا امید و شادی بود
    هر جا که نشست بی تامل گفت
    „او یک زن ساده لوح عادی بود”
    می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
    یکرنگی کودکانه می خواهم
    ای مرگ از آن لبان خاموشت
    یک بوسه جاودانه می خواهم
    رو، پیش زنی ببر غرورت را
    کو عشق ترا به هیچ نشمارد
    آن پیکر داغ و دردمندت را
    با مهر به روی سینه نفشارد
    عشقی که ترا نثار ره کردم
    در سینه دیگری نخواهی یافت
    زان بوسه که بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذری نخواهی یافت
    در جستجوی تو و نگاه تو
    دیگر ندود نگاه بی تابم
    اندیشه آن دو چشم رویایی
    هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
    دیگر به هوای لحظه ای دیدار
    دنبال تو در بدر نمیگردم
    دنبال تو ای امید بی حاصل
    دیوانه و بی خبر نمی گردم
    در ظلمت آن اطاقک خاموش
    بیچاره و منتظر نمی مانم
    هر لحظه نظر به در نمی دوزم
    وان آه نهان به لب نمی رانم
    ای زن که دلی پر از صفا داری
    از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معنی عشق را نمی داند
    راز دل خود به او مگو هرگز

    Show me the way
    Take me to love
    Things only heard now I want to feel
    My soul caressed by silken breeze
    Whisper secrets to listening trees
    Show me that world
    Take me to love
    Show me the way


  6. 4 کاربر برای این پست از MonaLisa تشکر کرده اند:


  7. #36
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    رمیده >>> اسیر



    نمی دانم چه می خواهم خدایا
    به دنبال چه می گردم شب و روز
    چه می جوید نگاه خسته من
    چرا افسرده است این قلب پر سوز
    ز جمع آشنایان میگریزم
    به کنجی می خزم آرام و خاموش
    نگاهم غوطه ور در تیرگیها
    به بیمار دل خود می دهم گوش
    گریزانم از این مردم که با من
    به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
    ولی در باطن از فرط حقارت
    به دامانم دو صد پیرایه بستند
    از این مردم که تا شعرم شنیدند
    به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
    ولی آن دم که در خلوت نشستند
    مرا دیوانه ای بد نام گفتند
    دل من ای دل دیوانه من
    که می سوزی از این بیگانگی ها
    مکن دیگر ز دست غیر فریاد
    خدا را بس کن این دیوانگی ها

  8. 3 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  9. #37
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خاطرات >>> اسیر

    باز در چهره خاموش خیال
    خنده زد چشم گناه آموزت
    باز من ماندم و در غربت دل
    حسرت بوسه هستی سوزت
    باز من ماندم و یک مشت هوس
    باز من ماندم و یک مشت امید
    یاد آن پرتو سوزنده عشق
    که ز چشمت به دل من تابید
    باز در خلوت من دست خیال
    صورت شاد تو را نقش نمود
    بر لبانت هوس مستی ریخت
    در نگاهت عطش طوفان بود
    یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
    دل من با دلت افسانه عشق
    چشم من دید در آن چشم سیاه
    نگهی تشنه و دیوانه عشق
    یاد آن بوسه که هنگام وداع
    بر لبم شعله حسرت افروخت
    یاد آن خنده بیرنگ و خموش
    که سراپای وجودم را سوخت
    رفتی و در دل من ماند به جای
    عشقی آلوده به نومیدی و درد
    نگهی گمشده در پرده اشک
    حسرتی یخ زده در خنده سرد
    آه اگر باز بسویم آیی
    دیگر از کف ندهم آسانت
    ترسم این شعله سوزنده عشق
    آخر آتش فکند بر جانت

  10. 2 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  11. #38
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    هر جایی >>> اسیر



    از پیش من برو که دل آزارم
    ناپایدار و سست و گنه کارم
    در کنج سینه یک دل دیوانه
    در کنج دل هزار هوس دارم
    قلب تو پاک و دامن من ناپاک
    من شاهدم به خلوت بیگانه
    تو از شراب بوسه من مستی
    من سرخوش از شرابم و پیمانه
    چشمان من هزار زبان دارد
    من ساقیم به محفل سرمستان
    تا کی ز درد عشق سخن گویی
    گر بوسه خواهی از لب من بستان
    عشق تو همچو پرتو مهتابست
    تابیده بی خبر به لجن زاری
    باران رحمتی است که می بارد
    بر سنگلاخ قلب گنهکاری
    من ظلمت و تباهی جاویدم
    تو آفتاب روشن امیدی
    بر جانم ای فروغ سعادتبخش
    دیر است این زمان که تو تابیدی
    دیر آمدم و دامنم از کف رفت
    دیر آمدی و غرق گنه گشتم
    از تند باد ذلت و بدنامی
    افسردم و چو شمع تبه گشتم

  12. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  13. #39
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    بوسه >>> اسیر


    در دو چشمش گناه می خندید
    بر رخش نور ماه می خندید
    در گذرگاه آن لبان خموش
    شعله یی بی پناه می خندید
    شرمناک و پر از نیازی گنگ
    با نگاهی که رنگ مستی داشت
    در دو چشمش نگاه کردم و گفت
    باید از عشق حاصلی برداشت
    سایه یی روی سایه یی خم شد
    در نهانگاه رازپرور شب
    نفسی روی گونه ای لغزید
    بوسه ای شعله زد میان دو لب

  14. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  15. #40
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    حسرت >>> اسیر

    از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ایی که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت

  16. 2 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  17. #41
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    انتقام >>> اسیر

    باز کن از سر گیسویم بند
    پند بس کن که نمیگیرم پند
    در امید عبثی دل بستن
    تو بگو تا به کی آخر تا چند
    از تنم جامه برآر و بنوش
    شهد سوزنده لبهایم را
    تا یکی در عطشی دردآلود
    به سر آرم همه شبهایم را
    خوب دانم که مرا برده ز یاد
    من هم از دل بکنم بنیادش
    باده ای ‚ ای که ز من بی خبری
    باده ای تا ببرم از یادش
    شاید از روزنه چشمی شوخ
    برق عشقی به دلش تافته است
    من اگر تازه و زیبا بودم
    او ز من تازه تری یافته است
    شاید از کام زنی نوشیده است
    گرمی و عطر نفسهای مرا
    دل به او داده و برده است ز یاد
    عشق عصیانی و زیبای مرا
    گر تو دانی و جز اینست بگو
    پس چه شد نامه چه شد پیغامش
    خوب دانم که مرا برده ز یاد
    زآنکه شیرین شده از من کامش
    منشین غافل و سنگین و خموش
    زنی امشب ز تو می جوید کام
    در تمنای تن و آغوشی است
    تا نهد پای هوس بر سر نام
    عشق طوفانی بگذشته او
    در دلش ناله کنان می میرد
    چون غریقی است که با دست نیاز
    دامن عشق ترا می گیرد
    دست پیش آر و در آغوش گیر
    این لبش این لب گرمش ای مرد
    این سر و سینه سوزنده او
    این تنش این تن نرمش ای مرد

  18. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  19. #42
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    شراب و خون >>> اسیر

    نیست یاری تا بگویم راز خویش
    ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
    چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
    زخمه ای تا برکشم آواز خویش
    برلبانم قفل خاموشی زدم
    با کلیدی آشنا بازش کنید
    کودک دل رنجه ی دست جفاست
    با سر انگشت وفا نازش کنید
    پر کن این پیمانه را ای هم نفس
    پر کن این پیمانه را از خون او
    مست مستم کن چنان کز شور می
    باز گویم قصه افسون او
    رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
    رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
    آتشی کز دیدگانش سر کشید
    این دل دیوانه را دربند کرد
    از لبانش کی نشان دارم به جان
    جز شرار بوسه های دلنشین
    بر تنم کی مانده است یادگار
    جز فشار بازوان آهنین
    من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
    در میان خرمن گیسوی من
    آنقدر دانم که این آشفتگی
    زان سبب افتاده اندر موی من
    آتشی شد بر دل و جانم گرفت
    راهزن شد راه ایمانم گرفت
    رفته بود از دست من دامان صبر
    چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
    گم شدم در پهنه صحرای عشق
    در شبی چون چهره بختم سیاه
    ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
    بر سرم بارید باران گناه
    مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
    مردی آمد قلب سنگم را ربود
    بس که رنجم داد و لذت دادمش
    ترک او کرد چه می دانم که بود
    مستیم از سر پرید ای همنفس
    بار دیگر پرکن این پیمانه را
    خون بده خون دل آن خودپرست
    تا به پایان آرم این افسانه را

  20. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  21. #43
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    دیدار تلخ >>> اسیر





    به زمین میزنی و میشکنی
    عاقبت شیشه امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی آتش جاویدی را
    دیدمت وای چه دیداری وای
    این چه دیدار دلآزاری بود
    بی گمان برده ای از یاد آن عهد
    که مرا با تو سر و کاری بود
    دیدمت وای چه دیداری وای
    نه نگاهی نه لب پر نوشی
    نه شرار نفس پر هوسی
    نه فشار بدن و آغوشی
    این چه عشقی است که در دل دارم
    من از این عشق چه حاصل دارم
    می گریزی ز من و در طلبت
    بازهم کوشش باطل دارم
    باز لبهای عطش کرده من
    لب سوزان ترا می جوید
    می تپد قلبم و با هر تپشی
    قصه عشق ترا میگوید
    بخت اگر از تو جدایم کرده
    می گشایم گره از بخت چه باک
    ترسم این عشق سرانجام مرا
    بکشد تا به سراپرده خاک
    خلوت خالی و خاموش مرا
    تو پر از خاطره کردی ای مرد
    شعر من شعله احساس من است
    تو مرا شاعره کردی ای مرد
    آتش عشق به چشمت یکدم
    جلوه ای کرد و سرابی گردید
    تا مرا واله بی سامان دید
    نقش افتاده بر آبی گردید
    در دلم آرزویی بود که مرد
    لب جانبخش تو را بوسیدن
    بوسه جان داد به روی لب من
    دیدمت لیک دریغ از دیدن
    سینه ای تا که بر آن سر بنهم
    دامنی تا که بر آن ریزم اشک
    آه ای آنکه غم عشقت نیست
    می برم بر تو و بر قلبت رشک
    به زمین می زنی و میشکنی
    عاقبت شیشه امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی آتش جاویدی را

  22. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  23. #44
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    گمگشته >>> اسیر

    من به مردی وفا نمودم و او
    پشت پا زد به عشق و امیدم
    هر چه دادم به او حلالش باد
    غیر از آن دل که مفت بخشیدم
    دل من کودکی سبکسر بود
    خود ندانم چگونه رامش کرد
    او که میگفت دوستت دارم
    پس چرا زهر غم به جامش کرد
    اگر از شهد آتشین لب من
    جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
    حسرتم نیست ز آنکه این لب را
    بوسه های نداده بسیار است
    باز هم در نگاه خاموشم
    قصه های نگفته ای دارم
    باز هم چون به تن کنم جامه
    فتنه های نهفته ای دارم
    بازهم میتوان به گیسویم
    چنگی از روی عشق و مستی زد
    باز هم می توان در آغوشم
    پشت پا بر جهان هستی زد
    باز هم می دود به دنبالم
    دیدگانی پر از امید و نیاز
    باز هم با هزار خواهش گنگ
    میدهندم به سوی خویش آواز
    باز هم دارم آنچه را که شبی
    ریختم چون شراب در کامش
    دارم آن سینه را که او میگفت
    تکیه گاهیست بهر آلامش
    ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
    حسرت و اضطراب و ماتم نیست
    غیر از آن دل که پر نشد جایش
    بخدا چیز دیگرم کم نیست
    کو دلم کو دلی که برد و نداد
    غارتم کرده، داد میخواهم
    دل خونین مرا چه کار آید
    دلی آزاد و شاد میخواهم
    دگرم آرزوی عشقی نیست
    بیدلان را چه آرزو باشد
    دل اگر بود باز می نالید
    که هنوزم نظر به او باشد
    او که از من برید و ترکم کرد
    پس چرا پس نداد آن دل را
    وای بر من که مفت بخشیدم
    دل آشفته حال غافل را

  24. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  25. #45
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    از یاد رفته >>> اسیر

    یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
    نیست یاری که مرا یاد کند
    دیده ام خیره به ره ماند و نداد
    نامه ای تا دل من شاد کند
    خود ندانم چه خطایی کردم
    که ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جایی اگر بود مرا
    پس چرا دیده ز دیدارم بست
    هر کجا مینگرم باز هم اوست
    که به چشمان ترم خیره شده
    درد عشقست که با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چیره شده
    گفتم از دیده چو دورش سازم
    بی گمان زودتر از دل برود
    مرگ باید که مرا دریابد
    ورنه دردیست که مشکل برود
    تا لبی بر لب من می لغزد
    می کشم آه که کاش این او بود
    کاش این لب که مرا می بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    می کشندم چو در آغوش به مهر
    پرسم از خود که چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده که بود
    شعله ور در نفس خاموشش
    شعر گفتم که ز دل بر دارم
    بار سنگین غم عشقش را
    شعر خود جلوه ای از رویش شد
    با که گویم ستم عشقش را
    مادر این شانه ز مویم بردار
    سرمه را پاک کن از چشمانم
    بکن این پیرهنم را از تن
    زندگی نیست بجز زندانم
    تا دو چشمش به رخم حیران نیست
    به چکار آیدم این زیبایی
    بشکن این آینه را ای مادر
    حاصلم چیست ز خودآرایی
    در ببندید و بگویید که من
    جز از او همه کس بگسستم
    کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
    فاش گویید که عاشق هستم
    قاصدی آمد اگر از ره دور
    زود پرسید که پیغام از کیست
    گر از او نیست بگویید آن زن
    دیر گاهیست در این منزل نیست

  26. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  27. #46
    MonaLisa آواتار ها
    پشتیبانی فنی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    پشتیبانی فنی
    شماره عضویت
    1441
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    830
    میانگین پست در روز
    0.04
    تشکر از پست
    3,076
    1,931 بار تشکر شده در 710 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض جفت<<<تولدی دیگر


    0 Not allowed! Not allowed!

    شب می آید
    و پس از شب ‚ تاریکی
    پس از تاریکی
    چشمها
    دستها
    و نفس ها و نفس ها و نفس ها ...
    و صدای آب
    که فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر
    بعد دو نقطه سرخ
    از دو سیگار روشن
    تیک تک ساعت
    و دو قلب
    و دو تنهایی


    Show me the way
    Take me to love
    Things only heard now I want to feel
    My soul caressed by silken breeze
    Whisper secrets to listening trees
    Show me that world
    Take me to love
    Show me the way


  28. 3 کاربر برای این پست از MonaLisa تشکر کرده اند:


  29. #47
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض نگاهي بر حقيقت اشعار فروغ فرخزاد


    0 Not allowed! Not allowed!
    سلامت و تازگي ديگرگوني شعر فروغ ، زنان شاعر را به اين فكر انداخت كه به ابعاد مختلف
    و زندگي و رفتار و شعر او دقت كنند تا راز اين شكوفايي را دريابند و از جوهر اين كيمياي حيات
    بهره جويند و متاسفانه بدون و درك درست شخصيت و شعر فروغ ، رقابت و تقليد از دوران
    جنيني شعر او و بحرانهاي بي تجربگي و سر خوردگي هاي او پرداختند.

    در روياي „فروغ دوم” شدن است كه شعر بعد از فروغ به راه مي افتد . غافل از اينكه فروغ
    براي „خود بودن” و „خود ماندن” مي زيست و با قدرت يكتاي شاعرانه ي خود ، ممنوع
    ترين واژه هاي زمان خور را به كار مي گرفت و به شعر تبديل مي كرد.


    شعر فروغ ، شعر موضوعي يا مقطعي و زمان بندي شده نيست كه در شرايط سياسي و
    خاصي و به مناسبت هاي ويژه اي سروده شده و جنجالي موقتي و دوره اي آفريده باشد ،
    تا شامل مرور زمان نيز بشود. شعر فروغ ، شعر هستي ، انسان و زندگي است كه در
    اوج شاعرانگي سروده شده و مانند حافظ شيرازي بي زمان است.
    ******
    شعر فروغ يكشبه نروئيد و نباليد هيچ نوزادي يكشبه قد نمي كشد و به بلوغ نمي رسد.
    صادقانه از خود ، از دل آغاز كرد و در اين سير گسترده ي دروني بود كه به كشف هستي ، انسان و زندگي رسيد . و اين تحولات پر فرازو نشيب را به شعر كشيده...



    هر موجي كه او را برد ، شعر شد . هر واژه اي كه در اين موج افتاد ، شعر شد.تقلاهايش ،
    زير رفتن ها و بالا آمدن هايش.

    به تخته پاره اي آويزان شدن هايش ، عشق شد ! و عشق شعر شد . و هرگاه كه از شدت
    موج دست اش از آن تخته پاره رها شد ، به زير مي رفت ، گياهان دريايي به پايش ميپيچيدند ، كوسه ها بر او دندان تيز مي كردند ، در هم كوبيده و زخمي به ته اقيانوس فرو مي رفت و آنگاه جويبار هاي خود جوش از درون او جاري مي شدند:

    من
    پري كوچك و غمگيني را
    مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد . 2

    در اين غيبت معصومانه پر شكفت و شهود چيزي از دست نمي داد چرا كه همزمان:

    مردم
    گروه ساقط مردم
    دلمرده و تكيده و مبهوت
    در زير بار شوم جسد هايشان
    از غربتي به غربت ديگر مي رفتند. 3

    همزمان به غيبت معصومانه فروغ:
    خورشيد مرده بود

    خورشيد مرده بود و فردا
    درذهن كودكان
    مفهوم گنگ گمشده اي داشت. 4

    فروغ ، به كالبد شعر „زن” جان تازه اي دميد . شعر زن ، كه تا آن زمان غلام حلقه به گوش شعر مرد بود ، و كور كورانه و طوطي صفت شعر مردانه را در تاريكي مرد سالاري دنبال مي كرد با طلوع فروغ و روشن شدن آسمان شعر زن ، „زن” خود را ديد و انديشه در او شكفت ، خود شناخت و برخاست.

    شعر هاي خود جوش و بي اعتباري او به قواعد موجود ، در زماني كه جو نفس گير خفقان
    سياسي و اجتماعي در گلوي قلم ها لخته بسته بود و هوا پر از بوي ماندگي و تكرار بود و زنان همچنان در پستوي شعر مردان چيده بودند ، بي پروايي نام گرفت. در حالي كه فروغ خود اين بي پروايي را در چيز ديگري مي ديد و رندانه از آن مي ترسيد:
    مي ترسم از اين نسيم بي پروا

    گر با تنم اينچنين در آويزد
    ترسم كه زپيكرم ميان جمع
    عطر علف فشرده بر خيزد . 5

    در اين وحشت صادقانه از بر ملا شدن رازش در ميان جمع ،‌مي بينيم كه چه حر فهاي تازه
    مي زند . „نو آوري فروغ ذاتي است”. روح تخيلي شعر در آن مي درخشد . وقتي مي گويد : مي ترسم كه در ميان جمع از تنم عطر علف فشرده بر خيزد . يك عشقبازي و همخوابگي بر روي علف ها را در ذهن تداعي مي كند و چه ساده خودش را لو مي دهد!

    و در شعر „آبتني” ، از مجموعه ي „ديوار”

    روي دو ساق ام لبان مرتعش آب
    بوسه زن و بيقرار و تب دار
    ناگه در هم خزيد ... راضي و سرمست
    جسم من و روح چشمه سار گنه كار 6

    طبيعت فروغ در عمق معصوم است. نه تنها قصد بي پروايي ندارد ، كه بسيار هم محتاط است. ! اما اين طبيعت چشمه است كه بي پروا است! اين چشمه است به ساق ها او مي پيچد و مرتكب گناه مي شود.! اما آنجايي كه خودش گناهكار است ، در نهايت صداقت عيب (گناه) را مي گويد ، و به حسن اش نيز اشاره مي كند.

    حافظ :(عيب „مي” جمله چو گفتي هنرش نيز بگو / نفي حكمت مكن از بهر دل عامي چند)
    هم به گناه و هم به لذت اش اعتراف مي كند زيرا زبان ، حسيات و باور هايش ، آميختگي
    جدايي ناپذيري دارند:

    گنه كردم گناهي پر زلذت
    در آغوشي كه گرم و آتشين بود
    ...
    گنه كردم گناهي پر زلذت
    كنار پيكري لرزان و مدهوش
    خداوندا چه مي دانم چه كردم
    در آن خلوتگه تاريك و خاموش 7

    براي نخستين بار ، زني ، با توجه به باور هاي مذهبي و فرهنگي جامعه با صداقتي
    شاعرانه ، به گناهي اعتراف مي كند . و اعتراف به اين گناه ، جانماز هم آب نمي كشد.
    بلكه در نهايت سادگي و درستي و بي توجه به عواقب آن ، پنهان هم نمي كند كه لذت
    هم برده است.

    اعترافش اما ، بر خلاف آنچه تا به حال بر داشت كرده اند ، از روي رضايت و سرمستي نيست. ترسان و لرزان است. رضايتش توام با نگراني است. از ترس تهديد ها نامرئي اين لذت موقت است كه در پايان شعر ، تسلم باور هايش ، به در گاه خدا وند پناهنده مي شود و و در محضر خدا وند است كه نشان مي دهد كه اينكاره نيست و با پريشاني مي گويد: خداوندا چه مي دان چه كردم ؟ آن خلوت هم تاريك بود هم خاموش ! يا به زبان ديگر مي گويد : خدايا نفهميدم مرا ببخش ! و چون راست مي گويد به دل مي نشيند.

    سه كتاب " اسير „ديوار” و " عصيان " او ، كلنجار ها و كشمكش هاي فروغ است با
    دل خود ، با هوس هاي معصومانه و بي تجربگي هاي خود.

    اين كتاب ها در واقع ، مراحل دوران جنيني شعر فروغ اند. اشعر اين كتاب ها ، در شكل
    چهار پاره و گاهي مثنوي و گاه غزل و گاه نيز تلاش هايي بدنبال شعر نيمايي ، نمايان مي شوند . در همه ي اين فرم هاي كلاسيك ، فروغ ، بي توجه به آنچه ديگران گفته اند حرف هاي خودش را مي زند . آرام و ساده تجربه هاي خود را بر ملا مي كند غافل از اينكه „خود بودن” را انعكاس دادن با آن زبان سراسر راست گويي كار پسنديده اي نيست.

    از برخورد هاي خشم آگين و واكنش هاي قهر آميز و بد گويي هاي مردم به اصلاح روشن
    فكر است كه تازه متوجه مي شود حرفهايي كه زده است سنت شكني است. به سبب ناتواني در شناخت او ، او را متمرد و ننگين مي خوانند و حتا زنان شاعر همدوره اي خودش نيز به خاطر اين صراحت در باز تاباندن احساس ها و تجربه هاي پاك خود در شعر ، از او فاصله مي گيرند . به بزم هاي خود دعوتش نمي كنند .

    „زن” حق ندارد كه اين گونه صادقانه از چند چون هستي خود حرف بزند:

    آن داغ ننگ خورده كه مي خنديد
    بر طعنه هاي بيهوده ، من بودم
    گفتم كه بانگ هستي خود باشم
    اما دريغ و درد كه „زن” بودم 8

    در حالي كه از نگاه فروغ ، آن دروغگوهاي متظاهر ، ننگين بودند:

    اينجا نشسته بر سر هر راهي
    ديو دروغ و ننگ و ريا كاري

    در آسمان تيره نمي بينم

    نوري زصبح روشن بيداري 9

    فروغ با پشت سر گذاشتن دوران آشفتگي ها و شكست هاي پي در پي ، كه دردناك ترين آنها جدايي از تنها فرزندش و محروم شدن از ديدار اوست ، در مي يابد كه او عاشق خود اوست نه رابطه هاي مادي و جسماني . در اين نوع رابطه ها نمي توان به كمال رسيد و نيمه ي گمشده اش و حفتي كه او را كامل مي كند در اين نوع رابطه ها يافتنمي شود:
    اگر به سويت اين چنين دويده ام

    به عشق عاشقم نه بر وصال تو
    به ظلمت شبان بي فروغ من
    خيال عشق ، خوشتر از خيال تو
    10
    و از ويران كردن زندگي زناشويي اش به دنبال اين توهمات پوچ به شدت پشيمان مي شود:

    بعد از او بر هر چه رو كردم
    ديدم افسوس سرابي بود
    آنچه مي گشتم به دنبالش
    واي بر من ، نقش خواي بود 11

    و دلش مي خواهد به خانه بر گردد. دژي محكم و امن كه او را از عواقب همه ي تجربه هاي
    هولناك ، پشيماني ها و پريشاني ها در امان مي دارد. بهشت راستيني كه از روي ناداني
    و بي تجربگي گمان مي گرد قفس اوست :

    گفتم قفس ولي چه گويم بيش از اين
    آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
    دردا كه اين جهان فريباي نقش باز
    با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود

    اكنون من ام كه خسته زدام فريب و مكر
    بار ديگر به كنج قفس رو نموده ام
    بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
    جز پشت ميله هاي قفس خويش نبوده ام 12

    و در پايان زندگي پر تلاطم كوتاه اش ، اين حسرت را حتا در اوج موفقيت و شهرت همچنان
    بر دوش خسته ي خود مي كشيد:

    كدام قله كدام اوج ؟
    چگونه روح بيابان مرا گرفت
    و سحر ماه ز ايمان گله دورم كرد!
    چگونه ايستادم و ديدم
    زمين به زير دو پايم از تكيه گاه تهي مي شود
    و گرمي تن جفتم
    به انتظار پوچ تنم ره نمي برد! 13


    فروغ پس از تجربه هاي معصومانه و دردناكش در مي يابد كه جفتي را كه براي روح پاك و
    تابناكش مي طلبيده است و در تمام اين جستجوها و گم شدن هاو غرق شدن ها و كشف
    ها ، در پي آن بوده ، جز „شعرش” نيست!

    پس به پناگاه مطمئن و صادق شعراش پناه مي برد و مي گويد :

    " رابطه ي دو تا آدم هيچ وقت نمي تواند كامل يا كامل كننده باشد به خصوص در اين دوره .
    اما شعر براي من مثل دوستي است كه وقتي به او مي رسم مي توانم راحت با او درد و
    دل كنم ، يك جفتي است كه كاملم مي كند... بعضي ها كمبود هاي خودشان را با پناه
    بردن به آدم هاي ديگر جبران مي كنند اما هيچ وقت جبران نمي شود . اگر جبران مي شد
    آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستي نبود ؟" 14

    و با اين كشف بزرگ و دريافت با شكوه است كه با ميان بري در خط زمان ، سفري به آينه هاي
    شفاف و صادق پناهگاه اش ، جفت كامل كننده اش ، „شعر” مي كند . و در خصوص آن آينه
    هاست كه خود را در „تولدي ديگر” مي بيند و درك مي كند.

    و مفتخر و مطمئن به جاودانگي خود مي گويد:

    سفر خطي در حجم زمان
    و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
    حجمي از تصويري آگاه

    كه ز مهماني يك آينه بر مي گردد
    و بدينسان است
    كه كسي مي ميرد
    و كسي مي ماند. 15

    از آن پس از پنجره هاي باز و سخاوتمند پناهگاه اش ، به خود و مردم ، جهان هستي مي نگرد
    و در نهايت آگاهي . و از اين كه گه گاهي پيوند هاي اجباري اش را از ياد مي برد ، فروتنانه به عذر خواهي مي نشيند:

    بر او ببخشاييد
    بر او كه گهگاه
    پيوند درد ناك وجودش را
    با آب هاي راكد
    و حفره هاي خالي از ياد مي برد . 16

    فروغ با انتشار كتاب „تولدي ديگر” جهان تازه ي „شعر زن” را آفريد . گر چه او خالقي كه „زن” بودن خود را زندگي و تجربه مي كند ، اما انديشه و تخيلات شاعرانه و نوين او همه ي
    هستي را در بر مي گيرد كه زن و مرد ، دو پاره ي به هم پيوسته ي آن اند.

    در اين كتاب فروغ براي نخستين بار در والاترين صورت شعر و با تخيلاتي حيرت انگيز ، با زباني
    نو ، دريافت هاي خود را با شاعرانه ترين بيان منعكس مي كند.

    نهايت تمامي نيروها پيوستن است ، پيوستن
    به اصل روشن خورشيد
    و ريختن به شعور نور
    طبيعي است كه آسياب هاي بادي مي پوسند
    چرا توقف كنم ؟
    من خوشه هاي نارس گندم را
    زير پستان مي گيرم
    و شير مي دهم . 17

    در اينجا فروغ با شاعرانه ترين بيان و استعاره هاي بديع به پشتوانه ي انديشه اي درخشان
    و با زيركي فطري شاعرانه اش ، بر تري قدرت باروري خود را با گفتن " من خوشه هاي نارس
    گندم را / زير پستانم مي گيرم و شير مي دهم „بر زبان مي آورد. آوردن واژه ي” پستان " هرچند در آن زمان غير منتظره است اما ، حياتي است.

    بدون اين واژه ، چگونه مي توانست ميزان برتري باروري خود را ، حتا بر زمين و آب و آفتاب !
    كه خوشه هاي گندم را نتوانسته اند بالغ كنند ، بيان كند ؟

    و اين يك بلوف خود پسندانه ي رايج نيست ، بلكه بر انديشه تابناك ، بياني سنجيده
    با شناخت بار كلمات و بكار گيري بجا و درست آن ها و قدرت تخيلي حيرت انگيز شاعرانه اش
    استوار است ، و واژ ه به واژ ه ي آن مهر تاييدي است بر اين ادعا . (اما مقلدين متاسفانه از اين ميان همه ي اين ظرافت ها و ژرف نگري ها ، تنها كلمه ي پستان را ديده اند !) همين جا با گفتن„طبيعي است آسياب هاي بادي مي پوسند” تكليف مدعيان اش را هم روشن مي كند.

    اما مي بينيم كه مقلدين همدوره و بعد از او با „بي پروايي” هاي ساختگي ! چگونه مقلد دوران كم سن و سالي و بي تجربگي فروغ مي شوند! مقلد چيزي كه فروغ خود ، در نامه اي به پدرشاز آن ابراز انزجار مي كند و آن را حاصل بي سر پرستي و درست تربيت نشدن خود و نتيجه ي خشونت ها و بي توجهي هاي پدرش مي داند.

    فروغ مي گويد :
    " امروز توي زماني داريم زندگي مي كنيم كه تمام مفاهيم و مقياس ها دراند
    معني هاي خودشان را از دست مي دهند و دارند ... نمي خوام بگم دارند بي
    ارزش ... در حال متزل زل شدن هستند . دنياي بيرون آنقدر وارونه هست كه
    نمي خواهم باورش كنم " 18

    " اوضاع ادبيات همان است كه بود مقدار زيادي وراجي و حرف مزخرف زدن
    و مقدار كمي كار " 19

    فروغ با تجاربي كه بدست آورده بود و با دريافت هاي گرانبهايش ، اين بار آگاهانه از ميان ديوار
    هاي ضخيم و بلند دشمني ها و كار شكني ها و بايكوت ها ، پنجره اي به فضاي تازه ي آزادگي و آگاهي باز مي كند و در „تولدي ديگر” رشد و بي نيازي خود را به همه ي آن بده بستان هايحقيرانه باز گو مي كند :
    يك پنجره براي من كافيست

    يك پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت

    اكنون نهال گردو

    آنقدر قد كشيده كه ديوار را براي برگ هاي جوانش
    معني كند . 20

    يكي از بارز ترين نشانه هاي صداقت فروغ با شعر و مراحل تكامل حقيقي او نام كتاب هاي
    اوست. „اسير ، ديوار ، عصيان” به ترتيب نشانه هاي روشن مراحل تجربه و تحول او را
    بيان مي كند . اين كتاب ها در واقع مراحل دوران جنيني شعر فروغ هستند تا مرحله تولد
    دوباره ي او „تولدي ديگر” اما اين تولد ، تولدي مانند تولد خودش نيست كه بي اراده و
    خواست او صورت نگرفته باشد . بلكه تولدي ديگر است. تولدي از سر اختيار و آگاهي!

    مي بينيم كه آن زبان آشكار گوي و „بي پروا” در نخستين دوره ي شعري او ، رفته رفته چقدرپخته تر و نمادين تر مي شود و آن بيان پرشور و خام احساس هاي يك زن نوجوان و جوان ، جاي خود را به زبان استعاري و سمبوليكي مي دهد كه بيان انديشمندانه ي تجربه هاي يك
    زن با زنانگي خود و انديشيدن به عمق معناي وجودي آنهاست.

    در آخرين مرحله او به زنانگي خود همچون پاره اي از هستي كيهاني خود مي انديشد و
    تشنگي زنانه ي خود با تشنگي زمين يكي مي بيند:

    من تمام شهوت تند زمينم
    كه تمام آبها را مي كشد در خويش 21

    بوضوح مي بينيم كه شاعر زيبا تر و نمادين تر از هستي كيهاني زنانگي سخن مي گويد .
    يگانه ديدن خود با كل عالم كيهاني ، كه در عين حال او را از درگيري با محيط كوچك پيرامون
    پستي ها و تنگ نظري ها ي آن آزاد مي كند.

    فروغ از آن پس شاعرمتفكري است يگانه با هستي خود ، نه تنها با زنانگي خود كه انسانيت خود. انسان يك پارچه و كاملي است. مي بينيم كه در آخرين شعر هايش ، زبان استعاري ، سمبوليك و ورزيده ي او ، ديگر از آن زبان „بي پروا” ي ابتدايي ، بسيار فراتر رفته و عمق و وسعت و پيچيدگي يافته و جهان بيني اش نيز ديگر گون شده است :
    مرا به زوزه ي دراز توحش

    در عضو جنسي حيوان چكار
    مرا به حركت حقير كرم در خلا گوشتي چكار
    مرا به تبار خوني گلها به زيستن متعد كرده است
    تبار خوني گلها مي دانيد. 22

    با چنين ورزيدگي انديشه و و نيروي زباني است كه مي توان ، زبان اشارات را لابه لاي
    واژه ها نشاند تا خواننده ي جستجو گر ، با هر بار خوانندن ، به كشف تازه اي رسيد.خواننده ي چنين اشعاري ، ديگر يك فرد كنش پذير و مصرف شونده نيست. كاشفي است كه به كشف هايش مي بالد.

    پنچره در پنچره در پنچره ... اين مرحله ايست كه حافظ ، كه خود در سرودن اينگونه شعر هاي
    پر ابهام و تفسير پذير ، به مقام خدايي رسيده است ، آن را „فلك سروري” مي نامد :

    لطيفه ايست نهاني كه عشق از او خيزد
    كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
    بر آستان تو مشكل توان رسيد آري
    عروج بر فلك سروري به دشواريست. (حافظ)

    اما همين دو شاعر ، با توجه به فاصله ي بزرگ زماني و شخصيت آنها ، مي بينيم كه در
    رابطه هاي عاشقانه و كمال يافته ي انساني و در پيوند هاي ابدي ، چگونه شعرشان اوج
    مي گيرد و با شكوه مي شود و به ابديت مي پيوندد.

    فروغ :
    همه ي هستي من آيه تاريكيست
    كه ترا در خود تكرار كنان
    به سحر گاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد . 22

    و حافظ :
    بگرفت كار حسنت چو عشق منكمالي
    خوش باش زانكه نبود اين هر دو را زوالي

    و باز مي بينيم اين دو شاعر بي زمان ، در اوج كمال ، چگونه موفقيت و شهرت را پوچ
    و بي اعتبار مي بينند.

    فروغ :
    كدام قله كدام اوج ؟
    مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ
    در آن دهان سرد مكنده
    به نقطه ي تلافي و پايان نميرسند؟ 24

    و حافظ :
    نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي
    پيش رندان سود و زيان اينهمه نيست.

    فروغ زندگاني كوتاهي كرد و تمام زندگاني شاعرانه ي او پانزده شانزده سال بيشتر نبود.
    و او اين مدت كوتاه از نوجواني و احساس هاي آتشين و زود گذر ، به اين درجه از پختگي و
    و انديشمندي رسيد.

    اين پرسش هميشه مي تواند مطرح باشد كه اگر او بيست يا سي سال ديگر هم زندگي
    مي كرد ، تا كجاها مي توانست پيش برود؟

    تصور يك فروغ چهل ساله يا پنجاه ساله و شصت ساله بسيار دشوار است. شايد او
    درست به موقع زندگي را وداع كرد و دواطلبانه به آغوش مرگ پناه برد يا مي شود تصور
    كرد كه آن همه استعدا و شفافيت ذهن و جسارت و قدرت انديشه تازه در آستانه ي
    جهش هاي بزرگتر بود . شايد ؟...


    اكنون كه مي روم شعر هايم ستاره باران شب هاي بي فروغ ات باد .


    _____________________

    منبع: faslsard. blogfa. com


  30. 6 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  31. #48
    Black_Violin آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    11790
    تاریخ عضویت
    Oct 2008
    نوشته ها
    759
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    2,041
    1,955 بار تشکر شده در 659 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    2 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 49/10
    Given: 59/7
    میزان امتیاز
    16

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    نمی دونم چی بگم فقط عاشاقانه دوستش دارم ...
    صداقتی که داره ... احساسی که این زن داره عجیبه با وجود اینکه توی زندگیش سختی هایی هم کشیده
    چیزهایی که تفسیر میکنه بعضی مواقع حسی شبیه به توهم بهم میده یه حس بدون وصف که واقعا لذت بخشه. دوستش دارم.
    همینطور اقای مشیری - اقای سپهری و همچنین حمید مصدق - نیما هم که سلطان شعر نوست.
    ممنون از شما مونای عزیز
    همش خرافات ... ذهن های پوچ و گنگ و بسته ...
    بس کن دیگه
    به خودت بیا ... چند ثانیه دیگه بیشتر شاید نباشی

    ------
    وبسایت من برای دانلود آهنگ های بیکلام : http://bikalamha.com


  32. کاربران زیر از Black_Violin به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •