لیست کاربران برچسب شده در تاپیک

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از 49 به 51 از 51

موضوع: معرفي و بررسي فلسفه فكري شعرا

  1. #49
    sahar98 آواتار ها
    کاربر فعال انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر فعال انجمن
    شماره عضویت
    21943
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    نوشته ها
    463
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,236
    1,128 بار تشکر شده در 428 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 90/0
    Given: 70/1
    میزان امتیاز
    15

    پیش فرض به یاد سهرب عزیزم که عاشقانه دوستش دارم.


    0 Not allowed! Not allowed!

    گفت و گو با دكتر محمود فيلسوفي همكلاسي سهراب


    اشاره: تا به حال مطالب گوناگوني درباره اشخاص و همنشينان سهراب سپهري نوشته شده ، اما گفت و گوي حاضر سعي در روشني افكندن بر وجوه ديگري از شخصيت سپهري دارد كه از كودكي تا هنگام مرگ با آن زيسته است. دكتر محمود فيلسوفي از دوستان دوران كودكي سهراب است و دوستي آنان تا هنگام مرگ سهراب ادامه داشته است.

    - دوستي شما با سپهري از كجا آغاز شد و آشناييتان تا كجا پيش رفت ؟

    واقعيت اين است كه در موارد بسيار خاص كه به احساس آدمي برميگردد نمي توان از انگيزه اي دقيق راجع به يك دوستي و آشنايي سخن گفت اما در اين حد مي گويم كه آشنايي ما از دبستان مرحوم مدرس حوالي سال 1320 آغاز شد. مدرس يك سال به دبستان خود اضافه كرده بود و ما جزو آن شاگردان بويم كه در سال هفت درس مي خوانديم. آن زمان جنگ بود و من براي اولين بار سهراب را آنجا حدود شصت سال پيش ديدم. نام دبستان پهلوي بود كه امروزه „امام” نام گرفته است. به علت انكه حجم كلاس كم بود و شاگردان بي شمار ، ما را به كلاس ديگري بردند و در آنجا من و سهراب روي يك نيمكت مي نشستيم. سهراب به نظرم ده يا دوازده ساله بود. ادامه دوستي ما تا سال 1359 بود كه سهراب در آن سال ما را تنها گذاشت و رفت... البته من اجازه توضيح درباره روابط خانوادگي سهراب را ندارم و در صفحه 100 كتاب „يادواره سهراب سپهري” ، در رابطه مسايل اجتماعي و ميزان دوستي و ارتباطم با سهراب صحبت كرده ام .

    - آقاي دكتر ، شما به عنوان دوست و رفيق نزديك سهراب ، روحيه و سجاياي اخلاقي او را چگونه ارزيابي مي كنيد؟

    سهراب نمونه بود ، خجالت مي كشم بگويم من هم مثل او هستم ، در سفرهاي كوتاهي كه با هم داشتيم ، رفتار و اخلاق خارق العاده از خود نشان مي داد.
    مثلا اگر شاخه درختي را مي شكستيم ناراحت مي شد، اگر مورچه اي مي ديد راهش را عوض مي كرد ، اگر رعيتي از كنارمان حتي از فاصله اي دور مي گذشت ، ما را رها مي كرد و به همنشيني با او مي شتافت و به او قول مي داد كه در سفر بعدي حتما" از شهر چيزهايي را كه او خواسته است براييش ببرد. سهراب پاك نهاد بود . بچه هاي مرا عاشقانه دوست داشت و با آنها ، به سن و زبان خودشان رفتار مي كرد. روزي با بچه ها قرار صحرا گذاشتند ، وقتي به آنجا مي رسند شكارچي اي مي بينند كه در حال نشانه گيري به طرف خرگوشي سفيد است. خرگوش بيچاره ، بي تاب و هراسان از لا به لاي بوته هاي صحرا سرش را به عقب مي چرخاند تا از انصراف شكارچي مطمئن شود اما باز خود را در طعمه دام صياد مي يابد. سهراب اين منظره را از دور
    مي بيند، انگار صداي قلب وحشتزده خرگوش را شنيده است. دستش را روي بوق مي گذارد ، آنقدر فشار مي دهد تا شكارچي را از شكار منصرف كند و به اين ترتيب خرگوش را فراري مي دهد.
    من و سهراب و دكتر مديحي از دوستان و رفقاي مدرسه و محله بوديم. در كودكي هر كدام تير و كمان داشتيم كه بعد ها در اعتصابات دانشگاهي از آن استفاده مي كرديم. سهراب با تير و كمانش در كودكي گنجشك مي زد ولي چند سال بعد از اين حرف ها خبري نبود و حتي يكي از مخالفان سرسخت شكار شد.
    او به هيچ عنوان اهل دروغ و تعارف و مبالغه نبود. انساني بسيار ساده دل و بي ريا و بي تظاهر. حتي تا آنجا از تظاهر و ريا نفرت داشت كه شعرهايش را هم براي ما نمي خواند. كسي او را به وضوح سر نماز مشاهده نكرد گروهي هم معتقد بودند اصلا" اهل نماز و عبادت نيست. زماني در جلسه اي به حرمت سهراب حاضر شديم ، خانمي از راه رسيد و كنار من نشست و گفت : آقاي دكتر شنيده ام سهراب معتاد بوده ؟ گفتم اين حرفها چيست خانم ، سهراب هيچ وقت حتي سيگار هم نمي كشيد ، چگونه مي تواند معتاد باشد ؟ او حتي در محيطي كه بوي سيگار مي آمد احساس ناراحتي مي كرد... .

    - سهراب فرزند نداشت. آيا نشانه اي از او باقي است كه ما را به سمت او سوق دهد؟

    خير سهراب هيچگاه ازدواج نكرد . اما خواهر زاده اي به نام „جعفر” دارد كه به قدري شبيه اوست كه مي توان گفت تنها نشانه اي است كه از سهراب به يادگار مانده است و اثري زنده و پويا با همان خصوصيات و همان شكل و شمايل.

    - سهراب در ابتدا بيشتر نقاشي مي كرد و بعد به سرودن روي آورد ، دقيقا" از چه زماني و با چه حال و هوايي نظرش به شعر هم جلب شد ؟

    فكر مي كنم حدود سال 25 ، 26 يا 27 شروع به نوشتن شعر كرد . ما همگي با هم از همان دوران دبستان نقاشي مي كرديم. دكتر مديحي نقاش بسيار چيره دست و توانايي بود و من متعجبم كه چگونه نقاشي را رها كرد. و از ميان ما سه نفر سهراب همچنان به كشيدن ادامه داد و با علاقه اين هنر را دنبال كرد و تا آنجا پيش رفت
    كه شايد ديگر ، تنها نقاشي كفاف روح بزرگ و پرورده او را نمي داد. بنابر اين به شعر پناه جست و اولين مجموعه خود را با نام „در كنار چمن” به من داد. شعرها و نقاشي هايش با طرز و نگاه ديگري است. حتي همين عاملي براي مخالفت گروهي از هم دوره هاي او شد. نقاشي و شعرش حالتي از كوبيسم را داشت اما من تا به حال از آنها سر در نياورده ام و هيچگاه راجع به سبك و سياق هنري او صحبت نكرده ام. ما آنقدر مطلب براي گفتن و شنيدن داشتيم كه ديگر وقت براي بحث راجع به اين مسايل نمي شد . بيشتر وقتمان را به گشت و گذار در صحرا و طبيعت مي گذرانديم . او از قدم زدن در منظر طبيعي و نيزارهاي اطراف كاشان به قدري واله و عاشق مي شد كه مجال به بحث هاي متفرقه نمي داد.

    - آيا تا زمان فوت سهراب ، پيش آمده بود كه براي مدت طولاني همديگر را نبينيد؟ در اين صورت چگونه دوباره همديگر را پيدا كرديد؟

    بله در حدود ده يا پانزده سال يكديگر را نديديم ، آن زمان سهراب به سفرهاي متعدد خارج از ايران رفته بود و من هم مشغول مطالعه و تحصيل در يكي از كشورهاي خارجي بودم.
    بعد از برگشتن در يكي از بيمارستان هاي كاشان كار مي كردم و بعد از ظهرها در مطب. من آن وقت جراح منحصر به فرد كاشان بودم و هميشه قبل از رسيدن به مطب ، مريض هاي زيادي خارج از آن در كوچه به انتظار مي ايستادند. يك روز كه از بيمارستان باز
    مي گشتم ، از ابتداي كوچه عده اي را ديدم كه ايستاده اند و يك جوان ريشو كه صورتش غرق در خون است ميان آنهاست و همه منتظر رسيدن من بودند.
    با عجله وارد شدم و او را روي تخت معاينه خواباندم و به سراغ گاز و پنس و مواد ضد عفوني كننده رفتم تا محل پارگي را پاك كنم و ميزان جراحت را تشخيص دهم ، نگاهش كردم ، خدايا سهراب بود بعد از پانزده سال با آن سر و وضع خوني و صورت ريش دار، شناختمش! نامش را صدا زدم . او هم در همان حال مرا شناخت و يكديگر را در آغوش كشيديم و بوسيديم. اصلا انتظار چنين لحظه اي را نداشتم كه بعد از اين همه سال ، رفيق روزهاي كودكي را اين گونه و در چيني شرايطي ببينم. بوسيدمش ، صورت من هم خوني و كثيف شده بود. اطرافيان و مريضان از ديدن اين صحنه هم متعجب شده بودند و هم شگفت زده و دائم از هم مي پرسيدند كه او كيست ؟
    و اين گونه بعد از پانزده سال ، پاي سهراب در حين بازي واليبال به سنگ مي خورد و پيشاني اش مجروح مي شود و به مطب من مي آيد و به اين ترتيب يكديگر را پيدا كرديم.
    سهراب قصدش اين بود كه به تهران بازگردد، اما پس از اينكه فهميد من و دكتر مديحي در كاشان هستيم از من خواست خانه اي برايش دست و پا كنم تا او نيز همان جا در كاشان پيش ما بماند.

    - با توجه به صحبت هاي جناب عالي كه در آن سال ها فضاي حاكم ، فضايي سياسي بود و گاهي كشت و كشتارهايي روي مي داده و با در نظر گرفتن اشعار و آثار شاعران هم دوره سهراب مثل شاملو، نظرتان نسبت به فعاليتهاي سياسي سهراب در آن روزگار چيست ؟

    در زمان انقلاب، كاشان ده يا پانزده روز كشت و كشتار بود ، من احساس مي كردم كه سهراب جگرش مي سوخت از اين كه
    مي ديد همشهريانش كشته مي شوند اما عقيده ي خاصي را كه آقاي شاملو در رابطه با اشعار و جامعه داشت ، او نداشت. در اين حد بگويم كسي كه از آزار رساندن به يك مورچه مي ترسيد ، كسي كه در گالري نقاشي اش شهربانو فرح سه بار آمد و او نرفت (يعني اينكه از آنها خوشش نمي آمد) بنابراين نمي توانست روحيه سياسي نداشته باشد. اما عقيده خاصي هم نداشت ، سرش به كار خودش بود. سهراب خزبي و اهل حزب نبود.

    - آقاي دكتر فيلسوفي با توجه به نزديكي خانوادگي و اجتماعي شما به شخص سهراب ، آيا تا به حال ايشان به ازدواج انديشيده بود يا حتي ازدواج كرده بود ؟ گروهي معتقدند كه با توجه به نمونه اي از شعر ايشان (رفتم تا زن) و مسافرت هايشان ، به خصوص مسافرت به ژاپن ، ممكن است در آنجا ازدواج كرده باشد. نظر شما در اين باره چيست ؟

    خير ، سهراب هيچگاه ازدواج نكرد ! اما اينچنين سوالي راجع به ژاپن از او نكردم. يعني ما هيچوقت به زندگي خصوصي هم كاري نداشتيم. سعي هم نمي كرديم از اوضاع شخصي هم مطلع شويم . چنين سوالي را مي بايست از خانواده سهرب بپرسيد.

    - گروهي از شاعران ، شعر را براي خلق اثر مي سرايند و گروهي ديگر بر مبناي عقايد شخصي خود. شما سهراب را از كدام دسته مي دانيد؟

    سهراب دقيقا به آنچه كه مي گفت عقيده داشت. شعرهايش از روح و فكرش مي تراويد نه براي خلق اثر و همانطور كه قبلا„هم گفتم او اصلا” اهل تظاهر نبود كه بخواهد اثري از خود خلق كند.
    سهراب اهل تعريف و تمجيد از ديگران هم نبود . حتي زماني كه فرح در تابلوهاي او را به قيمت گزاف خريد ، سهراب حاضر به تعريف يا حتي ديدار با او نشد.

    - همانطور كه مي دانيم سهراب وصيت كرده بود كه بعد از مرگش در گلستانه دفن شود ، پس چطور شد كه تصميم به تدفين او در „مشهد اردهال” گرفتند ؟

    روز آخر كه قصد رفتن به كاشان داشتم ، براي آخرين بار سهراب را ديدم و مي دانستم كه ديگر او را نمي بينم . دو روز بعد (نصف شب) به من زنگ زدند و اين خبر شوم و تكان دهنده را اعلام كردند. نمي دانيد چه حالي داشتم و بر من چه گذشت...
    گفتند سهراب وصيت كرده حتما در گلستانه يا چنار دفن شود . در سال 59 هم موقعيتي نبود كه بتوانيم او را طبق وصيتش در آن محل ها دفن كنيم ، نمي دانم در جريان بوديد يا نه ؟
    موقعيت اصلا مناسب نبود. سهراب را وقتي آوردند كاشان ، فقط يك نفر با او بود ، ولي با اين حال بعضي از خانم ها و آقايان ادعا كرده بودند كه در مراسم تدفين و سوگواري شركت داشتند كه دروغ محض بود. يك نفر با او بود كه او هم شوهر خواهر سهراب بود. فاميل هاي سهراب به خاطر بيماري مادرش كه خيلي هم حالشان بد بود و فكر مي كردند او را هم از دست مي دهند نيامده بودند. دوستانش هم از ترس اينكه سهراب هنرمند است نيامده بودند. حقيقت را بگويم، جگرش را نداشتند كه در آن شرايط در مراسم تدفين شركت كنند.
    در مراسم فقط جناب آقاي دكتر مديحي به همراه پسر و فرزندانش ، و من به همراه همسر و دو فرزندم بوديم. البته افتخار نيست و من با تاسف و تاثر مي گويم كه جسد سهراب را من شخصا در داخل قبري گذاشتم كه خودمان شب قبل خريده بوديم.
    در مورد خريد قبر عرض كنم كه نصف شب به من اطلاع دادند ، ما نشستيم و با خانمم تصميم گرفتيم كه سهراب را در كجا به خاك بسپاريم . اول قرار شد در حبيب بن موسي دفن كنيم ، اما
    نمي شد چون دوستان و آشناياني كه براي زيارت قبر سهراب
    مي آمدند راهشان دور مي شد. به همه جا فكر كرديم ، ديديم افرادي كه مي آيند مختلف و متفاوتند . بنابراين تصميم گرفتيم مكاني را انتخاب كنيم كه در صحرا باشد و در پناه يك امامزاده . خانمم موافقت كردند و همان شب به تهران تلفن زديم كه جسد سهراب را بفرستيد ، ما كارها را تمام خواهيم كرد . به دكتر مديحي هم اطلاع داديم. ايشان پرسيد : چطور شد كه آنجا ؟ گفتيم چاره اي نداريم تو بگو كجا ؟
    او گفت : „من نمي دانم، والله نمي دانم” . اين بود كه تصميم گرفتيم همان جايي دفنش كنيم كه الان مقبره سهراب است ، ضمن اينكه صحراست و در پناه امامزاده اي است كه هيچ كس جرات جسارت ندارد. الان شنيده ام كساني كه به آنجا مي روند به زيارت نمي خورند. برنامه هايمان اين بود كه اگر شد مقبره سهراب را به مكاني ديگر طبق وصيت خودش منتقل كنيم ، چون حالا ديگر مي شود !..
    البته همه كساني كه قصد ديدن قبر ايشان را دارند مرا سرزنش مي كنند كه چرا آنجا را انتخاب كرده ام كه اينقدر دور است و من در جوابشان مي گويم قبر خيام ، سعدي و حافظ نزديك است چرا خجالت نمي كشيد ؟ شما يعني نمي توانيد از تهران 250 كيلومتر را طي كنيد ؟



    من/پرنده‌ای فراموشکارم/که آوازهای خوبی می‌خوانم/هربار فراموش می‌کنم با پرهایم/چه کاردستی‌های قشنگی ساخته‌اند/
    و هربار فراموش می‌کنم/چه چیزهایی را فراموش کرده‌ام.

  2. 5 کاربر برای این پست از sahar98 تشکر کرده اند:


  3. #50
    darvish121 آواتار ها
    کاربر جدید

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر جدید
    شماره عضویت
    48920
    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    نوشته ها
    7
    میانگین پست در روز
    0.00
    تشکر از پست
    0
    8 بار تشکر شده در 4 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 1/0
    Given: 0/0
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض ورود به بحث


    0 Not allowed! Not allowed!
    جدال عقل و عشق
    سوال بی پاسخ بشریت
    بایدتکلیف مان با خودمان روشن باشد
    عاقلیم یا عاشق
    باید بدانیم در کدام سوی اندیشه ایستاده ایم و از چه منظری به هستی و جریانات آن نگاه میکنیم
    دوست داریم مانند مولانا به دنیا نکاه کنیم یا هدف دیگری از این نقد و بحث کردن داریم
    می خواهیم آنها را بشناسیم تا مانند آنها به دنیا نگاه کنیم یا ...
    دوست عزیزم سلام
    شما فلسفه (عقل) و مولانا (عشق عاشق معشوق) را درکنار هم قرارداده اید دوست دارید راجع به مولانا بحث کنیم (سایربزرگان عرفان) یا راجع به فلسفه
    این بحث را دوستدارم البته اگر شما هم مرا بپذیرید
    با تشکر

    عشق آتش بود و خانه خرابی دارد

  4. کاربران زیر از darvish121 به خاطر این پست تشکر کرده اند:


  5. #51
    sahar98 آواتار ها
    کاربر فعال انجمن

    وضعیت
    افلاین
    عنوان کاربری
    کاربر فعال انجمن
    شماره عضویت
    21943
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    نوشته ها
    463
    میانگین پست در روز
    0.09
    تشکر از پست
    1,236
    1,128 بار تشکر شده در 428 پست
    Mentioned
    0 Post(s)
    Tagged
    0 Thread(s)
    Thumbs Up/Down
    Received: 90/0
    Given: 70/1
    میزان امتیاز
    15

    پیش فرض


    0 Not allowed! Not allowed!
    [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]

    ببين : تو حتا وقتي كه تا خرخره لمبانده باشي هم مي تواني معني حرف مرا كه مي گويم „گرسنه ام” بفهمي. چون سيري تو و گرسنگي من از يك جنس است منتها در دو جهت. من اگر غذاي كافي بخورم حالت الان تو را درك مي كنم و تو اگر تا چند ساعت ديگر چيزي نخوري معني حرف مرا. اما من اگر خودم را تكه پاره هم بكنم نمي فهمم جغرافياي شعر سپهري كجا است. چاپلين در „لايم لايت” نقش گرسنه بيخانماني را بازي ميكند كه در وصف بهار ترانه يي مي خواند . بهاري كه او وصف مي كند بهار دلنشين همه مردم روي زمين است فقط
    نا گهان يك جا به يك دوراهي مي رسد كه مخاطبان ترانه بي اختيار به دو دسته تقسيم مي شوند :
    گروهي كه از فرط خنده پس مي افتد و گروهي كه دل و چشم شان پر از اشك مي شود . و اين ، سطر پاياني ترانه است. آن جا كه ولگرد گرسنه خم مي شود گل خودرويي را مي چيند و مي گويد:
    „بهار براي اين زيبا است كه اگر از گشنگي در حال مرگ باشي مي تواني با چيدن گل ها دلي از عزا در آري !”. - پاره آستر آويزان پشت كتش را جلو سينه وصل مي كند و گل به آن زيبايي را با تشريفات كامل و اشرافي صرف يك غذاي رسمي، با لذت و اشتهاي تمام مي خورد ! - بهار ما و گل زيباي صحرايي گرسنگان از جنس واحدي نيست.
    مثل دنياي پر اضظراب من و دنياي عرفاني سهراب ... اما البته اين دو موضوع هيچ ربطي به مساله سوم ندارد. سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقا و قلبا شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو مزغل (1) مختلف
    نگاه مي كرديم بي اينكه شيله پيله اي در كارمان باشد.
    - از سهراب سپهري هم تا اين جا كه من ديده ام خيلي حرف زده اند .
    شاملو به سرعت گفت : -- زبان سهراب در تراز فروغ قرار مي گيرد اما شعر او را من نمي پسندم . زبان و شعرش گاهي بسيار زيبا است اما باب دندان من نيست.
    قيافه خبر نگار پر از حيرت شد و شاملو به شتاب حيرتش را بر طرف كرد:

    - ببينيد خانم : شعر سهراب مي كوشد عارفانه باشد . من از عرفان سر در نمي آورم اما تا آن جا كه ديده ام و خوانده ام عرفا خودشان هم نمي دانند منظور عرضشان چيست. من و آنها با دو زبان مختلف اختلاط مي كنيم كه ظاهرا كلماتش يكي است. سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي مي آيد كه در آن پل پوت و ماركوس و آپارتايد وجود ندارد و گرفتاريها فقط در حول و حوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه . من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي كنم كه „آن كه مي خندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است” (2) ، چون به اين حقيقت واقف شده ام كه تنها انسان است كه مي تواند بخندد : و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه „در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است” (3) ، چون به اين اعتقاد رسيده ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي آيند كه از نعمت خنديدن بي بهره اند و با ياس ها به داس سخن مي گويند . (4) قيافه عبوس آقا محمد خان قجر و ريخت منحوس نادر شاه افشار را جلو نظرت مجسم كن تا به عرضم برسي. آن كه خنده و ياس را
    مي شناسد چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از بر پا كردن كله منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند ؟
    اين شعر را يك دختر بچه كودكستاني سروده :
    اين گل رنگ است
    شكفته تا جهان را بيارايد
    قانوني هست كه چيدن آن را منع مي كند
    ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بودمن يقين دارم دستهاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد ، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است. من شعر اين دخترك پنج شش ساله را درك مي كنم و شعر سپهري را نه.


    (1) : مزغل: بر وزن منظر ، شكافهاي بلند و باريك بالاي ححصارهاي برج و بارو كه از آنها به سوي دشمن تير مي افكندند.
    (2): برتلدبرشت. همان ماخذ.
    (3): همان ماخذ .
    (4): شاملو: آخر بازي (ترانه هاي كوچك غربت).
    (5): Genevieve Gerst ساكن ميل ولي Mill Valley كاليفرنيا. شعر در ماهنامه Poetry Flash چاپ بركلي . شماره نوامبر 1990 به چاپ رسيده و در ترجمه اش دستكاري مختصري صورت گرفته .
    - در باب سهراب سپهري نظرتان چيست ؟
    - بايد فرصتي پيدا كنم يك بار ديگر شعرهايش را بخوانم ...
    متاسفانه در حال حاضر تصوير گنگي از آن ها در ذهن دارم. ميدانيد؟ زورم مي آيد آن عرفان نا بهنگام را باور كنم. سر آدم هاي بيگناه را لب جوب مي برند و من دو قدم پايين تر بايستم و توصيه كنم كه „آب را گل نكنيد”! تصور مي كنم يكي مان از مرحله پرت بوديم ، يا من يا او. شايد با دوباره خواندنش به كلي مجاب بشوم و دستهاي بيگناهش را در عالم خيال و خاطره غرق در بوسه كنم . آن شعرها گاهي بسيار زيباست ، فوق العاده است ، اما گمان نمي كنم آبمان به يك جو برود . دست كم براي من „فقط زيبايي” كافي نيست ، چه كنم.

    * نقل از كتاب „هنر و ادبيات امروز” گفتگو با ناصر حريري -كتابسراي بابل - 1365.


    - - - Updated - - -

    این تاپیک مال 4 5 سال پیش! یاد اون روزایی می افتم که هروز میومدیم و بحث میکردیم!
    یاد دوستای خوبمون khalse & obvious & nabeghe95 & sina yanni & sohrab iwis & ,... بخیر

    بچه ها اگه هستید بازم بیایید بعد چن سالی بازم اینجارو راه بندازیم

    ممنون

    من/پرنده‌ای فراموشکارم/که آوازهای خوبی می‌خوانم/هربار فراموش می‌کنم با پرهایم/چه کاردستی‌های قشنگی ساخته‌اند/
    و هربار فراموش می‌کنم/چه چیزهایی را فراموش کرده‌ام.

  6. کاربران زیر از sahar98 به خاطر این پست تشکر کرده اند:


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •