0
با سلام. ازدورانی صحبت میکنم که از کمتر چیزی به جز موسیقی یادم می آید. دوران 6 یا 7 سالگی. دورانی که در خانواده ای مذهبی با پدری متعصب روزگار را می گذراندیم. وقتی در میان خاک و خاشاک کوچه و پس کوچه های محله سر گرم بازیهای کودکانه خاص آن زمان بودیم-ساعت نزدیک به 1ظهر دنیای من تغییر میکرد وبالباسهای مملو از خاک سراسیمه و عاشقانه ضمن این که دعا میکردم پدرم در منزل نباشد خودم را به رادیوی بزرگ و لامپی آن دوران میرساندم گوشم را ازبا لا بر روی آن چسبانده و با صدای دلربای مجری که می گفت (گلهای رنگارنگ شماره... اثری از... ویولون... سنتور... تار... تن بک:جهانگیر ملک-امیر ناصر افتتاح-حسین تهرانی-حسین همدانیان-و...)
دلدادگی من آغاز می شد. دلدادگی با چه چیزی؟با نغمه های آسمانی که اگر صد سال هم فرصتم بدهند توان تو صیف حال و هوای آن روز هایم را نخواهم داشت. در میان آن همه صدای پر شور و حال صدای نازنین تنبک را دنبال میکردم و چه عاشقانه دیگر صدایی نمی شنیدم. با خودم میگفتم مگر میشود دست انسان چنین کاری را بکند و ده ها سوال بی پاسخ دیگر... به همه چیز ضربه میزدم و ضرب میگرفتم و افسرده حال که چرا این همه تفاوت بین آنچه میشنوم و آنچه میزنم. اگر یک ریال پول گیرم می آمد میدادم به خواهرم که او زمانی که من با در و قابلمه و دبه و هرچیزی که ریتم میگرفتم فقط دست بزند تا حس کنم که میتوانم با او هماهنگ باشم؟به خاطر شرایط سخت غیر قابل تو صیف آن دوران به هیچ کجا راهی نمیبردم اما آنچه من را به دنبال حال و هوای عاشقانه و در عین حال مظلومانه ام میکشاند فقط یک خاصیت بزرگ بود و آن اینکه:موسیقی زمانی به درون من راه پیدا کرد که آن را نمی شناختم و میدانستم که این مهمان عزیز ناخوانده تحت هیچ شرایطی برون نخواهد شد. اولین توفیق بزرگ من در آن زمان این بود که همکلا سیهایم در زنگ هنر میخواستند که بر روی میز بزنم و آنها بخوانند و بزنند مگر میشد از این مطرح بودن فقیرانه گذشت؟خرابه ای جنب منزل ما بود که روزها اندکی میترسیدم داخل آن پا بگذارم اما زمانی که موفق به یافتن یک تمپو سفالی شدم از ترس پدرم شبها خودم را به آنجا میرساندم طوری که زیاد داخل آن نشوم می نشستم و میزدم اما چه چیزی؟نه آموزشی نه معلمی نه جایگاهی برای توجیه این حرکت و نه تکنیکی که سیراب شوم.
ادامه دارد...
علاقه مندي ها (Bookmarks)