لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

نمایش نتایج: از 1 به 12 از 12

موضوع: سیاوش کسرایی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    Arrow سیاوش کسرایی


    0 Not allowed! Not allowed!


    سیاوش کسرایی در سال 1306 در اصفهان زاده شد پس از به پایان رساندن دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی وارد دانشگاه شد و در رشته حقوق سیاسی موفق به دریافت درجه لیسانس گردید .
    پس از فارغ التحصیلی در سال 1331 به عنوان کارمند در وزارت بهداری به کار مشغول شد کسرایی در سالهای پس از کودتای 28 مرداد 1332 ممنوع القلم شده بود اشعار خود را با نام مستعار کولی شبان بزرگ امید رشید خلقی و فرهاد رهآورد به چاپ می رساند .
    او که عقاید چپگرایانه داشت ، بیشتر اشعارش را در حمایت از مردم به ویژه طبقات رنج کشیده و محروم ایران سروده است. سیاوش کسرائی شاعر نامی ایران به دنبال یورش سراسری به تشکیلات حزب توده در زمستان 1361 بهمراه بسیاری از فعالان توده ‌ای و همفکران اکثریتی آنها به افغانستان پناه برده و از آنجا راهی اروپا گردید .
    وی سال‌های پایانی عمر خویش را دور از کشور محبوب خود و در اتریش و شوروی گذراند؛ او دربهمن ماه سال ۱۳۷4 به دلیل داشتن مشکلات قلبی و بر اثر بروز بیماری ذات الرّیه در سن ۶۹ سالگی زندگی را بدرود گفت و در گورستان مرکزی وین پایتخت اتریش (بخش هنرمندان) ، به خاک سپرده شد .




    از جمله آثار او میتوان به موارد ذیل اشاره کرد :

    دفتر های شعر
    ---------------------
    آوا ... نیل 1336
    آرش کمانگیر ... اندیشه 1338
    خون سیاوش... امیرکبیر 1341
    سنگ و شبنم ... روز 1345
    با دماوند خاموش ... صائب 1345
    خانگی ... فرهنگ 1346
    به سرخی آتش به طعم دود... بیدار 1357
    از فرق تا خروسخوان ... مازیار 1357
    بر پا خیز ایران من ... نشر طلح 1358
    آمریکا ! آمریکا... علم و هنر 1358

  2. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  3. #2
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ما برمي گرديم


    ما روزي عاشقانه بر مي گرديم
    بر درد فراق چاره گر مي گرديم
    از پا نفتاده ايم و تا سر داريم
    در گرد جهان به درد سر مي گرديم
    خندان ما را دوباره خواهي ديدن
    هرچند كه با ديده تر مي گرديم
    خاكستر ما اگر كه انبوه كنند
    ما در دل آن توده شرر مي گرديم
    گر طالع ما غروب غمگيني داشت
    اي یار سپيده سحر مي گرديم
    چون نوبت پرواز عقابان برسد
    ما سوختگان صاحب پر مي گرديم
    نايافتني نيست كليد دل تو
    نا يافته ايم ؟ بيشتر مي گرديم
    از رفتن و بدرود سخن ساز مكن
    اي خوب ! بگو بگو كه بر مي گرديم
    ویرایش توسط kaka : Monday 15 September 2008 در ساعت 05:37 PM

  4. کاربران زیر از kaka به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  5. #3
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    حکایت مردی که نه می گفت

    بود در کشور افسانه کسی
    شهره در نه گفتن
    نام می خواهی ؟ نه
    کام می جویی ؟ نه
    تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه
    تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه
    مذهب ما را می دانی ؟ نه
    خط ما می خوانی ایا ؟ نه
    نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد
    نه ‚به هر سر که فرو می آمد
    نه ‚به هر جام که بالا می رفت
    نه ‚به هر نکته که تحسین می شد
    نه ‚به هر سکه که رایج می گشت
    روزی ایینه به دستش دادند
    می شناسی او را ؟
    آه آری خود اوست
    می شناسم او را
    گفته شد دیوانه است
    سنگسارش کردند

  6. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  7. #4
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    خنده

    تو چه خوش می خندی
    تو چه آسان و چه راحت می خندی ای مرد
    تو چنان می خندی
    که من آن کرم زده دندان را در دهنت می بینم
    هم چنین می بینم
    که تکان می دهدت خنده بگسسته عنان
    و تنت با همه فربهیش میلرزد
    ای به هر اینه افتاده و تکرار شده
    دو شده ده شده صد نهصد ... و بسیار شده
    تو چه می بینی ‌ایا در من
    سبب خنده چه می بینی در کار من و پیکر من
    منم اینک مردی زخم به تن
    آرزوهای بلندش همه گردیده هوار
    نه فرومانده به گل
    نه برافراخته قد
    گر تکاپوست به بیرون شدن از گنداب است
    نه برافروختن مشعل خورشید به شب
    این مرا دردی پیچاننده است
    و تو می خندی بر تابم و می لرزاند گریه مرا

  8. #5
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    یاد دوست

    یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما
    دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما
    یاری که در کشاکش گردابهای غم
    او بود و دست بسته او دستگیر ما
    یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس
    بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما
    ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر
    پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما
    صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد
    پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟
    صبح است روی دوست چراغی از آفتاب
    او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما
    بس نقش ها زدند ولی روز آزمون
    یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما
    تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست
    مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟
    روزی به سر نیامده شامی به پای خاست
    بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما
    فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست
    خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما
    آنان که لاف دایگی و مادری زدند
    خوردند خون ما و بریدند شیر ما
    آن جا که باغبان کمر سرو می زند
    و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما
    ای شط ره رونده تو ایینه ای بگیر
    بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما
    می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت
    حالی بیاورید صبوری به پیر ما
    چون عقل را به گوشه میخانهه باختیم
    عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما

  9. #6
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ماه و دیوانه

    از صدایی گنگ
    خواب شیرینم پرید از سر
    باز زندان بود و خاموشی
    و صدای گامهای پاسبانان بر فراز بام
    و تکاپوهای نامعلوم این هم حنجره من مرد دیوانه
    در میان روزن پر میله و مهتاب
    پیش تر رفتم
    با اشارات سر انگشتش
    ماه را می خواند و با من زیر لب می گفت
    گوش کن
    من کلیدی از فلز روشن مهتاب خواهم ساخت
    و تمام قفل ها را باز خواهم کرد
    ماه پنهان گشت و او را من به جایش بازگردانم
    پیر مرد پکدل قرقرکنان خوابید
    و مرا بگذاشت با خار خیال خویش
    زودتر ای کاش
    ماه را می خواند
    دیرتر ای کاش برمی خاستم از خواب

  10. کاربران زیر از kaka به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  11. #7
    Khashayar آواتار ها
    یار همیشگی

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    یار همیشگی
    شماره عضویت
    3230
    تاریخ عضویت
    May 2006
    نوشته ها
    1,434
    میانگین پست در روز
    0.22
    تشکر از پست
    2,349
    8,853 بار تشکر شده در 1,494 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 11/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    19

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    درود
    از اینجا میتونید کتاب صوتی آرش کمانگیر اثر سیاوش کسرایی رو دانلود کنید .
    [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
    ...
    انسانها یا ...
    من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را می‌شناسد، عقده عدالت دارد، قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است...
    فرزانگان سخن نمی گویند، بلکه با استعدادان سخن می گویند و تهی مغزان بگو مگو می کنند.


    وبلاگ شخصی خشایار (من)

    کمپین مبارزه با دانلود غیر قانونی آثار هنری


  12. 4 کاربر برای این پست از Khashayar تشکر کرده اند:


  13. #8
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    متن شعر آرش کمانگیر


    برف مي بارد؛
    برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ.
    كوه ها خاموش،
    دره ها دلتنگ،
    راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ...
    بر نمي شد گر ز بام كلبه ها دودي،
    يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد،
    ردِّ پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان،
    ما چه مي كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دم سرد؟
    آنك، آنك كلبه اي روشن،
    روي تپه، روبه روي من...


    در گشودندم.
    مهرباني ها نمودندم.
    زود دانستم، كه دور از داستان خشم برف و سوز،
    در كنار شعله ي آتش،
    قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز،
    « ... گفته بودم زندگي زيباست.
    گفته و ناگفته، اي بس نكته ها كاينجاست.
    آسمان باز؛
    آفتاب زر؛
    باغ هاي گل؛ دشت هاي بي در و پيكر؛


    سر برون آوردن گل از درون برف؛
    تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
    بوي عطر خاك باران خورده در كهسار؛
    خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب؛
    آمدن، رفتن، دويدن؛
    عشق ورزيدن؛
    در غم انسان نشستن؛
    پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن؛


    كار كردن، كار كردن؛
    آرميدن؛
    چشم انداز بيابان هاي خشك و تشنه را ديدن؛
    جرعه هايي از سبوي تازه آبِ پاك نوشيدن؛


    گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛
    هم نفس با بلبلان كوهي آواره خواندن؛
    در تله افتاده آهوبچگان را شيردادن و رهانيدن؛
    نيم روز خستگي را در پناه دره ماندن؛


    گاه گاهي،
    زيرِ سقفِ اين سفالين بام هاي مه گرفته،
    قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن؛
    بي تكان گهواره يِ رنگين كمان را
    در كنار بام ديدن؛


    يا، شب برفي،
    پيشِ آتش ها نشستن،
    دل به رؤياهاي دامن گير و گرمِ شعله بستن...


    آري، آري، زندگي زيباست.
    زندگي آتش گهي ديرنده پابرجاست.
    گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست.
    ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست. »


    پيرمرد، آرام و با لبخند،
    كنده اي در كوره ي افسرده جان افكند.
    چشم هايش در سياهي هاي كومه جست وجو مي كرد؛
    زير لب آهسته با خود گفت وگو مي كرد:


    « زندگي را شعله بايد برفروزنده؛
    شعله ها را هيمه سوزنده.
    جنگلي هستي تو، اي انسان!


    جنگل، اي روييده آزاده،
    بي دريغ افكنده روي كوه ها دامان،
    آشيان ها بر سرانگشتان تو جاويد،
    چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده،
    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
    جان تو خدمت گرِ آتش...
    سربلند و سبز باش،‌ اي جنگلِ انسان!


    « زندگاني شعله ميخواهد»، صدا سرداد عمو نوروز،
    شعله ها را هيمه بايد روشني افروز.
    كودكانم، داستان ما ز آرش بود.
    او به جان خدمت گزار باغ آتش بود.


    روزگاري بود؛
    روزگار تلخ و تاري بود.
    بخت ما چون روي بد خواهان ما تيره.
    دشمنان برجان ما چيره.
    شهرِ سيلي خورده هذيان داشت؛
    بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت.
    زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
    روزِ بدنامي،
    روزگار ننگ.
    غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
    عشق در بيماري دل مردگي بي جان.


    فصل ها فصلِ زمستان شد،
    صحنه ي گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان
    در شبستان هاي خاموشي،
    مي تراويد از گلِ انديشه ها عطر فراموشي.


    ترس بود و بال هاي مرگ؛
    كس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
    سنگر آزادگان خاموش؛
    خيمه گاه دشمنان پرجوش.


    مرزهاي مُلك،
    همچو سرحدّات دامن گسترانديشه، بي سامان.
    برج هاي شهر،
    همچو باروهاي دل، بشكسته و ويران.
    دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور...
    هيچ سينه كينه اي در بر نمي اندوخت.
    هيچ دل مهري نمي ورزيد.
    هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد.
    هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد.


    باغ هاي آرزو بي برگ؛
    آسمان اشك ها پربار.
    گرم رو آزادگان در بند؛
    روسپي نامردمان در كار...


    انجمن ها كرد دشمن؛
    رايزن ها گردِ هم آورد دشمن؛
    تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند،
    هم به دست ما شكستِ ما برانديشند.
    نازك انديشان شان، بي شرم،-
    كه مباداشان دگر روزِ بهي در چشم،-
    يافتند آخر فسوني را كه مي جستند...
    چشم ها با وحشتي در چشم خانه
    هر طرف را جست وجو مي كرد؛
    وين خبر را هر دهاني زيرِ گوشي بازگو مي كرد.


    « آخرين فرمان، آخرين تحقير...
    مرز را پروازِ تيري مي دهد سامان!
    گر به نزديكي فرود آيد،
    خانه هامان تنگ،
    آرزومان كور...
    ور بپرّد دور،
    تا كجا؟ ... تا چند؟ ...
    آه! ... كو بازوي پولادين و كو سرپنجه ي ايمان؟»


    هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد؛
    چشم ها،‌بي گفت و گويي،
    هر طرف را جست و جو مي كرد. »


    پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست مي ساييد.
    از ميان دره هاي دور، گرگي خسته مي ناليد.
    برف روي برف مي باريد.
    باد بالش را به پشتِ شيشه مي ماليد.


    « صبح مي آمد – پيرمرد آرام كرد آغاز، -
    پيشِ روي لشكر دشمن سپاهِ دوست؛
    دشت نه، دريايي از سرباز...


    آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
    بي نفس مي شد سياهي در دهان صبح؛
    باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز.


    لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور،
    دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر؛
    كودكان بر بام،
    دختران بنشسته بر روزن،
    مادران غمگين كنارِ در.


    كم كَمَك در اوج آمد پچ پچ خفته.
    خلق، چون بحري برآشفته،
    به جوش آمد؛
    خروشان شد؛
    به موج افتاد؛
    برش بگرفت و مردي چون صدف
    از سينه بيرون داد.


    « منم آرش، -
    چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن؛ -
    منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
    به تنها تير تركش آزمون تلختان را
    اينك آماده.


    مجوييدم نسب، -
    فرزند رنج و كار؛
    گريزان چون شهاب از شب،
    چو صبح آماده ي ديدار.


    مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛
    گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.
    شما را باده و جامه
    گوارا و مبارك باد!
    دلم را در ميان دست مي گيرم
    و مي افشارمش در چنگ، -
    دل، اين جام پر از كينِ پر از خون را؛
    دل، اين بي تاب خشم آهنگ...


    كه تا نوشم به نامِ فتح تان در بزم؛
    كه تا كوبم به جام قلب تان در رزم!
    كه جامِ كينه از سنگ است.
    به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.


    درين پيكار،
    در اين كار،
    دل خلقي است درمشتم،
    اميد مردمي خاموش هم پشتم.


    كمان كهكشان در دست،
    كمان داري كمان گيرم.
    شهاب تيزرو تيرم؛
    ستيغ سربلند كوه مأوايم؛
    به چشم آفتاب تازه رس جايم.
    مرا تير است آتش پر؛
    مرا باد است فرمان بر.


    وليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
    رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
    در اين ميدان،
    بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز،
    پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز. »


    پس آن گه سر به سوي آسمان بركرد،
    به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد:


    « درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
    كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.
    به صبح راستين سوگند!
    به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند!
    كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
    پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند.


    زمين مي داند اين را، آسمان ها نيز،
    كه تن بي عيب و جان پاك است.
    نه نيرنگي به كار من، نه افسوني؛
    نه ترسي در سرم، نه در دلم باك است. »


    درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش.
    نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش.


    « ز پيشم مرگ،
    نقابي سهمگين بر چهره، مي آيد.
    به هر گام هراس افكن،
    مرا با ديده ي خون بار مي پايد.
    به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد،
    به راهم مي نشيند، راه مي بندد؛
    به رويم سرد مي خندد؛
    به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را،
    و بازش باز مي گيرد.


    دلم از مرگ بي زار است؛
    كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است.
    ولي، آن دم كه ز اندوهان روانِ زندگي تار است؛
    ولي، آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكار است؛
    فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.
    همان بايسته ي آزادگي اين است.


    هزاران چشم گويا و لب خاموش
    مرا پيك اميد خويش مي داند.
    هزاران دست لرزان و دل پرجوش
    گهي مي گيردم، گه پيش مي راند.


    پيش مي آيم.
    دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم.
    به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند،
    نقاب از چهره ي ترس آفرين مرگ خواهم كند. »


    نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
    به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد؛
    « برآ، اي آفتاب، اي توشه ي امّيد!
    برآ، اي خوشه ي خورشيد!
    تو جوشان چشمه اي، من تشنه اي بي تاب.
    برآ، سرريز كن، تا جان شود سيراب.
    چو پا در كام مرگي تندخو دارم،
    چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم،
    به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
    ز گل برگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.


    شما، اي قله هاي سركش خاموش،
    كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد،
    كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رؤيايي،
    كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد،
    كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد؛
    غرور و سربلندي هم شما را باد!
    اميدم را برافرازيد،
    چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد.
    غرورم را نگه داريد،
    به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد. »


    زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
    تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
    به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد.
    هزاران نيزه ي زرّين به چشم آسمان پاشيد.
    نظر افكند آرش سوي شهر، آرام.
    كودكان بر بام؛
    دختران بنشسته بر روزن؛
    مادران غمگين كنار در؛
    مردها در راه.
    سرود بي كلامي،‌ با غمي جان كاه،
    ز چشمان بر همي شد با نسيم صبح دم هم راه.
    كدامين نغمه مي ريزد،
    كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت،
    طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند؟
    طنين گام هايي را كه آگاهانه مي رفتند؟


    دشمنانش، در سكوتي ريشخند آميز،
    راه وا كردند.
    كودكان از بام ها او را صدا كردند،
    مادران او را دعا كردند.
    پيرمردان چشم گرداندند.
    دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
    همرهِ او قدرت عشق و وفا كردند.
    آرش، امّا همچنان خاموش،
    از شكاف دامن البرز بالا رفت.
    وز پي او،
    پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد. »


    بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز،
    خنده بر لب، غرقه در رؤيا.
    كودكان، با ديدگان خسته و پي جو،
    در شگفت از پهلواني ها.
    شعله هاي كوره در پرواز،
    باد در غوغا.


    « شام گاهان،
    راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها، پي گير،
    بازگرديدند،
    بي نشان از پيكر آرش،
    با كمان و تركشي بي تير.
    آري، آري، جان خود در تير كرد آرش.
    كار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش.


    تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون،
    به ديگر نيم روزي از پي آن روز،
    نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
    و آنجا را،‌ از آن پس،
    مرزِ ايران شهر و توران بازناميدند.


    آفتاب،
    در گريز بي شتاب خويش،
    سال ها بر بام دنيا پا كشان سر زد.


    ماهتاب،
    بي نصيب از شبروي هايش، همه خاموش،
    در دل هر كوي و هر برزن،
    سر به هر ايوان و هر در زد.
    آفتاب و ماه را درگشت
    سال ها بگذشت.
    سال ها و باز،
    درتمام پهنه ي البرز،
    وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي كه مي بينيد،
    وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد،
    رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
    نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند،
    و نياز خويش مي خواهند.


    با دهان سنگ هاي كوه آرش مي دهد پاسخ.
    مي كندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه؛
    مي دهد اميد،
    مي نمايد راه. »


    در برون كلبه مي بارد.
    برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ.
    كوه ها خاموش،
    دره ها دل تنگ.
    راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ...


    كودكان ديري است در خوابند،
    در خواب است عمو نوروز.
    مي گذارم كنده اي هيزم در آتش دان.
    شعله بالا ميرود پرسوز...

  14. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  15. #9
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    غزل براي درخت


    تو قامت بلند تمنايي اي درخت!
    همواره خفته است در آغوشت آسمان
    بالايي اي درخت
    دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
    زيبايي اي درخت!
    وقتي كه باد ها
    در برگ هاي در هم تو لانه مي كنند
    وقتي كه باد ها
    گيسوي سبز فام تو را شانه مي كنند
    غوغايي اي درخت!
    وقتي كه چنگ وحشي باران گشوده است
    در بزم سرد او
    خنيانگر غمين خوش آوايي اي درخت!
    در زير پاي تو
    اينجا شب است و شب زدگاني كه چشمشان
    صبحي نديده است
    تو روز را كجا
    خورشيد را كجا
    در دشت ديده غرق تماشايي اي درخت!
    چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
    پيوند مي كني
    پروا مكن ز رعد
    پروا مكن ز برق كه بر جايي اي درخت!
    سر بر كش اي رميده كه همچون اميد ما
    با مايي اي يگانه و تنهايي اي درخت!

  16. کاربران زیر از kaka به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  17. #10
    E_N آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    7157
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    نوشته ها
    88
    میانگین پست در روز
    0.02
    تشکر از پست
    862
    178 بار تشکر شده در 81 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 2/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    16

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    همه با آینه گفتم آری

    همه با آینه گفتم که خموشانه مرا می پایید

    گفتم ای آینه با من تو بگو

    چه کسی بال خیالم را چید ؟

    چه کسی صندوق جادویی بی اندیشه من غارت کرد؟

    چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد ؟

    سر انگشت بر اینه نهادم پرسان

    چه کس آخر چه کسی کشت مرا

    که نه دستی به مدد از سوی یاری بر خاست

    نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد؟

    اینه

    اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب

    بی صدا بر دلم انگشت نهاد


    سیاوش کسرایی

  18. 3 کاربر برای این پست از E_N تشکر کرده اند:


  19. #11
    كاربر فعال شعر و ترانه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    كاربر فعال شعر و ترانه
    شماره عضویت
    1586
    تاریخ عضویت
    Jun 2007
    سن
    33
    نوشته ها
    1,599
    میانگین پست در روز
    0.26
    تشکر از پست
    4,402
    1,473 بار تشکر شده در 815 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 0/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    باران

    نمی توانی باران
    کز جای برکنی
    یا بر تن زمین
    با تار و پود سست
    پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
    با دانه دانه های پراکنده
    با ریزشی سبک
    با خاکه بارشی که نه پی گیر
    نه نه نمی توانی باران
    هرگز نمی توان .
    باران ! تو را سزد
    کاندر گذار عشق دو عاشق
    در راه برگ پوش
    حرف نگفته باشی و نجوای همدلی
    باران ! ‌ تو را سزد
    کز من ملال دوری یک دوست کم کنی
    می ایدت همین که بشویی
    گرمای خون
    از تیغ چاقویی که بریده است
    نای نحیف مرغک خوشخوان کنار سنگ
    یا برکنی به بام
    آشفته کاکلی ز علف های هرزه روی
    اما نمی توانی زیر و زبر کنی
    نه نه نمی توانی زین بیشتر کنی
    این سنگ و صخره های سخت را
    سیلی درشت باید و انبوه
    سیلی مهیب خاسته از کوه .
    ویرایش توسط kaka : Sunday 12 December 2010 در ساعت 10:12 AM

  20. 2 کاربر برای این پست از kaka تشکر کرده اند:


  21. #12
    cerulean آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    45328
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    سن
    31
    نوشته ها
    623
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,220
    1,204 بار تشکر شده در 528 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 63/5
    Given: 272/0
    میزان امتیاز
    13

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    واقعا منظومه ارش کسرایی فوق العاده است اون احساس و شوری که داره همراه با وزن کلی شعر-هرچند چند جایی عوض میشه- مخاطب رو باخودش به دل قصه ای میبره که هر چند میگویند که اسطوره است اما در واقع حقیقتی بازگو شده دردل ارزوها و باورهاست و به ما یاداوری میکنه که ما قرار نیست ارش باشیم و بدونیم که پس از بالا رفتن از دماوند چه خواهد شد ما فقط قراره مخاطب باشیم قراره دل هایی باشیم که ارش را باور میکنند قراره روح هایی باشیم که گاهی میگیردش و گاه بازمیداریمش ما میمانیم اه میکشیم و میگوییم کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟ و شاید اگر سرنوشت در دوران ما رقم خورد روزی عمو نوروزی شویم و قصه ی باوری را به نسل جوانی در عجب از پهلوانی ها باز گوکنیم تا در کولاک دل اشفته دمسرد **** ای باشیم روشن
    من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي است
    آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •