لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از 49 به 55 از 55

موضوع: فروغ فرخزاد

  1. #49
    AFRooGH آواتار ها
    کاربر فعال انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر فعال انجمن
    شماره عضویت
    23057
    تاریخ عضویت
    Jan 2010
    نوشته ها
    385
    میانگین پست در روز
    0.07
    تشکر از پست
    961
    944 بار تشکر شده در 311 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 17/2
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    15

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    واقعا مرسی منا که اشعار فروغ رو اینجا گذاشتی...
    خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را....

  2. کاربران زیر از AFRooGH به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  3. #50
    mersedes آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    27511
    تاریخ عضویت
    May 2010
    نوشته ها
    68
    میانگین پست در روز
    0.01
    تشکر از پست
    31
    88 بار تشکر شده در 49 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    14

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    عالي بود. حرف نداشت. افرين

  4. #51
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض با پوران فرخزاد درباره ی فروغ


    0 Not allowed! Not allowed!
    با نگاهي بر ديوان اشعار فروغ فرخزاد مي بينيم ادبيات معاصر مان با چه ضعفي شروع مي شود و
    با تولدي ديگر چگونه به اين درجه از قدرت بالندگي خود مي رسد ...
    پوران فرخزاد : بله اين بسيار طبيعي است وقتي فروغ اسير را منتشر كرد يك دختر جوان و كم
    تجربه ي هفده ساله اي بيش نبوده و تولدي ديگر در آستانه ي سي سالگي بسيار آگاهانه و با
    مطالعه شكل گرفته و چه بسا اگر فروغ زنده مي ماند بي ترديد ادبيات معاصر را به سمت روشنايي مطلقي پيش مي برد.
    بالاخره بعد از كلي پا پي ايشون بودن فرصتي براي گپي دوستانه با او فراهم مي ايد.

    خوب ؟ (با سكوت انتظار وار خود فرصتي فراهم مي آورم تا خود سر سخن را باز كند)



    پوران فرخزاد : شايعات بي رحمانه و سراسر بي انصافانه در مورد فروغ زياده ... آنقدر كه وقتي

    خودش با بعضي از اين شايعات در مجله ها روبرو مي شد تعادل روحي اش و از دست مي داد حتي ادعا هاي نصرت رحماني در رابطه با او سبب گشت تا براي مدتي او را در يك آسايشگاه رواني بستري كنيم . الان هم جنجال اين نادر نادر پور آن قدر از اين آقا كلافه ام كه نگوييد . يك مشت مزخرف كه با بي انصافي تمام سر هم كرده است. تا چنين ادعا هاي پوچ و بي اساسي داشته باشه . فروغي كه من مي شناسم زني نبود كه دنبال همچين مردي بدود و به او ابراز علاقه كند . نمي دانم او با اين لاف ها مي خواهد چه چيز ي به اثبات برساند . شايد مي خواهد مرداني و جذبه اش را به رخ دختر محصل ها بكشد و واي بر ما كه شاعراني اين چنين خود بين داريم ...
    پوران فرخزاد را بسيار عصباني مي بينم ، صورتش از فرط خشم گل انداخته و پره هاي بيني اش مي
    لرزيدن و من در دل به او حق مي دادم . نادر پور با ادعاهاي عاشقانه خود و اينكه فروغ از او بارها جواب
    رد شنيده ولي باز به دنبالش مي دويده و دست دوستي و نياز به سوي او دراز مي كرده فروغ را زير
    سوال نبرده بلكه اعتبار خود را به زير سوال مي برد ، و اين قضاوت درد ناك را پيش مي آورد كه شاعري
    در حد او آنقدر دل و توان ندارد دست كم روابط عاشقانه اش را براي خود نگهدارد. اين بسيار تاسف بار
    است شاعري چون او در مورد بزرگترين شاعر زن معاصر كنوني تنها از قهر و آشتي و ديدار هاي بي ارزش حرف ديگري نداشته باشد كه به ما بگويد.
    پوران فرخزاد : من نمي فهمم چرا شما هر كسي از راه مي رسه و هر ادعايي كه مي كنه ، فوري چاپش مي كنيد . مثلا اگر بقال سر كوچه مان بياد بگه فروغ فلان روز به من لبخند زده شما بايد اونو چاپ كنيد.
    بله به شما حق مي دم اما نادر نادر پور شاعر برجسته ايست و از دوستان بسيار نزديك فروغ نيز به شمار مي آمد . به تلخي مي گريد و من در سكوتي تلخ به او خيره مي شوم كه سرانجام كمي آرام مي گيرد و سكوتش را آميخته در بغضي تلخ مي شكند.
    پوران فرخزاد :
    من و فروغ در كودكي نقطه مقابل يگديگر بوديم ، من يك سال از فروغ بزرگتر بودم ، اما او بسيار پر حركت و شيطان و نا آرام بود . عجيب آزارم مي داد و يادم هست كه يك روز چنان گازم گرفت كه هنوز جاي آن گاز بر تنم مانده است. تا 13 يا 14 سالگي ، تا سن بلوغ اصلا با يكديگر نمي ساختيم و لحظه اي از سوء تفاهم ها و نزاعها آرام نبوديم . اما وقتي بالغ شديم ناگهان هر دو دچار تغييرات شگرفي شديم ، فروغ آرام و گوشه گير ،خاموش و متفكر شده بود و من شيطان و پرحركت و ناآرام و البته او پس از بلوغ حالتي يكنواخت و ثابت نداشت. گاهي بسيار سخت آرام و مهربان بود و گاه وحشتناك ناسازگار مي شد. وقتي كم كم پسر ها براي ما مسئله شدند حسادت پنهاني و تلخي ميان ما بوجود آمد . من آنوقتها نمي دانستم براي چه ؟ يك سال پيش از مرگ فروغ يك عصر او به منزلمان امد و ضمن حرفهاي مختلف پرسيد : - پوران فلان پسر همسايه كه الان پزشك حاذقي شده خاطرت هست. گفتم : بله فروغ جان ، چطور مگه ؟ گفت : در روزگار بچگي مثلا من عاشقش شده بودم ... مي خندد ... ولي اون نگاهش هميشه به تو بود . اونوقت ها تو عالم بچگي من شب هاي زيادي براي اون گريه كردم . و فروغ مي خندد .
    از علاقه اش به پرويز شاپور ؟ چي شد فروغ به او دل بست.
    پوران فرخزاد :
    پرويز نوه خاله ي مادرم هست. آنوقت ها زياد به منزل ما رفت و آمد داشت. او داراي طنز قويي بود و هميشه بچه ها رو جمع مي كرد و برايشان قصه هاي خنده دار تعريف مي كرد . و فروغ با يك چشم خيره بدهن پرويز مي نگريست. وقتي ما فهميديم آنها به هم علاقه پيدا كردن دچار حيرت شديم پرويز پونزده سال از فروغ بزرگتر بود . وقتي زمزمه ازدواج آنها بلند شد ، پدرم زياد مخالفتي نكرد ، چون پدر عاشق زن ديگري بود و تصميم داشت با او ازدواج كند و اين بود مرا در پونزده سالگي شوهر داد با ازدواج فروغ و پرويز مخالفتي نكرد و فريدون را هم كه چهار ده سال بيشتر نداشته بهانه ي ادامه تحصيل فرستاد به خارج از كشور ظاهرا ما بچه ها رو مزاحم خود مي دانست. تصميم پدر نسبت به ازدواج دومش خانواده را از هم پاشوند . جو خانواده جو بسيار ناآرام و آشفته اي بود . فروغ اگر به پرويز دل بست تشنه ي محبت و مهرباني اي بود كه در خانواده ي پدر يافت نمي شد در خانه ي پدر خشونت و سردي حاكم يود. اين بود كه فروغ آنچنان به پرويز دل بست. البته ما استعداد خود را مديون پدر هستيم او بود كه ذوق خواندن و مطالعه كردن را در ما بوجود آورده بود. پدرم شاعر ، نويسنده چيره دستي است و در ادب ايران دستي توانا دارد. وقتي پرويز و فروغ با هم عروسي مي كردند ، بياد دارم پرويز حتي توان خريد لباس عروسي را
    هم نداشت. و اين باعث مخالفت فاميل شده بود اما فروغ اعتصاب غذا كرده بود . قهر كرد كه من جشن عروسي نمي خوام ، لباس عروسي نمي خوام ، جواهر نمي خوام ، هيچ چيز نمي خوام اين بود كه مراسم آنها بسيار ساده برگذار شد. فروغ زمانيكه با پرويز ازدواج ميكرد هنوز بالغ نشده بود . تا وقتي كاميار پسرش بدنيا نيامده بود هنوز زن نشده بود . بچه بود . يك حقيقتي در مورد فروغ هست كه نمي تونم بگم . بگذريم . اما وقتي كامي بدنيا آمد فروغ ناگهان شكفته شد . زيبا شد . و به طرز باور نكردني اي هر روز زيباتر مي شد. و اختلاف آنها هر روز بيشتر . اين اختلاف ناشي از روابط عاطفي آنها نبود.
    خواهرم فروغ زن سرد مزاجي بود ، اگر او به محبت بسيار كسان روي مي آورد ، نه از نظر عاطفي و غريزي ، بلكه از جهت كمبود محبتي بود كه سراسر قلبش را سرد كرده بود.
    پوران ساكت مي شود ، سيگاري به آتش مي كشد و تلخ در خودش فرو مي رود. و سرانجام با لبخند گريه آلودي سكوتش را مي شكند. سري تكان مي دهد .

    پوران فرخزاد : بالاخره آرام مي شم .
    تنها سكوت مي كنم تا او آرامش خود را بدست بياورد.
    پوران فرخزاد :
    بالاخره اختلافات بالاگرفت. و با شايعاتي كه از اين ور و اون ور به گوش مي رسيد . فروغ بيمار شد و مدتي در آسايشگاه رضاعي بستري شد . اگر چه بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد تا مدتها حالش خوب نبود. فروغ پرويز را بي نهايت دوست مي داشت ، و اين را بارها و بارها حتي وقتي از او جدا شده بود گفته بود . آنوقتي كه از پرويز جدا شده بود اگر كسي حرفي در مورد پرويز مي زد مطلقا طاقت نمي آورد. فروغ و پرويز بايد پذيرفت كه از دو دنياي متفاوتي بودند كه نمي توانستن در كنار هم زندگي كنند.فروغ پراحساس و ناآرام و ديوانه بود . و پرويز منطقي حسابگر و مردي بسيار عادي چون همه ي مردمان كه نحوه ي خاصي از زندگي نداشت. اما اين كار خانوم طوسي حائري جدايي ميان فروغ و پرويز را قطعي و تثبيت كرد ، كار زشت طوسي حائري و نصرت رحماني قابل توجيه و بخشش نيست. او در تمام سالهاي پس از جدايي اش از خانوم حائري به نفرت ياد ميكرد و در اوخر عمر خود مرتبا او را مسبب فرو پاشي زندگي مشتركش مي دانست ، كه بر حسب اتفاق در دوران سرگرداني هاي فروغ ، فروغ با او آشنا گشته بود . حال نمي دونم از چه رويي طوسي حائري خود را همه جا صميمانه ترين دوست فروغ مي داند در حالي كه فروغ در اين اواخر با نفرت از او نام مي برد.
    طوسي حائري :اولين چيزي كه با مهري رخشا احساس كرديم اين بود كه او با پرويز تجانس روحي
    ندارد . من پرويز را خيلي خوب مي شناختم . آنوقتها كه با احمد شاملو زندگي مي كردم او زياد به خانه ي ما رفت و آمد داشت ، به هر حال وقتي با فروغ آشنا شدم با او در مورد شعرش بسيار بحث كردم . و در مورد اينكه بايد او راه خودش را بشناسد . و بعد ها ، شايد درست يا غلط ، او را تشويق به جدايي از همسرش كرديم . و فروغ پنج شيش ماه بعد از همسرش جدا شد . بايد اين مسئله رو پذيرفت زندگي در كنار پرويز جلوي رشد شكوفايي استعدا شعري فروغ را مي گرفت.

    در مورد اعتياد فروغ ؟
    پوران فرخزاد :
    اين شايعات بي اساس كذب محضه دروغي بيش نيست. هر كس كه فروغ را مي شناخته آنرا مطمعئن باشيد قويا تكذيب خواهد كرد . فروغ به سلامت جسمش خيلي اهميت ميداد هرگز بياد ندارم بيمار شده باشد . سيگار بله مي كشيد اما نه زياد در مصرف آن زياده روي نمي كرد ، مشروب هم خيلي كم و گاهي تنها در مهموني ها مي نوشيد ، درمهماني ها و براي تشريفات ، و موادمخدر نه به هيچ عنوان ، فروغ هرگز از اين چيز ها برخلاف شايعات موجود استفاده نمي كرد. اين را مي توانيد از دوستان نزديك فروغ نيز تحقيق كنيد.
    طوسي حائري : فروغ در مورد شايعاتي كه اينجا و آنجا از او مي نوشتن بسيار حساس و عصبي شده بود . به خصوص كه پرويز نيز او را تهديد كرده بود تمام مطالبي كه در مورد او مي نويسند ، در پوشه اي جمع آوري مي كند تا روزي كه فرزند آنها بزرگ شد به او بدهد و بگويد اين مادر توست. من شاهد رنج و تلخي و گريه هاي بي انتهاي فروغ بسيار بودم ، او از تنهايي مي ناليد و براي فرزندش هميشه بي قرار و نا آرام بود . حتي يك بار وقتي فروغ به ديدن كامي رفته بود او بهش گفته بود برو تو مادر من نيستي ، دوران بي نهايت سختي بر فروغ بود ، در چنين روزهايي فروغ ديوانه وار مي گريست . سخت مي گريست آرام كردن فروغ در اين دوران خيلي مشكل بود . اما اين آخرها ديگر تسليم شده بود:
    „من به تسليم مي انديشم
    اين تسليم درد آلود
    من صليب سرنوشتم را
    بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش پوشيدم” و مي گفت : باشد من ديگر پذيرفتم اين سرنوشت من است.
    (خانم حائري كه بشدت مي گريد) تنها به عشق پسرش بود حسين را از جذام خانه آورد و سرپرستي
    او را بر عهده گرفت. شبي را بياد دارم كه فروغ به منزل مهري رخشا آمده بود ، تازه از سفر اروپاييش
    برگشته بود ، آنشب آقاي شفا ، صادق چوبك ، عماد خراساني و دوستاني ديگر نيز حضور داشتن فروغ
    حمله ي بي رحمانه اي عليه عماد خراساني شروع كرد و مي گفت : عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتيادت كني كه در نتيجه در كار شعر هم بجايي نرسي . حيف از تو نيست كه هنوز از آه و ناله هاي قلابي عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نمي داري ؟
    فروغ آنشب مهماني را بر هم زد . عماد كه رنجيده بود مهماني و ترك كرد . و مهري هم سخت ناراحت شد و به فروغ بشدت اعتراض كرد و گفت : تو چرا عمدا همه را مي رنجاني ، چرا جلسات مهماني را هميشه بر هم مي زني چرا با عماد اينطور بر خورد كردي ؟ و فروغ خيلي ساده گفت :„او نبايد خود را اينطور اسير اعتيادش بكند . او با خودش و شعر فارسي بد ميكند ، چرا يك چنين چيزي رو بايد پنهان كرد ؟ پنهان كردنش كه خيلي بد تر است.” حالا چطور امكان داره يك چنين شخصي اسير اعتياد باشه . هر كه هر چه مي گويد دروغي بيش نيست فروغ گهگاه در مهموني ها مشروب مصرف مي كرد و مخدر هرگز ، به جرات مي توانم بگويم فروغ به غير از تقريبا سيگار هرگز اعتياد ديگري نداشته . من كه با او به نوعي زندگي مي كردم .
    بعد از چاپ شعر گناه اطرافيان فروغ چه عكسل العملي در اين باره نشون دادن.
    پوران فرخزاد :
    بعد از شعر „گناه” جو بسيار نا آرامي در خانواده پديدار گشت. شعرا و هنرمندان دوره اش كرده بودن ، پدر كه گهگاه فروغ را در نوشتن تشويق مي كرد به يك باره مخالف سر سخت او شد او را باعث ننگ خانواده در آنروز ها مي شمرد آگر چه پدر حالا فروغ را باعث افتخار خانواده مي داند. خوب به ياد دارم پدر وقتي فروغ را از منزل بيرون كرد هيج جا نداشت كه برود ، به ناچار اطاقكي را با كمك دوستان خود تهيه كرد من هم مقداري اسباب اساسيه از منرل شوهرم براي فروغ آوردم . تلخي اين دوران فروغ را به خوبي مي توانيم حس كنيم . تنهايي ، بي كاري ، بي پولي ، دوران تلخ و سختي براي فروغ بود. كه البته مهندس مصطفوي در اين روزگار به فروغ كمك زيادي كرده بود و بر خلاف شايعات هميشه پوچ و بي اساس جزء رابطه ي ساده و دوستانه ، رابطه اي ديگر وجود نداشته و رابطه ي دوستي آنها سراسر آميخته به احترام تا آخر عمر فروغ خود گوياي اين مسئله هست.
    ابراهيم گلستان ؟
    طوسي حائري : تقريبا بعد از جدي شدن مسئله ي فروغ با گلستان من ديگر كمتر او را مي ديدم .
    تا اين كه يك شب او را در انجمن ايران و امريكا ديدمش با او گفتم : فروغ دلم مي خواهد ترا ببينم .
    گفت : „من هم اما شما ها مرا بايكوت كرده ايد .” آنوقت آدرس جديد منزلش را به من داد و شبي
    را شام با هم صرف كرديم . فروغ بسيار تعغيير كرده بود .
    پوران فرخزاد :
    گمانم با معرفي اخوان ثالث بود كه فروغ در گلستان فيلم مشغول به كار شد. يك روز فروغ با التهاب و هيجان خاصي بمن گفت : با مردي آشنا شدم كه خيلي جالب است. اثر فوق العاده اي برروي من گذاشته است. محكم و با نفوذ است. بسيار جدي است. اصلا غير از مردهايي كه تا حال شناخته بودم . براي اولين باريست كه از كسي احساس ترس مي كنم . از او حساب مي برم . او خيلي محكم است. و اين مرد كه بد ها شناختم كسي نبود غير از ابراهيم گلستان . وقتي گلستان در زندگي فروغ جدي شد ، او هر روز آرامتر ، تو دارتر و ساكت تر مي شد. بعد از اينكه ابراهيم گلستان در نزديكي استوديو گلستان خانه اي براي فروغ ساخت من كه تقريبا هر روز ناهار با فروغ بودم ديگر كمتر او را ميديدم . گلستان هر روز براي فروغ مسئله اي جدي تر و عميق تر مي شد . فروغ با همه ي قلب عاشق گلستان شده بود و براي فروغ گويي جزء گلستان هيچ چيز وجود نداشت. اين عشق فروغ و از سرگرداني ها نجات داده بود . بسيار آرام و ساكت گشته بود. از دوستان قديمي اش كاملا كناره گرفت و هر وقت در تهران بود تمام ساعاتش در استوديو گلستان سپري مي كرد . فروغ براي تهيه فيلمها زياد به مسافرت مي رفت. يادم هست چندي قبل از فاجعه مرگش با گلستان ، سفري به شمال رفتند كه در راه اتومبيلشان تصادف مي كند و گلستان زخمي شد وقتي به تهران بازگشتند فروغ با نگراني و از ته قلبش با جوش و خروش خالصانه اي گفت : ميدوني پوران اگر خدايي نكرده در اين تصادف گلستان مي مرد من حتي يك لحظه هم پس از او زندگي را تحمل نمي كردم و خودم را مي كشتم.
    در آن تصادف فروغ هيچ آسيبي نديد و با آنكه گلستان هم آسيب جدي اي نديده بود ، اما فروغ سه روز
    را در شور و هيجان و اضطراب تلخي سپري كرد .
    امير كراري(فيلم بردار گلستان فيلم)
    بين آنها در محيط كاري احترام بسيار متقابلي بر قرار بود . همواره فروغ خانوم و آقاي گلستان همديگه
    را بنام مي خواندن . و تا او نجايي كه ما با آنها روبرو بوديم رابطه ي عميق بين آنها و آنهمه شيفتگي و شوريدگي تنها هنر بود كه ميانشان بوجود آورده بود و اين هنر بود كه آنها را به هم پيوند مي داد.
    احمد رضا احمدي : بهترين دوران شعري فروغ و قصه نويسي گلستان دوراني بود كه آنها با هم بودند.
    پوران فرخزاد :
    فروغ از عشق به گلستان تلخي ها ي زيادي متحمل شد ، او هرگز دوست نداشت جاي خانم گلستان را بگيرد ، از اين رو همراه دست رد به پيشنهاد ازدواج گلستان به سينه مي زد . من خود چند بار شاهد بودم گلستان فروغ را تا در محضر براي عقد برد اما خواهرم فروغ در لحظه هاي آخر بشدت از اين تصميم منصرف مي شد و گلستان را كه تا حد مرگ مي پرستد سخت مي رنجاند.
    اگر چه خانم گلستان با آنكه بسيار با تدبير و مهرباني بوده و حضور فروغ را در زندگي همسرش كاملا
    پذيرفته بود اما بارها و بار ها بشدت باعث رنجاندن فروغ گشته بود . و فروغ همواره از اين عشق و
    شوريدگي سر خورده و متاسف بود . و دختر گلستان در آزار و اذيت فروغ از هيچ كاري دريغ نمي كرد فروغ دختر و پسر گلستان را مي پرستيد . يك روز به من گفت : „خواهر من آنها را مي پرستم اما اين دختر از من بشدت متنفر است” پسر گلستان رابطه ي صميمانه اي با فروغ داشت حتي وقي كاوه در لندن بسر مي برد نيز همواره با فروغ مكاتبه مي كرد ، ميان آنها حسن تفاهم كاملي بر خوردار بود.
    كاوه گلستان :ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت... براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقف‌اش را بر ميداشت... اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت مي‌كرد، من را سوار ماشين مي‌كرد و مي‌برد شميران مي‌گرداند ... آن لحظاتي كه در ماشين‌اش بودم برايم تا اندازه‌اي لحظات تعيين كننده‌اي بود. روي من خيلي اثر مي‌گذاشت... نمي‌دانم چرا ولي احساس آزادي مي‌كردم ... امواجي كه از او مي‌آمد، امواج يك آدم آزاده بود.
    پوران فرخزاد :
    يك روز بخوبي به ياد دارم براي ديدن فروغ رفتم به استوديو گلستان ، گلستان آنروز ها در سفر اروپاييش
    بود . فروغ را بشدت ناراحت و گريان ديدم . چشمانش سرخ و ورم كرده بود . در مقابل اصرار و ناراحتي
    هايم گفت :(داشتم در گشوي گلستان به دنبال چيزي مي گشتم كه چند تا كاغذ به دست خط او ديدم
    . نامه هايي بود كه در سفر قبلي خطاب به زنش نوشته بود . در اين نامه ها به زنش نوشته است كه
    آنچه در زندگي تناه برايش مهم است تنها اوست ، مرا براي سر گرمي و تفنن مي خواهد ، كه من هرگز
    در زندگي اش مهم نبوده ام ، و در نامه هايش به زنش اين اطمينان را مي دهد كه : „كه اين زن براي
    من كوچكترين ارزشي ندارد .” وجود من براي او هيچ هست هر چه هست تنها تويي كه زن من و مادر فرزندانم هستي .) فروغ مي گفت و با شدت مي گريست. بعد گفت : به محض اينكه گلستان بر گردد
    براي هميشه از او جدا خواهد شد .
    البته وقتي گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلكه رابطه عميق تري بين آنها بوجود آمد بي شك
    گلستان براي نوشتن آن چيز ها دلايل قابل قبولي براي فروغ آورده بود . فروغ با گلستان ماند تا يك بار
    بر سر عشق گلستان و ناراحتي هاي تلخي كه اين مرد همواره برايش فراهم مي آورد دست به خودكشي بزند. يك جعبه قرص گاردنال را يك جا بلعيد ، حوالي غروب كلفتش متوجه اين مسئله مي شه و او را به بيمارستان البرز مي برند . و قتي من خودم را به بيمارستان مي رسانم فروغ بي هوش بود . پس از آن هر چه كردم او چرا قصد چنين كاري داشت ؟ هرگز يك كلمه در اين رابطه با من حرف نزد ، اما كلفتش گفت : آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با يكديگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود كه فروغ قرص ها را خورد ...
    فروغ چگونه زندگي مي كرد ؟
    پوران فرخزاد :
    گرچه فروغ همواره بدنبال نوآوري و امروزي بودن بوده اما پوشش هميشه بسيار ساده آراسته و مرتب بود و به هيچ عنوان اهل پوشش هاي زرق و برق نبوده و از آرايش كردن نيز بشدت پرهيز مي كرد . بر خلاف كساني كه سعي دارند و اصرار دارند فروغ را يك كولي و ژنده پوش در ذهن مردم جاي بدهند . فروغ هميشه منظم و مرتب بوده . و به اين مسئله نيز خيلي اهميت مي داد. و هر چه داشت را تماما به انسانهاي نياز مند انفاق مي كرد.
    طوسي حائري : فروغ هميشه پوششي ساده و بسيار مرتبي داشت. و از اريشهاي تند كه مختص به عروسك ها مي دانست امتناع مي كرد . و زندگي بسيار ساده اي نيز براي خودش فراهم كرده بود . عجيب هر چه داشت به ديگران مي بخشيد اغلب اوقات در طول هفته ي اول تمام در آمد ماهانه اش را صرف ادمهاي نياز مند مي كرد و ما بقي هفته ها رو در شرايط بسيار سختي به سر مي برد . حتي زمستان هايي پيش مي آمد كه هزينه خريد سوخت را براي روشن كردن بخاري نداشت. سخت و مي توانم بگم اصلا كمك كسي و را هم نمي پذيرفت. وقتي به او اعتراض مي كردم مي گفت „نمي تواند
    وقتي مي داند انسانهايي هستند آنچنان نيازمند راحت بنشيند و زندگي كند .”
    فروغ فرخزاد : تمام سرمايه زندگي من كاغذ باطله هايي است كه هر جا مي رم با خودم
    حملشان مي كنم و لحظه اي نمي توانم از آنها دور باشم.
    امير مسعود فرخزاد : بسيار ساده مي پوشيد و ساده زندگي مي كرد . انگشر و النگو به خودش
    آويزان نمي كرد و اين كار ها رو بسيار حقير و كوچك مي دانست. به تنها چيزي كه فكر نمي كرد پول بود . وقتي فروغ مرد تمام داراييش 37 تومان و 8 ريال و يك پاكت سيگار بود .
    م آزاد : فروغ بسيار ساده زندگي مي كرد . در همين سادگي خانه اش را بسيار هنرمندانه و با سليقه اي شاعرانه و كمي روشنفكرانه تزئين كرده بود . معلوم بود خانه اش را بسيار دوست مي دارد . اطاق پذيرايي كوچكي داشت و در آن با چيز هاي كوچك و تزئيني بسيار زيبا تزئين كرده بود.
    پوران فرخزاد :
    فروغ احوال روحي متفاوتي داشت. در هر ماه دو سه بار دچار بحران هاي روحي مي شد . روز هاي اخر تقريبا از همه كس و از همه چيز مي گريخت. در اطاق را به روي خودش مي بست. كلفتش بارها و بارها با نگراني به من يا مادرم تلفن مي زد خانوم باز در را برويش بسته است. تمام كارهاي جنون آميزش را تقريبا در همين روز هاي بحراني انجام مي داد .
    فروغ بسيار تلخ و صريح بود . حمله گر بود به همه مي پريد و رك بودن او خيلي ها را بشدت مي رنجاند
    كمتر از كسي تعريف مي كرد . معمولا اگر به كسي پيله مي كرد دست بردار نبود . و واي بر اونروزي كه كسي اسير پيله هاي او مي شد . اما اگر مي توانستي به او نزديك شوي در مي يافتي قبلي بسيار مهربان دارد و تلخي اش از ناجنسي نيست. همواره مي گفت „دلش براي تزلزل ادبيات معاصر مي سوزد . و بدي هايش بخاطر بد بودن نيست ، بخاطر خوبيهاي بي حاصل است” فروغ عشق غريبي به مطالعه داشت. و از تخيل نيرومندي بر خوردار بود . در كودكي هم همينطور بود . در مدرسه با بچه ها نمي جوشيد . اغلب بچه ها با بد بودند و مي زدنش و او در مقابل فقط فرياد مي كشيد . فروغ خيلي فضول بود و علي رغم وحشتش از پدر هميشه لاي كتابهاي او سرك مي كشيد و بي پروا جستجو مي كرد ، بابت اين كار ها كت ها خورد .
    فروغ در كودكي بسيار عاشق قصه بود ، يك لحظه پدر بزرگ را براي شنيدن قصه راحت نمي گذاشت.
    وقتي فروغ قصه هاي پدربزرگ را گوش مي داد دچار احوالات ماليخوليايي خاصي مي شد . فروغ در كودكي بسيار زشت بود و اين مسئله هميشه رنجش مي داد . اما اين اواخر فروغ به طرز باورنكردني هر روز زيباتر مي شد . روز هاي اخر فروغ بي نهايت زيبا مهربان و آرام شده بود.
    از سفر آخرش كه از اروپا برگشته بود ، فروغ برايم تعريف كرد كه در ايتاليا يك دختر كولي كف دستش
    را نگاه كرد و به او گفته است : عاشق مردي است و در اين عشق ثابت قدم است. و آن مرد را خيلي
    دوست دارد . و هم چنين گفت : تصادف خونيني در انتظارش است.
    فروغ اين پيشگويي را همواره نقل مي كرد ، گويي لحظه اي نمي توانست از آن دور باشد . و آن روز هم
    كه آن فاجعه در راه بود به خانه مادرم رفت... فروغ آن روز بسيار مهربان تر و زيباتر از هميشه شده بود .
    مادرم مي گه : „هرگز فروغ را هيچوقت چون آنروز زيبا و مهربان و دوست داشتني نديده”
    خانم گلستان بعد از مرگ فروغ بزرگواري ها كرد . هر روز به اتفاق همسرش بر سر خاك فروغ حاضر
    مي شد . و بر سر خاك خواهرم گل هاي ريبايي مي آورد . اما دخترش را نمي دانم ؟ آيا هنوز از خواهرم فروغ كينه اي به دل دارد يا نه ؟
    كاوه گلستان :رابطة ‌پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نمي‌توانستند اين اتفاق را درك بكنند ... عشق يكي از ساده‌ترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق مي‌افتد ... آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه مي‌دادند، زندگي را براي همه خراب كردند ... يعني ما اين جا مي‌توانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم ... رابطه‌اي كه به هيچ كس نه صدمه‌اي مي‌خورد و نه به كسي مربوط بود...
    موقعي كه فروغ مرد همه چيز عوض شد ... پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود ... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم ... او آدمي شده بود كه نمي‌شد باهاش حرف زد، نمي‌شد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود ... من يادم مي‌آيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي‌كردم ... پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بيرون را نگاه مي‌كردم پدرم را مي‌ديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو مي‌كرد ... امواج غم دور و برش خيلي شديد بود ...

    اگر عشق چيزيه كه با مرگ،‌روي آدم چنين اثري مي‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد مي‌خوره؟... اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود ... جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگي‌اش قطع شد ... با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم ... تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد ...

    سكوت مي كند و با تلخي فراوان به آرامي اشك مي ريزد .
    پوران فرخزاد :
    گلستان فروغ را خيلي خوب شناخته بود . آن من عاصي و روح نا آرام و سرگردان فروغ را كه او را سخت مي آزرد در كار و كار و كار غرق كرده بود . در كار گم شدن درون ملتهب فروغ را آرامشي مي بخشيد . گلستان اين را خوب درك كرده بود و فروغ را بي نهايت در كار و نظم غرق كرده بود . بخصوص كه گلستان در محيط كاري بسيار تلخ و جدي و منظم بود كه حتي فروغ را نيز مي ترساند و اين براي آرام كردن فروغ كاملا لازم بود .
    اما خوشا كه فروغ نيز درست در آن موقع كه در خود فرو رفته بود و مي خواست از درون بار بر آورد و
    بشكفد ، به گلستان رسيده بود و چه خوش موقعي ! عشق آمد ! كدام روز و چگونه كسي نمي داند و چه باك ! زيرا اگر نمي دانيم در كدامين روز ، دستهايشان را در هم فشردند ، اينرا خوب مي دانيم فروغ خسته دل و پژمرده ناگهان شكفت. به بهار پا گذاشت و هر جوانه اي از وجودش فرياد زد :
    اي شب از روياي تو رنگين شده / سينه از عطر تو رنگين شده / اي به روي چشم من گسترده خويش /
    شاديم بخشيده از اندوه بيش / همچو باراني كه شويد جسم خاك / هستيم ز آلودگي ها كرده پاك /
    اي دو چشمانت چمنزاران من / داغ چشمت خورده بر چشمان من / بيش از اين گر كه در خود داشتم /
    هر كسي را تو نمي انگاشتم /
    و گلستان ، شيدايي اما خود دار سرود :
    „از روي سنگها ي بستر سيلاب رد شديم و از كنار رود كه باريك و پا مي لغزيد رفتيم رو به پشته
    پر شيب تا راه چرخ خورد و ما در راه رها كرديم .. .
    از روي تپه قله را نمي ديديم و راهها به زور ما را در امتداد خويش مي بردند ..”
    و فروغ شادمانه و دلواپس به گلستان مي گفت :
    كنون كه آمديم تا به اوجها / مرا بشوي با شراب موجها / مرا به پيچ در حرير بوسه ات / مرا بخواه در شبان
    در پا / مرا دگر رها مكن / مرا از اين ستاره ها جدا مكن ... /
    و گلستان انگار كه داستان اين همگامي ، اين عشق ، و اين صعود را در خواب نقل مي كند ، براي
    خود دوباره مي گويد ، افسانه مي سرايد :
    „... راه از نيمه گذشت / و / ما ضرب راه رفتن را / با ضربه هاي نفس هم نواخت مي كرديم /
    ديگر صعود را ، سپردن نبود / بودن بود / و هويت بودن / گاهي كه خسته مي شديم / مي ايستاديم /
    و از بوته بو مادران و شنگ و بابونه / مي چيديم / و باز راه مي افتاديم ... /
    و فروغ خود دار نيست ، عاشق است. حسود هم هست ، همانكه از قول او گفته اند :” هر وقت از گلستان قهر مي كردم براي اينكه حسادتش را تحريك كنم با گلستانه گرم مي گرفتمو فروغ شاعر ، در كار حسادت و بازيهاي عشق هم از قافيه كلمات و وزنشان غافل نبود ، او كه خود دار نيست ، از سر صفا و روراست به گلستان مي گويد :
    ” اين دگر من نيستم / حيف از آن عمري كه با من زيستم / اين لبانم بوسه گاه بوسه ات / خيره چشمانم به راه بوسه ات / آه مي خواهم كه بشكافم زهم / شاديم يكدم بيالايد به غم / آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي / همچو ابري اشك ريزم هايهاي /
    و فروغ كه با گريه هايش هم عالمي دارد . بسيار مي گريست ، اما در اين تنهايي سالهاي آخر عمر ،
    در اين بهار آلود عشق زده كه روزهاي اندوه و اظطراب نيز در آن زياد بود ، كسي گريه اش را نديد ، چون
    در را كه برويش مي بست گريه مي كرد ، و آوازش را نيز كسي نشنيد ، زيرا در آن روز هاي تاريك كه در بروي خود مي بست ، آواز بغض آلودي نيز زمزمه مي كرد .
    و گلستان ، آرام و تو دار ، داستان صعودشان را به قله و اوج چنين دنبال مي كند:
    „نمي رفتيم و / سايه مان ديگر نمانده بود / و مه مي رسيد / تاريكي هاي برف / ما را نويد مي دادند
    نزديك قله ايم / و ما قله را نمي ديديم / صعود و حجم سحابي سنگ ها / با برف و بوي سوسن و حس سكوت / تن كه گرم بود / و مي رفتيم / سيارا گرفته بود / و / نخست ارتفاع /
    و فروغ در بي خبري به اوج قله و ارتفاع مي رفت به خداكه در اين روز ها در خواب راه مي رفت زنانگي اش او را در خواب شيرين عشق از خود بي خود كرده بود . او در آن ره سرش گرم كار خودش بود .
    ” تو لاله ها را مي چيدي / و گيسوانم را مي پوشاندي / وقتي كه گيسوان من از عرياني مي لرزيدن ، /
    تو لاله ها را مي چيدي / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / وقتي كه من ديگر / چيزي نداشتم كه بگويم / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / و گوش مي دادي / به خون من كه ناله كنان مي رفت / تو گوش مي دادي / اما مرا نمي ديدي / „
    و گلستان ، آگاه و نگران در راه اوج است. با همراهش ره سير قله هاست و مي داند كه راهنما اوست
    اوست كه مي داند در راه اوج و قله طوفانها نيز هست :
    ” شيب سفيد مه آلود / شايد نشانه پايان اوج بود / اما ميان مستي و مه اوج انتها نداشت / اوج از تخته
    سنگ و كوه گذر كرده بود / ما در كنار تخته سنگ نشستيم / و گوش به ضربه هاي قلب سپرديم / كه گرم از صعود بود / و سرشار از حيات / و / شهر دور بود / و چشم انداز در پشت پرده مه / پست و محو / شايد به خواب كشانده شديم / از خستگي تن و از خيرگي چشم / بهر حال / ما وقت را به تيك تاك ساعت داديم / و خود را به ضرب نبض / و در صفاي ساده خود بوديم / تا ناگهان / كه باد تند شد و برق جست... „
    و فروغ را دلداده را غم باد و طوفان نيست. او اگر مي خواهد به اوج برسد ، براي آن است كه در كنار گلستان باشد . اگر حسادت مي كند هم براي آنست. اگر مي گريد و تلخي مي كند براي آن است كه به خوشبختي عادت ندارد او از باد نمي ترسد و مي گويد :
    در انتظار دره رازيست / اين را به روي تله هاي كوه / بر سنگهاي سهمگين كندند / آنها كه در خط سقوط خويش / يك شب سقوط كوهساران را / از التماسي تلخ آكندند...”
    فروغ بارها گفته بود گلستان „درخت ها” را براي او نوشته است. راستي آيا آنها فروغ و گلستان نهالي را با دست خود در گوشه اي از باغي كاشته اند؟ و فروغ كه گويا قلب تپنده رشد گياهي ، و نبض زننده ريشه هاست ، كه شعرش شعر رشد و نيروي ناميد است. از چه وقتي بكار گياه و درخت و گل دل داده است ؟مي توانيم جستجو كنيم و بسيار زود مي يابيم . در „اسير ، ديوار ، و عصيان” فروغ درخت ها را نمي بيند . گنجشك ها را هم نمي بيند و كاري بكار رشد ريشه ها ندارد ... او در آنوقت ها اسير خودش بود و مي دانيم كه گلستان هنوز هم كه هنوز است بدون فروغ تنها به جنگل ها شمال مي رود و در سر سبزي ريشه ها و برگها و درخت ها خلوت مي كند . „درخت ها” براي فروغ نوشته شد و گلستان كه چنين مي نويسد :
    „كنار كاج نقره اي / ميان بوته ها / جوانه داده بود / تا جوانه بود / زير برگهاي پهن / نديده ماند / كسي كه ميوه را چشيده بود ، خورده بود / هسته را همين كنار جوي يا نه دورتر تا سر قنات / پرت كرده بود / و آب هسته را كشانده بود / تا رسانده بود لاي پونه ها / بعد هسته رفته بود زير خاك / يا همان ميان پونه ها / جوانه داده بود / ريشه كرده بود / و بعد برف روي سال مرده ريخت / بهار بعد / يك نهال بود با چهار برگ / دوام كرده بود و پا گرفته بود / و لاي پونه ها و پشت شاخه ها كاج رشد داشت...”
    و فروغ ، شايد از همان روز اول كه دست هايش در دستهاي گلستان فرو رفت و گرم شد براي اولين بار احساس كرد ، اين دستهايش ديگر معلق و آويزان نخواهد بود ، نطفه اين شعر در ذهنش بسته شد كه :
    „سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست / و در اندوه صدايي جان دادن / كه به من مي گويد
    دستهايت را / دوست مي دارم / دستهايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ،
    مي دانم / و پرستو ها در گودي انگشتانم تخم خواهند گذاشت...”
    اما گلستان ، ماجراي شاعرانه رشد اين نهال را ، كه ناگهان بغل يك كاج در آمده بود ادامه مي دهد . نهال با اولين بهار بر مي آيد و ميوه مي دهد ... نهال در كاج فرو مي رود و با هم يكي مي شوند انگار اين كاج است كه ميوه داده است انها يكي بودند ، در هم بودند ، با هم بودند . اما :
    „آخر آبان كه برگها تكيد / چند ميوه نپخته لاي كاج مانده بود / ميوه نچيده خشك بود / ميوه هاي خشك را كلاغ كند / كاج سبز بود ، / كار كاج سبز ماندن است / يك روز غروب ماه دي كه خانه آمدم ، كنار كاج ، تل خاك خيس و تازه اي كنده اي بچشم من رسيد . / پشت خاك گود بود و بيل باغبان / صدا زدم : چكار كرده است / سلام كرد و گفت : يك جا براي درخت مي كند / درخت من ! /” جا براي آن درخت كوچيكه براي هر دو بهتر است كه دور شون كنيم ، هم براي اون ، هم براي كاج / جدا كنيم ! ؟ ريشه زخم مي خوره / ريشه خواب هست ، ماه دي درخت خواب خواب هست / خواب چكار داره به زخم ، ريشه ريشه هست زخم مي خوره / بهار بياد درست مي شه / نه چه لازمه ؟/ ريشه بايد رشد كنه / اگر هسته اي لاي اين درخت ، جاي خوش ديده ولش بكن به حال خود باشه ، چه لازمه رشد يه درخت به ميل ما باشه ؟ / تو جاي تنگ رشد نمي كنه / مگر كه رشد يعني شاخ و برگ گندگي ؟ نديدي ميوه ها چي بود ؟ / تو جاي تنگ ريشه ها به هم فشار ميدن / ريشه ها با هم صلاح مي دن ، چكار داري به ريشه ها خاك آشتي شون مي ده / جا براي شاخه هاشون هم كمه / شاخه هاي كاج را بزن / كاج حيفشه / كاج ! از بركت سر درخت بود ، كه مثل اينكه كاج ميوه داده بود ، ريشه ها باهم رفيق شدن دستشون نزن ، دستشون نزن/ چاله را كنده ام ديگه / كنده اي كه كنده اي مگر اصل كار چاله هست ؟ / صورتش در هواي سرد تيره غروب سرد و تيره بود و در كنار گود بود و بيل را گرفته بود و سرد و تيره بود / گفتم : كنده اي كه كنده اي ، درخت ها را دست نزن. نهالگي ، بر حسب اتفاق توي شاخه هاي كاج سبزي جا باز مي كند و ميوه مي دهد ، كاج كارش سبز ماندن است. و نهال چنان در كاج مي رود كه انگا اين كاج است كه ميوه داده است.
    ولي به هر حال باغبان هم هست. باغبانها دوست دارند كه درخت ها بدلخواه آنها زندگي كنند و رشد كنند و اكنون باغبان آين نهال را مي خواست از درون كاج بر دارد و جاي ديگر ، دور تر ، بكارد چاله را هم كنده بود
    اما گلستان نمي گذارد نهال را از او جدا كنند . او نمي خواهد نهال را دورتر ببرند ... چاله كند هست ؟ خوب باشد مگر اصل چاله هست . بياد بياورم فروغ بار ها گفته بود : گلستان „درخت ها ” را براي من گفته است. اين را هر بار با غرور به اطرافيان خود مي گفت. و اينجا باغباني است كه مي خواهد نهالك را از كاج جدا كند . آه خيالبافي موقوف ! و نپرسيد اين باغبان كيست ؟ گلستان كه دم فرو بسته است و آنكس كه فروغ ماجراي „درخت ها” را با همه جزئياتش برايش توضيح داده بود به اصرار از من خواست تا راز „درخت ها” را نگشايم . درخت ها شعر لطيفي است و من پيش از اين ، بدون آنكه بدانم درخت ها براي فروغ نوشته شده است. در جاي گفته بودم „درخت گلستان هميشه مي ماند” و ماجراي درخت چنين پاياني دارد .
    „يك روز ، روز هاي آخر بهمن / بچه هاي همسايه آمده در حياط ، بازي كنند / نزديك بوده بيفتند توي گود / دست انداخته بودند درخت مرا به كمك بگيرند / درخت مرا شكستند / وقتي كه من رسيدم جاي پاي كوچكشان بود روي برف / و / تنه نازك نازنين درخت من شكسته ، افتاده بود بر كناره گود / و / گود كه فرو كشيده بود . ريشه هاي ساقه شكسته جوان ميان خاك مانده بود ، لاي ريشه هاي كاج / باغبان كه ايستاده بود گفت : ريشه هاي كاج حتم كه زخم خورده است ، كاج كاج پيش نيست ، رفتني است” /
    و پايان اشاره به مرگ فروغ است. گلستان اين داستان را در ارديبهشت سال 1345 شروع كرد و در خرداد 1346 به پايان برد . در خرداد 46 ديگر فروغ نبود و اينك باغبان كه در پايان كار مي گويد : „كاج كاج پيش نيست رفتني است” خود گلستان است و كاج هم خود اوست گلستان زخم دردناكي خورده و گلستان پيش نيست! اين زخم و درد چه بر سرش خواهد آورد ؟ هنوز كسي نمي داند ، شايد هم درد و تنهايي زخم را بر سر خلق كاري بگذارد ، اگر نه رفتني است.
    كاوه گلستان (پسر ابراهيم گلستان) : تا آن جا كه به من مربوطه ، پدرم هم با مرگ فروغ مرد .
    منبع اكثر اين مطالب از مجله هاي قديمي : فردوسي ، زن روز ، هفته نامه بامشاد روزنامه كيهان ، مجله هفتگي خوشه ، مجله ي سپيد و سياه مجله روشنفكر و ... سرد سبز جمع آوري شده ...
    __________________________________
    منبع: faslsard. blogfa. com

  5. 3 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  6. #52
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    >>> [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    >>> [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    >>> دانلود فیلم خاکسپاری بانو فروغ فرخزاد:
    [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] پسورد: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] (You Tube)


    _________________________________________


    منبع :

    boustanemousighi. blogsky. com

    asheghoone. com

  7. کاربران زیر از Mona به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  8. #53
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض متنی پیرامون افکار و اشعار فروغ فرخزاد...


    0 Not allowed! Not allowed!
    تردید ندارم كه فروغ فرخزاد بزرگ‌ترین زن تاریخ ایران است. اما شاید این حرف تازگی نداشته باشد. دیگران نیز ممكن است همین اعتقاد را داشته باشند. من خود نیز قبلاً، شاید در همان حول و حوش مرگ فرخزاد، ممكن است همین حرف را زده باشم. هنوز هم، پس از گذشت بیش از سی سال از مرگ او، همین اعتقاد را دارم. برایم دشوار خواهد بود كه خلاصه بیش از دویست صفحه مطلب را كه به زبانهای فارسی، انگلیسی و تركی درباره او چاپ كرده‌ام، در اینجا بیان كنم. اما اشاره به رئوس مطالب در این مراسم بزرگداشت كه به همت خواهر ارزشمند او، خانم پوران فرخزاد، و شاعران و نویسندگان ارزنده كشور برگزار شده، احتمالاً بی‌فایده نباشد. آن رئوس مطالب اینهاست:
    1ـ فروغ فرخزاد نخستین زنی است كه علیه رأس خانواده قیام كرده و این قیام را، در زندگی شخصی و زندگی شعری، به عنوان مسئله اصلی زندگی و هنر یك زن شاعر متجلی كرده است. این قیام علیه رأس خانواده، قیام علیه تاریخ مذكر ایران است كه همه چیز آن بر محور تسلط مرد شكل می‌گیرد. فرخزاد سنت خانواده پدری، سنت خانواده شوهر و سنت خانواده معشوق را زیر پا می‌گذارد. در اولی و دومی، مرد مسلط است. در سومی، او معشوق را از چارچوب خانواده زن‌دار و بچه‌دار برمی‌گزیند. فرخزاد سیستم خانواده را به هم زده است. ممكن است زنهای دیگری هم دست به چنین كاری زده باشند، و چه بسا كه در عالم شعر از این بابت هم فرخزاد پیروان و حتی مقلدانی هم داشته باشد، اما مسئله این است، بیان چنین مسئله‌ای در شعر، و هستی خود را درون شعر دیدن، و دو هستی، یعنی زندگی و زندگی شعر، را با هم تركیب كردن، و با استمرار تمام دنبال معنای این دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در كمال نسبی آن، در شعر فرخزاد می‌بینیم.
    صمیمیت شعری این نیست كه شاعر امروز درباره یكی احساساتی شود، فردا درباره آن دیگری. صمیمت شعری در این است كه بین درد و لذت زندگی، و درد و لذت شعر، بی‌واسطگی مطلق وجود داشته باشد. فرخزاد بی‌واسطه با خود و، یا بهتر، بی‌فاصله با خود شعر گفته است. بیش از هر شاعر دیگری در زبان فارسی، ریشه اصلی این بی‌فاصله بودن در آن قیام علیه قرارها و قراردادهای سنتی است كه دست كم از زمان مشروطیت به بعد، به ویژه اكنون و حتماً در آینده، طرح اصلی تاریخ ایران و تاریخ همه جوامع مشابه ایران است.
    2ـ هر چند زنده یاد پرویز شاپور هنرمندی با ارزش بود، و از دوستان مهربان و وفادار همه ما، و هر چند مراقبت و تربیت كامیار هنرمند و برومند را مدیون پدری چون پرویز هستیم، اما فرخزاد، به حق، مثل هر مادر جدا شده از فرزند و دور مانده از او، به سبب قوانین حاكم بر ارتباط جدایی زن از شوهر، از درد این جدایی نالیده است و تنبیه عصیان علیه شوهر و قراردادهای اجتماعی هرگز نمی‌بایست خود را به صورت جدایی از فرزند بیان كرده باشد، حتی نمی‌بایست اصلاً تنبیهی در كار بوده باشد. بر این ارتباط و عدم ارتباط حق انسانی حاكم نبوده است. آن دوره عصیانی فرخزاد در سرسراهای تاریخ به صدا درآمده است. آن عصیان، كابوس مردانی است كه هنوز «ترازوی عدل» تاریخ مذكر را بر بالای سر زن و بچه نگاه می‌دارند. فرخزاد، در آن دوره، شعر مظلومیت زن و بچه را به عنوان عصیان سروده است. دیوارها هستند، اسارت هست و عصیان بر این دیوار و بر این اسارت حتمی است، و این طرح اصلی رهایی است.
    3ـ در دهه سی، دهه وهن تحمیل شده بر ایران با كودتای سیاه، دو شاعر اهمیت سیاسی دارند– به رغم اینكه نیما زنده است، به رغم اینكه اخوان ثالث تعدادی از بهترین شعرهایش را در این دوره می‌گوید. آن دو شاعر، یكی شاملو است، و دیگری فرخزاد.
    شاملو خطاب به زن شعر می‌گوید، فرخزاد خطاب به مرد. شاملو برای بیان این رابطه به نثر می‌گوید، فرخزاد برای بیان این رابطه در چهارپاره شعر می‌گوید. بین آنچه شاملو می‌گوید و نحوه گفتن او فاصله‌ای نیست. اما فرخزاد در چهارپاره‌ای، كه قبلاً مردان در قالب آن شعر می‌گفتند، عصیان خود را علیه مرد و عشق خود را به مرد بیان می‌كند. این عصیان و عشق، بی‌شك، قالب را خواهد شكست. این شكستن محتوم و ضروری است.
    همان‌طور كه شاملو پس از آن خودكشی و اظهار ندامت از فریفتگی‌اش به آلمان، زبان منظوم، حتی زبان و قالب نیمایی، را كافی برای عصیان خود نمی‌داند و به همین دلیل به شعری می‌گراید كه امروز شعر سپید خوانده می‌شود، و همان‌طور كه پیش از او نیما، با تجربه‌ی «ققنوس» و «غراب»، زبان را از جمله ساده، به سوی جمله مركب و مختلط می‌راند و نشان می‌دهد كه شعر باید با جمله‌ی مختلط به سوی تفكر در زبان رانده شود، فروغ فرخزاد هم به تدریج به این نتیجه می‌رسد كه باید چارچوب چهارپاره را بشكند و به سوی آزادی قالب شعر بیاید. زبان واقعی شعر زن در این مرحله به وجود می‌آید. برای نگارش چنین زبانی جهان‌بینی شعر نیمایی است، با تأثیراتی از شاملو. ولی برای شكستن قالب، همسایگی شعرهای بعدی فرخزاد را، به ویژه در وزنهای مركب شكسته، با شعر نصرت رحمانی و نادر نادرپور نمی‌توان كتمان كرد. البته داده‌ها و مفروضات اصلی این زبان از تجربه خود فرخزاد با شعر سرچشمه می‌گیرد نه زبان مفخم و «ادبی» شعر عاشقانه شاملو. این، نیاز بیان زن را برطرف می‌كند، نه وزن شكسته تقریباً قراردادی‌شده نیمایی با پایان‌بندیهای نسبتا منظمش، و نه زبان نصرت رحمانی و نادرپور– به‌رغم واقعیت‌گرایی زبان‌شناختی نسبی زبان اولی و بلاغت مبتنی بر شیوه عراقی و سلاست عمومی زبان «شاعرانه» دومی.
    فرخزاد تركیب ركنهای افاعیلی را نرم‌تر می‌كند، یا در وزنهای ساده كار می‌كند و تازه بر آن سادگی اخلال زیباشناختی وزن را می‌افزاید و یا، در وزنهای مركب، چند هجا اینجا و آنجا و چند تغییر ریشه وزنی در آنجا و اینجا می‌افزاید و یا كم می‌كند و یا به وجود می‌آورد و شعر را با صیقل واقعیت‌گرایی زبان‌شناختی سامان می‌دهد. به تدریج، این حالت چنان ملكه ذهنی او می‌شود كه شعر در مصراع شكسته‌تر، از نظر وزنی، بیشتر حرف می‌زند و صمیمانه هم حرف می‌زند، به جای آنكه با بلند خوانده شدن موسیقی وزن را به رخ بكشد.
    با این تمهیدات است كه فرخزاد به طور جدی در زبان و قالب دگرگونی به وجود می‌آورد. این دگرگونی، شعر زن را به یك واقعیت تاریخ ادبی تبدیل می‌كند. بر این شعر گاهی تغزل ساده حاكم است و گاهی بینش فلسفی، ولی روی هم در بهترین كارها تغزل و فلسفه با هم تركیب می‌شوند. گاهی طنز اجتماعی و گاه بیان اعتراض اجتماعی در واقعیت‌گرایی زبان‌شناختی، این نوع شعرها را در شمار بهترین شعرهای فارسی درمی‌آورد.
    4ـ شعر فرخزاد، بی‌شك، شعر اعتراضی است و، از همین دیدگاه، بیشتر شعر معنی‌شناختی است. برای اینكه زن در حوزه شعر، قصه كوتاه و یا رمان دست به كار جدی بزند و جهان زنانه فردی و یا اجتماعی- تاریخی خود را بیان كند، به ناگزیر، باید از خود، محیط و درون خود اطلاع بدهد. این برداشت را می‌توان شعر اعتراضی خواند. چون جهان زن درست كشف و بیان نشده است، دادن اطلاعات از طریق نوشته و مرتبط كردن خواننده به حریم خصوصی شاعر و یا نویسنده به یك مأموریت و مسئولیت جدی تبدیل می‌شود.
    به طور كلی، می‌توان گفت كه فرخزاد تا چیزی برای گفتن نداشت، شعر نمی‌گفت. به نظر می‌رسد مایه اصلی این شعرها زندگی فردی و شخصی و ذهنی اوست. با فرخزاد، ما وارد حیطه آشنایی با زن می‌شویم؛ درست در زادگاه زبان زن و اعتراف در زبان و اعتماد زن به زبان شخصی و فردی و به عنوان یك هستی نزدیك‌تر از معشوق به شاعر.
    5ـ موضوع دیگر در شعر فرخزاد، سامان دادن یك شعر بلند از طریق توسل به حذف بعضی پاره‌ها و خالی نگه داشتن جای آنها و سامان نهایی دادن به آن از طریق حذف و بیان است. بین پاره‌های مكتوب «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، سكوتها از تأملهایی سخن می‌گویند كه در خود ذهن انگار محذوف مانده‌اند. عمق شعر فرخزاد از این حضور محذوفات سرچشمه می‌گیرد.
    با حفظ فاصله، همه فاصله‌های ممكن، بگویم: ما همه از فرخزاد متأثر شده‌ایم، از او تأثیر پذیرفته‌ایم، و این تأثیر، سراسر مثبت است.

    21 بهمن 97 تورنتو
    برگرفته از هفته نامه «شهروند»، کانادا
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

  9. 4 کاربر برای این پست از Mona تشکر کرده اند:


  10. #54
    Nassim_Agha آواتار ها
    کاربر حرفه ای

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر حرفه ای
    شماره عضویت
    20694
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    نوشته ها
    2,110
    میانگین پست در روز
    0.40
    تشکر از پست
    2,391
    2,950 بار تشکر شده در 1,545 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    برای کامل نمودن اطلاعات مربوط به متن بالا می خواستم بگویم که از رضا براهني است و نام آن : فروغ بی‌فاصله با خود شعر گفته است
    ویرایش توسط Nassim_Agha : Friday 5 November 2010 در ساعت 01:20 PM

  11. 3 کاربر برای این پست از Nassim_Agha تشکر کرده اند:


  12. #55
    Mona آواتار ها
    مسئول بازنشسته

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    مسئول بازنشسته
    شماره عضویت
    8411
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    نوشته ها
    1,157
    میانگین پست در روز
    0.20
    تشکر از پست
    2,225
    2,803 بار تشکر شده در 899 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 9/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض فروغ شاعره ای جستجوگر، احمد شاملو


    0 Not allowed! Not allowed!
    شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
    فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.


    من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
    نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا „خوشبختی” نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
    ما پس از این که فروغ را به قول اخوان „پریشادخت” می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
    کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
    من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
    فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!

    منبع: مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦


    shaml00. blogfa. com

    __________________________________________________ _______________

    دوستان من

    اگه راجع به مقالاتی که در انجمن میذارم نظر خاصی دارید بیان بفرمایید


    با تشکر
    ویرایش توسط Mona : Friday 4 February 2011 در ساعت 01:07 PM
    زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •