لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

نمایش نتایج: از 1 به 15 از 15

موضوع: ** داستانهای ریتمیک (موسیقی و شعر) **

  1. #1
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض ** داستانهای ریتمیک (موسیقی و شعر) **


    0 Not allowed! Not allowed!
    در این تاپیک قصد داریم داستان های واقعی یا غیر واقعی که در مورد موسیقی و شعر هست رو قرار بدیم.
    دوستان عزیز لطفا غیر از پستهای مربوط به داستان، پست دیگه ای نزنید و هر کسی که در مورد این تاپیک پست و داستان موسیقیایی داره لطفا دریغ نکنه.

    با تشکر
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  2. 10 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  3. # ADS
     

  4. #2
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض آیا نمی توانی بشماری؟!


    0 Not allowed! Not allowed!
    آرتور اشنابل پیانیست مشهور اهل وین یک شب در سال 1938 ساعات آرامی را در مصاحبت با آلبرت انیشتین پدر فرضیه نسبیت و شاید بلندپایه ترین ریاضی دان دنیا، می گذرانید. طبق معمول انیشتین که ویلون محبوب خود را همراه آورده بود اوراق دفترچه نت یکی از سوناتهای موتسارت را روی پایه خویش گسترد و آماده شد که با نواختن آن اثر، لحظه های خوشی داشته باشند. آن گاه از اشنابل درخواست کرد پشت پیانو بنشیند و دو نفری باهم آن سونات ویلون و پیانو را بنوازند. بازهم طبق معمول، نوازندگی انیشتین از حد کمال بسیار دور بود. اشنابل،دوست والامقام خویش را خیلی دوست داشت و نوازندگی او را از روی بزرگواری تحمل می کرد و سخنی بر زبان نمی آورد. گاه به گاه لحظه ای تامل می کرد تا انیشتین به او برسد و در همان حال می کوشید دلخوری خود را پنهان نگه دارد تا انیشتین به هر ترتیب بود سهم خود را بر روی ویلن اجرا کند. ولی کار به جایی رسید که کاسه صبر اشنابل لبریز شد. سر انجام در آن لحظه ها که انیشتین با چشمانی نیمه بسته و در حالتی مجذوب، بدون توجه به ضرب آهنگ به نوازندگی خود ادامه می داد، اشنابل چند آکورد قوی روی پیانو نواخت و بانگی حاکی از عدم موافقت با نوازندگی انیشتین برآورد و آنگاه پیانیست با این سخنان شروع به سرزنش ریاضیدان کرد :„نه،نه، آلبرت، اینطور نه. آیا نمیتوانی بشماری؟ یک ـ دوـ سه ـ چهار، یک ـ دو ـ سه ـ چهار!!”


    منبع: قصه های کوچک از احوال موسیقی دانان بزرگ
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  5. 8 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  6. #3
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض رابی و نواختن پیانو


    0 Not allowed! Not allowed!
    این داستان رو من قبلا در یک تاپیک دیگه نوشته بودم اما به علت اینکه خیلی زیبا بود و می خواستم این تاپیک یه تاپیک منسجم باشه، دوباره اینجا نوشتمش.

    ...

    رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می ‌داد. اما او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور می‌ کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌ کرد.
    در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌ گفت، „مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌ زنم.”
    اما امیدی نمی ‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌ دیدم و در همین حدّ می‌ شناختم؛ می ‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانۀ من پیاده می‌ کند و سپس می آید و او را می برد. همیشه دستی تکان می‌ داد و لبخندی میزد اما هرگز داخل نمی آمد.
    یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
    چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارۀ تکنوازی آینده به منزل همۀ شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، „من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟”. توضیح دادم که، „تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملا واجد شرایط لازم نیستی.” او گفت، „مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفا اجازه بدین؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم!” او خیلی اصرار داشت.
    نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامۀ رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعۀ نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامۀ نهایی آن را جبران خواهم کرد.
    برنامه های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجۀ کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، „چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟”



    رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در دو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابدا آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
    آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می طلبد در نهایت شکوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌ گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدت با کف ‌زدن ‌های ممتد خود او را تشویق کردند. سخت متأثر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم. گفتم، „هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟” صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، „می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البته او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلا نمی‌ توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌ تواند بشنود که من پیانو می ‌نوازم. می ‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد.” چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.
    من هرگز نابغه نبوده‌ام اما آن شب شدم. و اما رابی؛ او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتی به کسی فرصت دادن و علتش را ندانستن را به من یاد داد.

    ...
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  7. 7 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  8. #4
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض تصنیف از طریق تله پاتی


    0 Not allowed! Not allowed!
    یک روز خوش آفتابی که هوای لطیف بیرون انسان را بی اختیار بر می انگیخت تا از خانه بیرون برود،‌ادوارد گریگ (آهنگساز مشهور نروژی) تصمیم گرفت با دوستش „به یر” به قایقرانی برود. دستش را در آب خنک فیورد (خلیج کوچک) نزدیک خانه شان فرو برد و احساس خوبی گرفت. انگاه با حالتی شادمان در جایش نشست در حالیکه دوستش پارو می زد و پیش می راند. در آن لحظه ها، یک اندیشه بدیع موسیقی در ذهنش جایگزین می شد. اندیشه ای که فرشته مقدس نگهبان او گاه به گاه برایش به ارمغان می آورد. چه باید بکند؟ هر آهنگسازی در آن وضع بود چه می کرد؟ بی درنگ یک ورق کاغذ نت از جیبش درآورد و آن اندیشه ی بدیع را بر آن نگاشت. سپس ورق کاغذ را در کنار دستش روی لبه قایق گذات. در همین موقع نسیم تندی وزیدن گرفت و آن ورقه نت را بر آب افکند.
    آن ورقه نت به آرامی روی آب روان بود که چشم به یر به آن افتاد. بی اختیار فکری به ذهنش خطور کرد. به یک سو اندکی خم شد و آن ورقه نت را از آب گرفت. به آرامی آنچه بر روی آن نوشته شده بود را خواند ولی به گریگ چیزی نگفت. گریگ هم در آن لحظه ها غرق تماشای اطراف بود و از هوای خوش لذت می برد که متوجه حرکت دوستش نشد. به یر آن ورقه کاغذ را در جیبش فرو کرد. پس از آنکه چند دقیقه ای به قایقرانی سپری شد به یر با سوت شروع به نواختن آن تم کرد در حالیکه خود را غرق در تفکر نشان می داد و گریگ را زیر نظر داشت. گریگ به شنیدن آنچه دوستش با سوت می نواخت از جای پرید.
    رنگ از جهره اش پریده بود. با زبانی آمیخته به لکنت از دوستش پرسید: آن چیزی را که داری سوت می زنی از کجا پیدا کرده ای؟ به یر با تظاهر به خونسردی پاسخ داد: اوه چیزی نیست یک اندیشه ی موسیقی است که همین الساعه به ذهنم رسیده است! گریگ بانگ بر اورد که: ای شیطون! راستش رو بگو... من همین چند دقیقه پیش عینا همین اندیشه موسیقی را در مغزم مرور می کردم!
    دوستش خنده ای کرد و ماجرا را برایش بازگو کرد.

    منبع : قصه های کوچک از احوال موسیقی دانان بزرگ
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  9. 5 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  10. #5
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض درویش خان


    0 Not allowed! Not allowed!
    طبّال ِ خردسال در میان عملگان طرب...
    ناصرالدین شاه ملیجک را که دید دست هایش را روی شکم گذاشت و از ته دل خندید. آرام که شد سبیلش را تاب داد و گفت: بیا نزد ما!... پدر سوخته شیطان!...
    ملیجک نزدیک تر آمد و به آن صدای خنده آورش لحنی جدی داد و سینه سپر کرد و گفت: گروه موزیک ملیجکِ عزیر السلطان تقدیم می کند...
    و آنگاه دستش را به دعوت به سوی ورودی چرخاند. دسته موزیک وارد شد. یکی کمانچه به دست داشت و آن دیگری سنتور و آن یک شیپور و طبل و نقاره ... عملگان طرب به حضور شاه که رسیدند تعظیم کردند. ملیجک دهان را به خنده ای از روی شوق باز کرده بود.
    شاه گفت: عجب... پس برای خودت دسته موزیک راه انداخته ای...
    ملیجک خندید و گروه موزیک شروع به نواختن کرد...
    در میان عملگان طرب کودکی بود که طبل کوچک می نواخت: غلامحسین درویش... در آن روزگار که نوازندگان و موسیقی دانان هیچ اجر و قربی نداشتند درویش قدم های اولش را بر می داشت تا روزی بزرگترین نوازنده تار - ساز ملی ایران - شود...


    منبع : سایت عجایب
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  11. 6 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  12. #6
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض درویش یگانه زمان


    0 Not allowed! Not allowed!
    تار دهم در کف درویش خان... تا بدمد بر بدن مرده جان...
    ...
    - بر سر ما منت گذاشتید جناب درویش که تشریف فرما شدید... مجلس ما را نورانی کردید... ما را سرافراز کردید... خوش آمدید... خوش آمدید...
    درویش خان سلام ها را یکایک جواب گفت و دست هایی که به سویش دراز شده بود را به گرمی فشرد. از آنجا که آدمی نبود که در عرضه کردن هنرش بخیل باشد تار و سه تارش را هم همراه آورده بود. در کنار حوض زیبای حیاط اندرونی فرش پهن کرده بودند و همگی روی زمین نشسته بودند. درویش خان در میان جمع جای گرفت و با پنجه هنرمندش شروع به نواختن تار کرد. قطعات و تحریرها همچون رایحه ای دل انگیز در فضا می پیچید و در اذهان می رقصید... ذهن ها به رویایی شیرین فرو رفته و در ذهن خود درویش، روزهای شاگردی آقا حسینقلی فرایاد می آمد...
    ...
    - قطعه همایون را که درس گرفته ای بنواز درویش...
    درویش در چهره استاد نگاهی کرد و شروع به نواختن کرد. آقا حسینقلی - که همراه برادرش میرزا عبدالله از یگانگان تارنوازی بود - از قدرت پنجه شاگردش به وجد آمده بود و سرش را هماهنگ با مضراب های درویش تکان می داد...
    درویش مضراب آخر را که به سیم زد چشم در چشم استادش دوخت. برق محبتی جهید... درویش از تاریخ سازان موسیقی ایران می شد... آقا حسینقلی در این باره شکی نداشت...
    ...
    تکنوازی تار درویش میهمانان را به وجد آورده بود. با اتمام تارنوازی، درویش رو به کسی که در نزدیکی اش بود کرد و گفت: یا پیر جان... آن سه تار را بده به من...
    پنجه درویش در سه تار نوازی هم بی بدیل و یگانه بود...

    منبع : سایت عجایب
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  13. 4 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  14. #7
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض ماجرای خواستگاری رفتن سنایی غزنوی!


    0 Not allowed! Not allowed!
    حکایت کرده‌اند که سنایی، عاشق دختر یکی از بزرگان و اشراف غزنین شد، در جوانی و البته در اوج شهرتش به شاعری. به خواستگاری دختر رفت. پدر دختر، می‌دانست شاعر تهیدست است و هرچه صله گرفته از بزرگان خرج دوست و رفیق کرده است. اما می‌خواست محترمانه شاعر را رد کند و دست خالی برگرداند. پس زرنگی کرد و به‌جای ایرادگیری مرسوم که: «پول و پله نداری و شاعری هم شد شغل؟» به سنایی گفت: «بسیار سرافراز است که او خواهان دخترش شده و چه کسی محترم‌تر از شاعر مشهور درباری، اما می‌ترسم از پس کابین دختر من برنیایی. »
    شاعر گفت: «حالا بفرمائید ببینم، مسلماً هرکس طاووس خواهد جور هندوستان کشد! من که طالبم باید از بسیاری و سختی کابین ـ که همان مهریه باشد ـ نترسم. »
    پدر دختر گفت: «مهریه‌ی دختر من هزار گوسفند است که... »
    شاعر گفت: «این که چیزی نیست، کمی به من فرصت دهید حاضر می‌کنم. » (لابد باخود فکر کرد: چند قصیده‌ی مدیحه که بگوید بهای خرید گوسفندان به راحتی میسر می‌شود.) پدر دختر گفت: «بله، اما گوسفندها باید نصف تنشان، یعنی سر و گردن و دوپای جلو، سیاه باشد و دوپای عقب آن‌ها قهوه‌ای، درضمن همه‌ی هزار گوسفند باید بره و نرینه باشند. »
    شاعر متوجه شد سنگ بزرگ را پدر دختر جلوی پای او می‌اندازد تا منصرفش کند. اما از تک و تا نیفتاد و گفت چقدر وقت خواهم داشت؟ پدر دختر گفت: «از حالا درست یک سال، بعد از یک سال اگر نیامدی یعنی منصرف شده‌ای و نباید گله‌ای از ما داشته باشی که دختر را به دیگری شوهر داده‌ایم. »
    سنایی گفت: «قبول، اما اجازه می‌دهی با حضور خود شما، یک نظر دختر را ببینم؟»
    پدر رضایت داد. دختر چون به مجلس آمد، سنایی با اشتیاق لحظه‌ای به معشوق نگریست و گفت: «ارزشش را دارد. » وقت رفتن گیوه‌ی کهنه‌ای به پا داشت، آن‌ها را درآورد و داد به دختر، که «تا برگشتن من با کابین عجیب و دشوار، این امانت را برای من نگه دار. » و گیوه‌ها را داد و رفت در پی نخود سیاه. دختر با تعجب به گیوه‌های شندره نگاه کرد و به خود گفت: «این آشغال‌ها به چه درد می‌خورند؟ من این گیوه‌های نکبتی را می‌اندازم توی سطل آشغال، اگر طرف برگشت ـ که غیر ممکن است ـ برای او یک جفت گیوه نو می‌خرم و جای این گیوه‌ها به‌اش می‌دهم، اگر برنگشت که قضیه خود به خود حل است. » و گیوه‌ها را پرت کرد دور.
    شاعر، دوستان را به یاری گرفت، سالی قصیده ساخت و صله گرفت و پول را فراهم نمود، پول که باشد مسائل آسان می‌شوند، دوستان فراوان گرمابه و گلستان شاعر هم زندگی خود را رها کردند و از این‌جا و آن‌جا گوسفندها را خریدند. سر سال شاعر برگشت که «با مهریه‌ی عجیب آمده‌ام، اینک الوعده وفا. »
    پدر دختر و خود دختر دیدند چاره‌ای جز پذیرش داماد برایشان نمانده. گفتند: باشد، تسلیم، فرصتی بده تا وسایل عروسی را آماده کنیم.
    شاعر رو به دخترکرد و گفت: اول از همه، آن امانتی مرا برگردان تا به کارهای دیگر برسیم.
    دختر کاملاً گیوه‌ها را فراموش کرده بود. گفت کدام امانتی؟
    سنایی گفت: «ای بابا همان امانتی که وقت رفتن گفتم تا برگشتن من نگه‌شان دار! »
    دختر گفت: «آهان! آن گیوه‌های پاره پوره را؟ دورشان انداختم، حالا درعوض دوجفت گیوه برایت می‌خریم. »
    نوشته‌اند، سنایی گفت: «نه، نشد. دختری که یک جفت گیوه‌ی کهنه را یک سال نتوانسته به امانت نگه‌دارد، چگونه می‌خواهد، دل شاعر را، که عرش الهی است، آن هم برای تمام عمر، به امانت نزد خود حفظ کند؟» بعد آهی کشید و به تلخی گفت: «اشتباه کرده بودم، حالا جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعت است. من از ازدواج منصرف شدم» و بیرون رفت.!

    به نقل از پایگاه خزه
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  15. 6 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  16. #8
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض ویولن زن


    0 Not allowed! Not allowed!
    در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشنگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.


    این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
    سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
    یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌ آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌ اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
    چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد،
    کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون ‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون ‌زن بود، به همراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
    در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ ای که ویلون‌ زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی ‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون ‌زن شد. وقتی که ویلون‌ زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت.
    هیچکس نمی‌ دانست که این ویلون ‌زن همان (جاشوا بل) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازندۀ یکی از پیچیده‌ ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار، می‌باشد.
    جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌ فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
    این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشنگتن ‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الویت ‌های مردم بود.
    ویرایش توسط marzi_a1732 : Wednesday 8 April 2009 در ساعت 09:07 PM
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  17. 9 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  18. #9
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض داستاني از روي خوش بتهون


    0 Not allowed! Not allowed!
    بارونس فون ارتمان دسخوش افسردگي شديدي شده بود. تا آن زمان چند فرزند به دنيا آورده و از بخت بد يکايک آنها از دست داده بود. وقتي آخرين فرزندش را نيز از دست داد احساس کرد که بي اندازه بدبخت شده است و هيچکس نمي تواند او را تسلا دهد. دوستانش به سراغ او مي آمدند، با نرمي و عطوفت مراتب همدردي خود را ابراز مي داشتند وکوشش زيادي به خرج مي دادند تا او را اندکي سرگرم سازند و از حالت غمزدگي شديد بيرون آورند. بارونس اصلا به همدردي آنان توجهي نمي کرد و همچنان نگاه خيره خود را به زمين مي دوخت وساکت و محزون بر جاي مي نشست. ولي در عين غمزدگي و بي اعتنائي به اطرافيان، يک نکته خاطرش را مشغول مي داشت. دوست خوبش، لوديگ وان بتهون که در روزهاي خوشي او مرتبا به سرغش مي آمد در اوخر ديگر از او يادي نمي کند و به خانه اش نمي آمد. واقعيت آن بود که بتهون به اندازه ي آنچه براي بارونس پيش آمده بود، متاثر مي نمود که در خود آ توانائي را نمي يافت تا قدم به خانه ي آن بانو بگذارد و کاملت معمول حاکي از تسليت و همدردي را بر زبان آورد.



    به هر حال بعد از گذشت چندين روز، بتهون يادداشتي براي بارونس فرستاد و از او در خواست کرد به منزلش بيايد. بارونس آن درخواست را پذيرفت زيرا نمي توانست خواست بتهون را ناديده انگارد. در آن حال که از شدت اندوه قامتي خميده پيدا کرده و جاعه سياهي سراپايش را پوشانده بود به اتاق کار بتهون وارد شد. بتهون از جا برخاست، دست برونس را گرفت و به آرامي به سوي يک صندلي برد بدون آنکه کوچکترين سخني بر زبان آورد. آنگاه وقتي بارونس بر جاي نشست و خودش بر پشت پيانو قرار گرفت به نرمي گفت: ‍(اکنون ما دو نفر به ياري نغمه هائي با همديگر گفت وگو خواهيم کرد.) سپس بتهون شروع به نوازندگي کرد و بدون کمترين مکث، تا ساعتي به نواختن نغمه هائي بر روي پيانو سرگرم ماند. حالت انقباض و افسردگي شديد بارونس به خاطر فقدان عزيزانش، براي نخستين بار تا اندازه اي بر طرف شد و احساس آرامش و رضائي بي سابغه به او دست داد. آنگاه به همان حالت بي سر و صدا که قدم به خانه بتهون گذارده بود، آن خانه را ترک کرد. چد سال بعد ضمن نقل ماجراي آ روز، براي دوستانش چنين مي گفت: (بتهون آنچه را براي همدردي با من در دل داشت با موسيقي بيان کرد و آنچه مي گفت سر انجام موجب شد من از آرامش و تسلاي خاطر نصيبي داشته باشم.)

    ...

    اینطور که معلومه کسی غیر از من علاقه ای به شرکت توی این تاپیک نداره ...
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  19. 8 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  20. #10
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض داستان عمو جان و میرزا حسینقلی به روایت روح الله خالقی


    0 Not allowed! Not allowed!


    روح الله خالقی در یکی از خاطرات کودکیش از یکی ازدوستان پدرش نام میبرد که به دلیل نزدیکی ایشان را عمو خطاب می کردند و اسمش میرزا غلامرضای شیرازی بود. روح الله خالقی نقل میکند که عمو جان می گفت:„در شیراز ساز میزدم و همه میگفتند از من بهتر کسی ساز نمیزند. بعد به اصفهان آمدم و آنجا هم منحصر به به فرد بودم. روانه تهران شدم و در یکی دو مجلس که ساز زدم همه پسندیدند خیال کردم که از من بهتر کسی ساز نمیزند. شبی در منزل یکی از دوستان بودم پیر مرد لاغر اندامی از در وارد شد که حضار مقدم او را گرامی داشتندو در صدر مجلس جایش دادند. من تصور کردم آن پیرمردیکی از رجال است. چه دست های لاغر و چه انگشتهای کشیده ای داشت. اگر استعداد داشت و در جوانی ساز زده بود شاید تارزن خوبی میشد. اما میخواست چه کند؟! لابد ثروت یا شغل مهمی داشت که آنقدر مورد احترام بود! همین که من کمی ساز زدم و تار را زمین گذاشتم او دست دراز کرد و ساز را پیش کشید. دلم به تشویش افتاد که الان این جناب خان پر افاده می خواهد مضراب به سیم بزند و چون ناشی است پوست تار، پاره و سازم خراب میشود. تلنگری به سیم ها زدکه دلم فرو ریخت. با کمال ادب گفتم آقا دست به ساز نزنید! ؛ نگاه تندی به من کرد و گفت واردم و با یک حرکت تار را در بغل گرفت و دستش بگوشی رفت و مثل برق کوک کردو نواخت. همینکه انگشت هایش بکار افتاد و چند مضراب زد، توجه مرا جلب کرد. نغمه ها بود که چون در از پنجه اش میریخت؛ در دل گریستم و با خود گفتم: اگر تار زدن این است ، پس تا کنون عمری تلف کرده ام! وقتی سازش تمام شد و تار را زمین گذاشت من در راهرو بودم که از خجلت موقعی که سایرین سراپا گوش بودند از اطاق بیرون آمده بودم. خودم رفتم و تارم بجای ماند. توی خیابان با قدم های تند راه میرفتم. وقتی به منزل رسیدم در اطاقی نشستم و به سختی گریستم و دیگر از خانه بیرون نیامدم. دو روز بعد یکی از دوستان که در همان مجلس حضور داشت بسراغم آمد. ماجرا را بر او گفتم و از غم نالیدم. خندید و گفت: مگر تو استاد را نشناختی؟ کیست که میرزا حسینقلی استاد زمانه را نشناسد! گفتم من بینوا به او گفتم دست به سازم نزند و باز گریه کردم... روز بعد همان دوست به سراغم آمد و گفت برخیز تا نزد استاد برویم. سر به زیر افکندم و به آنجا رفتیم. میرزا گفت بنشین و از همان روز مثل یک طفل ابجد خوان شاگرد او شدم و آنقدر تمرین کردم که بعد از سالیان دراز استاد گفت حالا دیگر تار میرزا غلامرضا شنیدنی است.”
    ویرایش توسط marzi_a1732 : Thursday 9 April 2009 در ساعت 04:36 PM
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  21. 8 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  22. #11
    khazaie01 آواتار ها
    کاربر انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر انجمن
    شماره عضویت
    15641
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    نوشته ها
    51
    میانگین پست در روز
    0.01
    تشکر از پست
    66
    100 بار تشکر شده در 33 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    16

    Smile


    0 Not allowed! Not allowed!


    چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو . صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت.
    مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
    هيچ کس اونو نمی ديد . همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود . از سکوت خوششون نميومد .
    اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
    چشمش بسته بود و می زد . صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود . بدون انتها , وسيع و آروم . يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد . يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود . تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده . چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
    احساس کرد همه چيش به هم ريخته . دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
    سعی کرد به خودش مسلط باشه . يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده .
    هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
    دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد . و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
    يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست. چشاشو که باز کرد دختر نبود . يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست, غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه ...
    شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد . با همون مانتوی سفيد با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن . و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
    چقدر آرامش بخشه . اون هيچ چی نمی خواست.. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه . ديگه نمی تونست چشماشو ببنده . به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد . شب های متوالی همين طور گذشت. هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی اين براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد . و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت. سه شب بود که اون نيومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد . اونشب دختر غمگين بود .
    پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت. سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
    دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گريه دختر رو ببينه . چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت... همه چيشو از دست داده بود . زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . يه جور بغض بسته سخت يه نوع احساسی که نمی شناخت يه حس زير پوستی داغ تنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه ... عاشق کسی که نمی شناخت. ولی شده بود ... بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد ...
    يک ماه ازش بی خبر بود . يک ماه که براش يک سال گذشت. هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت. چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت. و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
    ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ... آرزوش فقط يه بار ديگه ديدن اون دختر بود .
    يه بار نه ... برای هميشه . اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن . و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد . يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
    چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
    سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت. سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
    - ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان ... امکان داره ؟
    صداش در نمي اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
    - حتما ..
    يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
    فقط برای اون مثل هميشه فقط برای اون زد اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
    نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره دختر می خنديد پسر می خنديد و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسيقی بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .
    ویرایش توسط khazaie01 : Thursday 9 April 2009 در ساعت 06:48 AM
    .
    .

    عمر را دریاب زندگی داستان یخ فروشی است که از او پرسیدند فروختی ؟ گفت
    نخریدند تمام شد !


    .
    .

  23. 8 کاربر برای این پست از khazaie01 تشکر کرده اند:


  24. #12
    کاربر حرفه ای

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر حرفه ای
    شماره عضویت
    1477
    تاریخ عضویت
    May 2007
    نوشته ها
    2,129
    میانگین پست در روز
    0.34
    تشکر از پست
    3,762
    6,312 بار تشکر شده در 1,841 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    1 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 8/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    ممنون از دوستان عزيز
    مطالب بسيار جالب و خواندني بود . شخصا فكر نميكردم تاپيك با توجه به موضوع اين قدر سريع پيشرفت داشته باشه و تعداد پست ها نيز روز افزون . دوستان فقط سعي كنيد منبع و مرجع حتما نقل شود و در صورتي كه نويسنده موضوع ميباشيد ذكر فرماييد تا علاوه بر رفع ابهام ، چنانچه ساير دوستان نيز تمايل به استفاده از مطالب در ساير سايت ها و يا وبلاگ ها داشته باشند بتوانند براحتي مرجع و منبع را اعلام فرمايند . تشكر

  25. 7 کاربر برای این پست از arian تشکر کرده اند:


  26. #13
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض من و او


    0 Not allowed! Not allowed!

    او، جولتاي زيبا در ونيز شهر شگفت انگيز دوژها و ترعه ها و هنرهاي زيبا زندگي مي كرد، و يگانه فرزند خانواده اي اشرافي بود. بقدري زيبا بود كه گفتي اهل زمين نبود، بلكه پري اي بود كه از ميان كف امواج دريا بيرون آمده باشد. ديدگانش چون آسمان صاف ايتاليا آبي و نگاهش مانند افق درياي آدرياتيك بي انتها و نشاط انگيز بود و گيسوانش با حلقه هاي دلربا همچون اكليلي بر سر كوچك و قشنگش جلوه گري ميكرد.

    هنگاميكه لبخند ميزد- كي لبخند نميزد؟- روي گونه هاي بيمانندش چال مي افتاد و در دهان كوچك و زير لبهاي سرخش دندانهاي همچو عاج سفيد و سختش ميدرخشيد. هميشه چون آفتاب بهاري خندان بود و مانند پروانه هيچگاه آرام نداشت.
    همانند بچه اي هميشه چابك و شيطان بود. از رنگها فقط دو تا را دوست داشت، آنهم سرخ و سفيد. هميشه با ميخك و سوسن روي سينه اش را آرايش ميداد.
    خودش هم گل سرخ يا سپيدي خوش بو و نو شكفته بود، حال بستگي باين داشت كه چه رنگ لباس بر تن دارد، سرخ مانند ميخك يا سپيد مثل سوسن.

    در يك عصر پرشكوه بهاري كه نظيرش را فقط در سواحل درياي آدرياتيك ميتوان يافت، هنگاميكه جولتا در اطاق كوچك خود در آخرين طبقه قصر پدرش مشغول مرتب كردن لباس و زدن ميخك سرخ به سينه خود بود، مي كوشيد تا خود را براي گردش در روي ترعه بزرگ پونته ريال دو آماده كند. از بيرون آهنگي بگوشش رسيد.
    پنجه ماهري روي ويولون «سرناد» مينواخت. جولتا بطرف پنجره دويد و بكوچه نگاه كرد. نوازنده جواني بود با كلاه لبه پهن ايتاليائي، آهنگش چنان لطيف و دل انگيز بود كه جولتا خيال ميكرد روي تارهاي قلبش مينوازند. بي درنگ خم شد و از پنجره با كمال دقت آن آهنگ فريبنده را كه نوازنده جوان بر تارهاي ويولون مينواخت گوش داد و آنرا با تمام هستيش بي آنكه از آن سير شود در خود فرو برد. انگشتانش مانند سرچشمه اي بود كه آب شفاف از آن پچ پچ كنان روان باشد. جولتا نفسش را در سينه حبس كرده بود تا هيچيك از قطرات اين چشمه را از دست ندهد. اشك تحسين مانند مرواريدي در چشمانش مي غلطيد.

    سرانجام آهنگ ويولون قطع شد، مثل اينكه با سكوت تارها تمام طبيعت سكوت كرد.
    جولتا از بالا پرسيد: - تو كي هستي؟ بالا را نگاه كن، استاد جوان!
    نوازنده جوان ببالا نگاه كرد. - كلاه خودت را بردار، صورتت را خوب نمي بينم.

    هنرمند جوان كلاه لبه پهن خود را برداشت. با يك تكان سر موهاي بلند خود را روي پيشاني عقب زده ببالا نگاه كرد. چه چشمهاي عجيبي! همانند آهنگي كه لحظه اي پيش مينواخت، موقر و متين و غم انگيز بود. صورتش مانند مجسمه هاي مرمر جذاب، اما رنگ پريده و غمناك و پيشانيش پهن و پرغرور و بلند بود.

    جولتا پرسيد: «اسمت چيست؟»
    - آنتونيو.
    - آنتونيو، باز هم براي من آهنگي بزن.
    از نو سيمهاي ويولون بلرزش در آمد. اما آهنگ بيش از پيش دلنواز و دلچسب بود.
    جولتا جلوي پنجره مبهوت مانده بود و از شنيدن آن سير نميشد، تا آنكه سيمها با آخرين ترنم عشق انگيز خود خاموش شدند.

    - آنتونيو، بمن بگو كي هستي؟
    - يك يتيم.
    - پدرت كي بود؟
    - يك كارگر زير ماشين له شد و مرد.
    - مادرت؟
    - مادرم هم بدنبال پدرم رفت.
    - خواهر نداري؟
    - هيچ قوم و خويشي ندارم.
    - ميخواهي من خواهرت باشم و تو هم برادر من باشي؟

    من از پدرم خواهش ميكنم كه در منزل ما زندگي كني و هميشه براي من از اين آهنگها بنوازي. پدرم آدم خوبيست، مرا خيلي دوست دارد و تمام خواهش هايم را انجام ميدهد. آنوقت ديگر تو مجبور نيستي براي يك لقمه نان توي خيابانها آواره باشي. ما خيلي ثروتمنديم.

    - من خيلي بلند نظرم، سينيورينا.
    - اسم من جولتاست.
    - جولتاي زيبا، من بلند نظرم.
    - آنتونيو، نظر بلند تو را از دستت نميگيريم.
    - چرا، وقتي يك لقمه نان داديد، ميگيريد.

    جولتا سكه اي پيش پاي او انداخت و با تغير از پنجره دور شد. ولي فوراً به پنجره نزديك شد و گفت:
    - آنتونيو.
    نوازنده جوان كه سكه را برداشته ميخواست از آنجا دور شود ايستاد و ببالا نگاه كرد.
    - اقلاً قبول كن كه هر روز عصر همين ساعت بيائي، زير اين پنجره براي من بزني.
    - قبول ميكنم.
    آنتونيو پولي كه در دست داشت، نشان داد و گفت: - ولي ديگر براي اين نميآيم.
    - پس براي چه مي آئي؟
    - براي زيبائيت.
    اين بار ميخك سرخي كه روي سينه دختر زيبا قرار داشت، پيش پاي نوازنده جوان افتاد.

    بعد از آن او هميشه مي آمد.
    هر روز عصر هنگاميكه انعكاس آخرين شعله هاي خورشيد چون انوار الكتريكي پنجره هاي قصر را روشن ميكرد، جولتا آهنگهاي جديد و دلنوازي ميشنيد.
    - آنتونيو، تو اينقدر طبعت بلند است كه راضي نميشوي بيائي بالا در اطاقم برايم بنوازي؟
    آنتونيو بي آنكه سخن بگويد، بالا به اطاق جولتا رفت.
    - آنتونيو، تو آنقدر طبعت بلند است كه حاضر نيستي با من روي دريا گردش كني؟
    زير نور پريده رنگ مهتاب و در روي آبهاي آرام دريا قايقي آهسته آهسته پيش ميرفت و در سكوت بي پايان شب آهنگهاي دلربا شنيده ميشد.
    گوئي تمام طبيعت سراپاگوش بود و باين آهنگهاي كه روان و سبك گسترده ميشد و در فضا بچهارسو پراكنده مي گشت و در آبهاي آرام دريا و هواي صاف و روشن گم ميشد، گوش ميداد.

    - آنتونيو آنقدر بلند طبعي كه اجاز نميدهي سرم را روي زانويت بگذارم. هنرمند جوان با چشماني آتشين آهي كشيد. از آرشه ويولون با لرزشهاي جديد آهنگ هاي نوي برخاست.
    گيسوان تابدار و طلائي رنگ جولتا بر زانوان آنتونيو قرار گرفت و چشمان مخمورش با تحسين عشق و خوشبختي از پائين ببالا بچهره بشاش نوازنده جوان دوخته شد. لباس سبك و سپيد جولتا همچون برف در زير نور پريده رنگ مهتاب درون قايق موج ميزد. براستي شبيه فرشته اي بود كه در كف امواج دريا غوطه ميخورد.
    هنرمند جوان از بالا بپائين بزيبائي رويا مانند يكه بر زانوانش آرميده بود، نگاه ميكرد و متعجب از صداهاي تازه و سحرانگيزي بود كه با يك حركت دستش از روي سيمهاي ويولون ماهرانه خارج ميگشت.

    - آنتونيو، تو اينقدر بلند طبع هستي كه حتي به من يك بوسه نميدهي؟
    ويولون خاموش شد. هنرمند جوان آهسته بروي او خم شد و موهاي آنها درهم ريخت و ...
    - آنتونيو...
    - جولتا...

    يك روز عصر، وقت هر روز نوازنده جوان زير پنجره بلند قصر ايستاده بيهوده مي كوشيد تا به آهنگهاي دلربايش پري خود را بيرون كشد.
    پنجره بسته بود. اما هنرمند جوان يأس بدل راه نمي داد. ويولون گاهي فرمان مي داد، زماني با ناله التماس و هنگامي گريان درد دل مي كرد. گاهي هم آه مي كشيد و نااميد اشك ميريخت.

    باز هم پنجره بسته بود. آن گاه كه ويولون آخرين ضجه هاي نوميدي خود را از گلو خارج ميساخت، يكي از پنجره ها نيمه باز شد. نخست يك سكه و بعد يك كاغذ در هوا معلق زد و زير پايش بزمين افتاد.
    كاغذ را برداشت و خواند:
    «پدرم ميگويد ميان من و تو شكاف غيرقابل عبوريست كه ما در بالاي آنيم و تو در پائين آن قرار داري. ديگر نيا، فراموشم كن. »

    لحظه اي مانند برق زده اي در جايش خشك شد، سپس بشدت بخود لرزيد. نگاهي صاعقه آسا بر قصر بلند اشرافي انداخت و با تغير خواست كاغذ را تكه پاره كند، ولي خودداري كرد و آنرا با دقت تا نمود و در جيبش گذاشت و سكه اي را كه بزمين افتاده بود، با پا بسوي او پرت كرد. ويولون را روي قلب مجروحش فشرد و در حاليكه آتش رنج توهين در قلب پر غرورش شعله ميكشيد، از آنجا دور شد. ديگر از آن پس هيچ كس در خيابانهاي ونيز نوازنده جوان و معروف ويولون را نديد.

    سالها گذشت.
    باز هم در شهر ونيز.
    تمام مطبوعات شهر خبر دادند كه آنتونيو بون ويني، ويولون زن معروف وارد شده است و يگانه كنسرت خود را در تئاتر بزرگ برپا خواهد كرد. اين اواخر نه فقط مطبوعات، بلكه تمام مطبوعات اروپا و آمريكا درباره اين ستاره درخشان و نوظهور كه در افق هنر موسيقي خودنمائي ميكرد، قلمفرسائي مي كردند.

    شب كنسرت در تئاتر جاي سوزن انداختن نبود. تمام اعيان شهر در آنجا گرد آمده بودند و با بيصبري منتظر شروع كنسرت بودند. تا بالاخره آنتونيو روي صحنه ظاهر شد. سالن تقريباً يكباره در بهت فرو رفت، مگر اين هما آنتونيو ويني كه تمام اهالي ونيز او را ميشناختند، نيست؟ همان ويولون زن جواني كه چون «تروبادورها»ي قرن وسطي از شهري بشهري و از خياباني بخيابان ديگر ميرفت و زير پنجره ها سرناد مينواخت؟ بله، بله او بود. خودش بود، زيرا هنوز همان لزشها در آهنگش شنيده ميشد؛ با اين تفاوت كه اكنون پختگي يافته بود و با اطمينان از هنر خود بر بال خيال گاهي پرواز كرده اوج ميگرفت و زمان متين و سرشار از نيرو و قدرت جلوه ميكرد.

    بهمان اندازه كه اين آهنگها جذاب بود، همانقدر هم آنتونيو زيبا و فريبنده بود. اندامش خوش تركيب و چشمانش آتشين و صورتش بشاش و پيشانيش بلند و پرنبوغ و موهايش بلند و براق و پريشان بود. همه و همه اينها هم آهنگي بينظيري به آهنگهاي سحرانگيز ويولونش مي بخشيدند.

    وقتي كه آخرين لرزشهاي آهنگها خاموش شد، سالن در يك سكوت گورستاني فرو رفت؛ هنرمند از روي صحنه دور شد. مدتي سالن بيحركت و خاموش مثل آنكه مسحور شده باشد، در رويائي بس شيرين غرق بود. سپس ناگهان روحي به اين گورستان دميده شد و تمام سالن بلرزه درآمد.

    بون ويني!... آنتونيو بون ويني! آنتونيو... نابغه! استراديواريوس جديد!
    همه براي آنكه شخصاً دست نابغه جوان را بفشارند و تحسين و تشكر خود را اظهار دارند، به پشت صحنه مي شتافتند.
    اما استاد جوان كه خسته شده بود، درب اطاقش را بست و اعلام كرد كه كسي را نمي پذيرد.
    ولي به او اطلاع دادند كه خانمي ميخواهد او را ملاقات كند.
    - او را نميتوانم بپذيرم.
    - او همسر مرد بسيار مشهوري است، خيلي اصرار مي كند.
    آنوقت اسم شخص عاليرتبه اي را گفتند كه متعلق بيك خانواده اشرافي بود. شخصي كه سرنوشت هزاران نفر باراده اش بستگي داشت.
    - داخل شوند.
    زن جوان زيبائي مانند «مادوناي» رافائل، با لباسي مانند لباس ملكه داخل شد و خود را در جلو پاهاي جوان نابغه انداخت...
    - آنتونيو... من جولتاي تو هستم... تو را دوست دارم.
    استاد جوان با پريشاني زن زيبا را بلند كرد. چشمانش از يك نور عجيب مانند همان نگاهي كه زماني نوازنده جوان و فقيري بود؛ از همان شعله اي كه او در ايام جوانيش در جواب دختري كه از روي خودپسندي از پنجره قصرش باو اهانت كرده و غرورش را مورد تحقير قرار داده بود، ميدرخشيد.

    بي آنكه كلمه اي بر زبان راند، دست در بغل كرد و دفترچه يادداشت خود را بيرون كشيد. از لاي آن تكه كاغذيكه با دقت نگهداري شده بود، بيرون آورد و به جولتا داد.
    جولتا آنرا گرفت و نگاه كرد و ناگهان سراپا سرخ شد. آنتونيو وقتي ديد كه او بي اندازه پريشان شده است و جرأت نگاه كردن ببالا را ندارد، باو گفت:
    - سينيورا، بخوانيد!... بخوانيد!...
    جولتا با صدائي كه تقريباً شنيده ميشد، آنرا چنين خواند: «پدرم ميگويد ميان من و تو شكاف غيرقابل عبوريست. ما در بالاي آنيم و تو در پائين آن قرار داري. ديگر نيا، فراموشم كن. »

    آنتونيو نامه را از دستهاي سست و بي حالش گرفت و باز تا كرده در دفترچه يادداشتش گذاشت.
    - افسوس، سينيورا ببخشيد كمه من حرفهاي شما را نشنيدم. اگرچه ديگر نزد شما نيامدم، ولي شما را هم از ياد نبردم؛ بدليل آنكه نامه تان را با اين دقت نگهداري كردم. اين گنج ذيقيمتي است كه شما بمن هديه كرديد. من از اين گنج مانند مردمك چشمم تا دم مرگ نگهداري خواهم كرد. اگر آن نبود، من اين كسي كه اكنون هستم نميشدم. من شما را از ياد نبردم... بله، ولي گويا شكافي كه ما را از يكديگر جدا نگهميداشت، فراموش كرده ايد. شما در بالا بوديد و من در پائين بودم؛ و همين كافي بود كه بشما اجازه دهد با تحقير بپائين خود نگاه كنيد. ولي شما از اين نكته غافل بوده ايد كه اشخاصي كه در پائين قرار دارند، گاهي شاه پر در مي آورند و بعزم انتقام ببالا پرواز ميكنند. روزي كه شما از فراز قصرتان با تحقير عشق مرا رد كرديد، من در پائين قرار داشتم؛ ولي سوگند خوردم كه انتقام بگيرم. براي اين منظور راهي جز اوج گرفتم و باز هم اوج گرفتن وجود نداشت. اوج گرفتم تا بلهوسي كه از بالاي قصر مرا تحقير ميكرد، پائين قرار گيرد و در مقابل رفعتم زانو زند. امروز من بمقصودم رسيدم. من نميتوانم از نو شخصي را دوست بدارم كه با احساسات مقدس ديگري بازي ميكند و ميان بالا و پائين فرق ميگذارد... افسوس، سينيورا، من نميتوانم.



    نویسنده : ميكائيل اوانسيان
    منبع : persianbook. net
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  27. 5 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  28. #14
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض سرناي پيرمرد دوره گرد


    0 Not allowed! Not allowed!


    سرنا مي زند. سازي كه قرار است آدم را به ياد عروسي، شادي و جنب و جوش روستاهاي كشورمان بيندازد. به ياد لباس هاي رنگارنگ زنان و رقص هاي محلي مردان. اصلاً صداي سرنا نماد شادي و هيجان است. اما اينجا در غرب تهران، در يكي از محلات منطقه ما، در كوچه دانش، پيرمرد ۷۰ ساله اي است كه سرنا مي زند! اين صدا نشانه چيست؟ آن هم سر صبح، ساعت نه. نويد كدام شادي و شعف را با خودش مي آورد؟ صورتش چندان خوشحال به نظر نمي رسد و دنيايش چندان رنگارنگ و شاداب نيست. به طرفش مي روم و مي خواهم كه با او صحبت كنم. پير است، لهجه غليظي دارد و بسياري از كلماتش نامفهوم است ولي با خوشرويي مي پذيرد كه صحبت كند. نه من به درستي زبانش را درك مي كنم و نه او به درستي مي داند كه من چه مي خواهم. ولي هر دو از اينكه چند دقيقه اي بايستيم و با هم صحبت كنيم، خوشحال مي شويم. رابطه اي كوتاه بين دو نسل متفاوت، دو حس نامتجانس و دو خواسته متضاد و شايد با نتيجه اي پايدارتر از خود رابطه!
    نمي دانم درست متوجه مي شوم يا نه ولي نامش «رضا شاهواده» است و اهل بوئين زهراست. مي پرسم شاهواده يعني چه؟ و او توضيح مي دهد كه شاهواده نام فاميلي است!
    پرسيدن يك سؤال ادبي از چنين پيرمردي جوابي بهتر نمي تواند داشته باشد! مؤدب سخن مي گويد ولي كلماتش نامفهوم است و من فقط از نگاهش مي خوانم كه در كلماتش احترامي خاص نهفته. خانواده اش را در ده جا گذاشته و ده روز اينجاست و ده روز آنجا. مي گويد در محله امامزاده حسن، يك خانه اجاره كرده و ماهي ۳۰ هزار تومان اجاره اش را مي دهد. مي گويد: آنجا محله خوبي نيست! دوست دارد كه به اين محل بيايد و اينجا ساز بزند. شايد مردم اينجا بيشتر صداي سازش را دوست دارند. سابقه هنري اش زياد ا ست! از ده سالگي ساز مي زده ولي آن زمان به قول خودش جوان بوده و كار مي كرده، رعيتي و كشاورزي و ساز زدن فقط هنر بوده نه منبع درآمد. گويا وضعش هم خوب بوده. مي گويد روزي ۴۰۰ تومان درآمد دارم. مي پرسم: ۴۰۰ هزار تومان؟! مي گويد: بله. فكر مي كنم سؤال عجيبي كرده ام و او هم چندان به جوابش اهميت نمي داده كه گفته بله.
    مي گويم ساز زدن را از كه ياد گرفتي؟ و او ساز زدن را از كساني ياد گرفته كه براي عروسي هاي دهشان به آنجا مي رفتند و ساز مي زدند. او هم حالا هر زمان كه در ده عروسي باشد به آنجا مي رود و ساز مي زند، ولي وقتي عروسي نيست به شهر مي آيد و براي اهالي محله ما ساز مي زند. شايد در ده مردم فقط در عروسي نياز به صدايي دارند كه بزمشان را شادتر كند، ولي در شهر چه عروسي باشد و چه نباشد مردم نياز دارند كه دليلي براي شادي داشته باشند! هرچند كه صداي سرناي او در اينجا چندان هم دليلي براي شاد شدن نيست فقط ناله بلندي است كه قصه نان و دلقك را تداعي مي كند. از بچه هايش مي پرسم، سه دختر و دو پسر دارد. مي گويم آنها كار نمي كنند؟ آه از نهادش برمي خيزد: «نه، كار نمي كنند». مي پرسم خرج زندگي را به تنهايي مي دهي؟ مي گويد: بله. مي گويد روزي ۵۰۰ ـ ۶۰۰ تومان درمي آورم. اين بار ديگر نمي پرسم ۵۰۰ ـ ۶۰۰ هزار تومان؟! سازش را پارسال از نازي آباد بيست هزار تومان خريده. حساب دخل و خرجش چندان با هم جور در نمي آيد. سردر نمي آورم ولي ديگر نمي پرسم. او هم به دنبال جواب بهتري نمي گردد. فكر مي كنم شايد راه درست پاك كردن تمام صورت مسئله ها همين است كه اصلاً به دنبال جوابي نباشي.
    آخرين سؤالم را مي پرسم، با ترديد: «اگر بگويند همين الان آرزويت برآورده مي شود چه آرزويي مي كني؟» به دست هايم نگاه مي كند شايد فكر مي كند مي خواهم همين الان آرزويش را برآورده كنم، ولي آرزو نمي كند. مدتي طولاني نگاهش را به زمين مي دوزد و بعد وقتي سر بلند مي كند در نگاهش هيچ جوابي نيست. انگار اصلاً سؤالي نكرده ام. با خودم فكر مي كنم آرزو براي كساني معنا دارد كه چيزي به نام آينده را مي بينند. ولي اين پيرمرد معناي آرزو را نمي داند. نمي دانم آرزو به زبان محلي او چه مي شود! شايد او اصلاً معناي سؤالم را متوجه نمي شود. مثل بسياري از سؤالات كه پرسيده مي شوند براي اينكه جوابي نداشته باشند. تشكر مي كنم. لبخند مي زند و اين آخرين قسمت مصاحبه ام را بهتر از همه آن مي فهمد. مي چرخد و در امتداد كوچه راه مي افتد و صداي سرنا كوچه را پرمي كند. نه عروسي در كار است و نه لباس هاي رنگارنگي. اين را اهل كوچه همه مي دانند.

    منبع : hamshahrionline. ir
    ویرایش توسط marzi_a1732 : Friday 10 April 2009 در ساعت 12:51 PM
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  29. 4 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


  30. #15
    marzi_a1732 آواتار ها
    کاربر نمونه

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر نمونه
    شماره عضویت
    4302
    تاریخ عضویت
    Jan 2008
    نوشته ها
    781
    میانگین پست در روز
    0.13
    تشکر از پست
    1,263
    3,551 بار تشکر شده در 729 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 7/1
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    17

    پیش فرض اسطوره ای برای نوازندگی


    0 Not allowed! Not allowed!

    درسال ۱۸۱۹ کارناوال بزرگی در رم برپا شده بود انبوه جمعیت در میدان بزرگ شهر دیده میشده اما عده بسیار نیز به تالارکنسرت هجوم آورده بودند . موسیقی در ایتالیا مانند مذهب مقدس است و کمتر کسی میتوان یافت که از موسیقی اطلاع نداشته باشد و به آن احترام نگذارد. در آن زمان معروف بود که او قدرت نوازندگی را از شیطان کسب کرده است در آن شب نیز حضار دائما زیر گوش از هم میپرسیدند و میخواستند از گذشته این مرد اسرار آمیز که هیچ شباهتی به انسان عادی نداشت آگاه شوند و اورا از نزدیک ببینند. دراین هنگام مردی از گوشه صحنه نمایان شد و در حالی که ویولونی کهنه در دست داشت به وسط صحنه آمد. صورت گندم گون و کشیده، گونه های فرو رفته ، بینی منحنی ، چشمان قیر گون و موهای سیاه و بلند او که شولیده روی شانه هایش ریخته بود چنان حال مرموز به او داده بود که حضار بی اختیار چند ثانیه سکوت کردند. حتی لبخند کوچکی که با قیافه جدی او تناسبی نداشت نتوانست اثر مطلوبی در گروه تماشاگران داشته باشد. بااین حال وقتی دروسط صحنه تعظیم غرایی کرد همه او را شناختند و پس از آن غریو تحسین و صدای کف زدن جمعیت برخاست. وقتی قطعات کنسرت را اجرا میکرد همه حضار بدون استنثنا تصدیق میکردند که تا آن زمان نوازندهای به استادی و قدرت او ندیده اند زیرا تکنیکهایش چنان ماهرانه بود که هیچ ویولونیستی توانائی برابری با او نداشت. با اینهمه هیچکس نمیتوانست تصور کند که این استادی در قبال چه رنجها و تحمل چه مشقت حاصل شده است. رنجهائی که در دوران عمرش متحمل شده بود اثر عمیقی در قیافه او گذاشت و بتدریج چهره استخوانی و تیره ای پیدا کرد و در اثر تمرین ویولون انگشتهایش باریک و بلند شد چرا که از اوان کودکی برای کسب درآمد توسط پدرش بکار نوازندگی مشغول شده بود . تنها تعلیمی که دیده بود نتهای ابتدایی موسیقی بود حتی در سن شانزده سالگی بعلت خشونت پدر مجبور به ترک خانواده اش گردید. اما در تالار کنسرت گروه تماشاگران که تا آن زمان چنین استادی ندیده بودند بیاد شایعاتی که از این استاد شنیده بودند افتادند زیرا معروف شده بود که در کار خود از شیطان کمک میگیرد. این تصور بخصوص وقتی قوت گرفت که یکی ازقطعات معروف خود رقص شیطان را شروع کرد. یکی از حضار چنان متوحش شده بود که تصور میکرد واقعا شیطان را میبیند و ناگهان فریاد کشید :„آنجا ،پشت سرش شیطان ایستاده است و ویولون میزند کافی است تمام کنید!”. او به ناچار آهنگ را قطع و بکنار رفت و مردم بجز پرده جنگل که در پشت صحنه آویخته بود چیزی ندیدند. با این همه مردم وحشت کردند و عده ای بزانو در آمدند و صلیب رسم کردند تا از شر شیطان در امان بمانند . یک زن حامله چنان ترسیده که او را به اطاق دیگر بردند تا بچه اش را مرده بدنیا آورد. عجیب است که پاگانینی در زمان حیات خود هیچگاه چنانکه شایسته هنر او بود مورد تحسین قرار نگرفت. مردم که هنوز تحت تاثیر اوهام مذهبی بودند بجای آنکه هنر او را مورد قدردانی قرار دهند آنرا به شیطان نسبت میدادند و از او وحشت داشتند. بعلت اینگونه قضاوتهای سطحی مدت زیادی از مردم کناره گرفت. پاگانینی بزرگترین نواازنده ای بود که دنیای موسیقی بخود دیده است او نسبت به تکنیک زمان خود بطور فوق العاده ای پیشی جست البته پاگانینی فقط نوازنده نبود بلکه آهنگسازی زبر دست نیز بود که هنوز اجرای قطعات وی برای هنرمندان افتخار محسوب میشود. در هر حال خواه او را شیطان بنامند خواه فرشته فرق نمیکند موسیقی او بسیار انسانی است نغمه های او گاه چنان ظریف و حساس است که کمتر آهنگسازی توانائی برابری با او دارد و گاه چنان شنونده را به هیجان می آورد که گویی نوای ويولون او هنوز بر قلبها فرمانروائی میکند. شبهه شیطانی بودن حتی بعد از مرگ نیز دامنگیر او شد و کلیسای کاتولیک از تدفین این هنرمند عالیقدر در گورستان مسحیان ممانعت کرد جسد پاگانینی مدتها از محلی به محل دیگر انتقال میبافت تا آنکه پس از مدت پنج سال پس از مرگ او اجازه دادند در گورستان پارما در ایتالیا بخاک سپرده شود و باین ترتیبت سرگذشت سرگشته نوازنده ای که فقط یکبار در دنیای هنر ظهور کرد به پایان رسید.

    ویرایش توسط marzi_a1732 : Friday 17 April 2009 در ساعت 04:13 PM
    من از نـژادِ اهـــوراییــانِ آزادم / من از بهشتِ چو زندان، خوشم نمی آید
    اگر خدای نفهمد زبانِ پارسی ام / از آن خدای، به قرآن ! خوشم نمی آید

  31. 5 کاربر برای این پست از marzi_a1732 تشکر کرده اند:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •